تاریخ انتشار: ۲۹ تیر ۱۳۹۳ - ۲۱:۴۵

داستان> دم‌دم‌های عید بود که آقامعلم گفت می‌رود شهر و زود برمی‌گردد. بچه‌ها جلو مدرسه جمع شدند و تا دم‌ جاده همراهش رفتند. وقت برگشتن گل نرگس چیدند و دوباره آمدند جلو مدرسه.

هرچه فکر کردند نفهمیدند برای چه رفته شهر. هرکسی چیزی گفت. امینه گفت: «همیشه آخر ماه می‌رفت.» ایلدار گفت: «حتم کار واجبی داشت.» نینا گفت: «چه‌کاری؟» ترلان گفت: «حتم دلش تنگ شده برای کس و کارش.» قربان گفت: «کی برمی‌گردد نگفت؟» نینا گفت: «تو همیشه سر کلاس می‌خندی؟» قربان، دسته‌گل نرگسش را داد دست امینه و با حالت قهر رفت پشت مدرسه.۱

امینه که حوصله‌ی کل‌کل‌کردن را نداشت یک‌دفعه پشت کرد به جمع. بوی خاکی هوا و گل‌های کوچه‌ها را که به چکمه‌هایش چسبیده بودند، پشت سر گذاشت و رفت به سمت خانه. دلش هوس یک لیوان چای داغ و دهان‌سوز کرده بود تا هم گریه‌اش را كه گیر کرده بود توی گلویش بسوزاند و هم کمی گرمش کند. آن‌وقت با یک نفس طولانی همه‌ی هوا را بکشد توی ریه‌هایش و تا پس‌فردا مشغول بیرون دادنش باشد. چیزی مثل تیله توی قلبش بود که وقتی راه می‌رفت، اذیتش می‌کرد. نوک انگشت‌هایش یخ کرده بود. فکش می‌لرزید و کف پاهایش گزگز می‌کرد. عضلات ران‌هایش هم درد می‌کرد. بی‌اعتنا به صدای خروس‌ها در چوبی خانه‌ را فشار داد و به ظرف‌های غذا و لباس‌های نشسته فکر کرد که باید توی این سرما می‌شست. با فکر این‌که نکند آقامعلم نیاید، چکمه‌هایش را درآورد و پرید توی خانه و نشست بغل کرسی و خودش را با لحاف‌کرسی پوشاند.

مادرش که پای دار قالی نشسته بود، لبخندی زد و چین‌های دور لبش کشیده شد. با دست‌هایش صورتش را پوشاند. بوی نرگس‌های له شده‌ی توی دستش بینی‌اش را پر کرد. نه به قربان فکر کرد، نه به سردی هوا. فقط کتاب فارسی را گذاشت روی زانوهای خم‌شده‌اش و شروع به روخوانی کرد. اصلاً شاید رفته بود زن بگیرد. امینه آب دماغش را بالا کشید و با این کارش فکرهای ترسناک از ذهنش پرید. خداحافظی آقا معلم خیلی معمولی بود. طوری نبود که قهر باشد یا نخواهد تحویل بگیرد. امینه برای صدمین بار جمله‌ی تکراری کتاب فارسی را خواند. آخرین بار موقع روخوانی حسابی گند زده بود. می‌خواست حواسش را از رفتن آقامعلم پرت کند. به کلمه‌ای رسیده بود که بلد نبود. با حرص کتاب را بست. به ترک‌های عمیق دیوار زل زد. قل‌قل کتری توی خانه پیچیده بود،‌ اما حباب گنده‌ی سکوت دور امینه را گرفته بود. مامان هم دست و پا می‌زد توی این سکوت. شاید به فکر شام یا علوفه‌ی گوسفندها بود. امینه گرمی کرسی را محکم بغل کرده بود و چشم‌هایش کم‌کم گرم می‌شد.

* * *

لابه‌لای خواب‌هایی از بی‌سوادی و باسوادی و آقامعلم که توی هم گره خورده بودند، صدای ترلان را شنید. توی صدایش هیجان جا خوش کرده بود. توی صدایش پریدن به هوا داشت. امینه لحاف را کند و بلند شد. مامان را دید که ترلان را دعوت می‌کرد بیاید تو. لب‌های ترلان تندتند تکان می‌خورد. امینه بلند شد و دنبال ژاکت بنفشش گشت. بوی آقا معلم می‌آمد. دل امینه کلاس می‌خواست همین!

* * *

روی تخته، بزرگ نوشته بود سوغاتی. آقا معلم کیفش را باز کرد و جعبه‌ی صورتی مدادنوکی را درآورد. قربان مدادها را پخش کرد بین بچه‌ها. باران می‌آمد. امینه صدای خوردن دانه‌های باران به شیشه‌ی کلاس را دوست داشت. به کلمه‌ی روی تخته نگاه کرد، کلمه‌ای که صدبار خوانده بود تا بلد شود.

غزل محمدی، ۱۶ساله

خبرنگار افتخاری هفته‌نامه‌ی دوچرخه از تهران

--------------------------------------------------

۱. بخشی از داستان «داریه سرخ» از کتاب «موفرفری»، نوشته‌ی داوود غفارزادگان.

 

تصویرگری: الهه علیرضایی