جمعهها برای من عجیباند. میگویند امام زمانعج جمعهروزی از راه میرسد. آدمها حتی اگر به گردش خارج از شهر هم رفته باشند، جمعه غروب را درک خواهند کرد.
من جمعهها را برای خودم میشمارم!
سهشنبهها هم برای من روزهای عجیبیاند. یکبار در شعر قیصر امینپور خواندم که نوشته بود «سه شنبه خدا کوه را آفرید.» سهشنبهها به من سنگین میگذرد. انگار روزی از روزهای نخست آفرینش سهشنبه صبح عجیبی بوده است که خدا به زمین نگاه کرده و گفته پس این جویبارها را که آفریدهام از کجا جاری کنم؟
کوه را میآفرینم.
* * *
روزهای تولد عجیباند. ما هیچ خاطرهای از روزهای اول تولدمان نداریم، اما از فکر اینکه متولد شدهایم حال عجیبی به ما دست میدهد. ما کیک تولدمان را میخوریم بدون اینکه هیچکداممان بدانیم که چهوقت از این جهان میرویم. راز تولد و راز مرگ، از ما موجودات مرموزی میسازد که گذشتهای عجیب و آیندهای مهآلود داریم.
من روزهای تولدم را میشمارم!
* * *
یک دسته روز هم هستند که میشود به آنها گفت روزهای قبولی! حالا فرق نمیکند قبولی توی امتحان و مدرسه باشد، قبولی توی روابط خانوادگی باشد، یا حتی پیروزی در یک رخداد و امتحان شخصی! در روزهای عجیب قبولی، خورشید درخشانتر از همیشه برایت میدرخشد. حتی اگر دلت غبار نگرفته باشد، میتوانی لبخند خورشید را روی صورتت حس کنی. در اینروزها جهان به احترام تو میایستد. باد که توی درختان میوزد، احساس میکنی درختها برای تو کف میزنند. اسم دیگر اینجور روزها، روزهای لبخند است، چون تمام روز توی دلت، از آنچه بهدست آوردهای، از تمام آنچه با موفقیت از سر گذراندهای لبخند میزنی و این لبخند پخش میشود در تمام گوشههای جهان.
* * *
روزهای عید هم، از دیگر روزهای عجیب سال به حساب میآیند. عید مبعث باشد، یا عید فطر، سیزدهم رجب باشد یا عید میلادی دیگر، اینبار لبخند از تمام گوشههای جهان آغاز میشود و دلت را روشن میکند. روزهای عید، برای همه عید است. فرقی نمیکند چه حالی داشته باشی، لبخند از آسمان میبارد و مهربانی را میشود در تکتک درختهای کنار خیابان دید. آب برایت نشاط هدیه میآورد و خورشید شادی روی زمین پخش میکند.
روزهای عید، روزهای سراسر خنده است و نشاط روزهای عجیب شادمانی.
* * *
از روزهای ماه رمضان، عاشق غروبها هستم. غروبهای ماه رمضان برای من بسیار عجیباند. نه برای اینکه سفرهی افطار پهن میشود. نه برای اینکه بوی زولبیا و آشرشته میپیچد و آدم حال و هوایش عجیب میشود و ضعف میکند. غروبهای ماه رمضان برای من یعنی عوضشدن رنگ آسمان، منتظر اذان بودن و زنگزدن به مادر، برای اینکه برایم دعا کند.
من چهوقتهایی به مادرم میگویم که برایم دعا کند؟ مادرم وقتی که دارد چایی کمرنگش را میریزد و خرما میخورد به روزهای کودکی من فکر میکند و برایم دعا میکند. آیا روزیکه مادرتان برایتان دعا کند روز عجیبی نیست؟
آیا اینکه احساس کنید یک نفر که نه به شما حسادت میکند، نه از شما توقعی دارد، نه به شما بدبین است، نه به شما دروغ میگوید و نه بدخواه شماست. شادی شما شادی اوست، آرامش شما آرامش اوست و به اندازهای که یک آدم میتواند مهربان باشد با شما مهربان است با دعایی صادقانه به شما دلگرمی میدهد، این برای عجیبکردن یک روز کافی نیست؟