من در دل گفتم؛ زيبايي فقط تقدير قناري است. فكر كنم صداي قلبم پروانه شد و در گوشش بال زد چون وقتي از عابر بانك پول گرفت، دو قدم دورتر پا به پا ميكرد. 27، 28 ساله به نظر ميرسيد. نازك و بلند با موهاي مجعد گلم پيچ. شبيه كمانچه خاك گرفته استاد بهاري بود. پول كه گرفتم جلو آمد، مؤدب اما تلخ و پرسشگر، هماني بود كه حدس زده بودم، مكدر و جامانده صدا زخمي سيگار بود.
- قيافهتان خيلي آشناست.
- ممكنه، ميگن شبيه شيپورچي تيم فوتبال استقلالم! واقعا قناريتان را گم كردهايد؟
نگاهي كرد كه آرام و بيواهمه بود. سيگار به سيگار كرد و گفت قناري نام يك دختر است و بعد كه كنجكاوي شوقانگيز مرا ديد توضيح داد ناگهان قناري مرا قال گذاشت و به خارج رفت. او رفت و دار و ندار و دل و مال مرا هم برد و حالا من مثل كمانچهاي كه روح سلحشوريش را از دست داده فقط هجراني مينوازم.
من گفتم: زيبايي تقدير قناري است اما و البته زيبايي دردسرهاي زيبايي هم دارد، مثل چشم پوشيدن از قدرت، وقتي كسي را دوست داري، خودت را به نفع او خلع يد ميكني و حتي اجازه ميدهي مستبد باشد و هر بلايي را سرت بياورد كه كوچ پنهان يكي از بلاهاست.
او همچنان با حلقه دود هوا را خط خطي ميكرد، درست در ساعت 12:30 ظهر روز چهارشنبهاي در تقاطع خيابان طالقاني - نجاتاللهي و من مثل همه بزرگترها به خود اجازه دادم تا بزنم زير آواز نصيحت و بگويم نامردي اقتضاي روزگار نامراديهاست، زمانهاي كه نه جوان و نه پير، نقطه سوزان گرما را نميدانند يعني نميدانند آتش وقتي كم است دوست است وقتي زياد شد دشمن است.
خانم قناري چرا وفا را پريشان كردي و رفتي، خبر داري غصه دارد قلب مرد دلباخته را مثل آهن زنگ زده از بين ميبرد.
جدايي چون ميلهاي آويزان در هوا
به سر و صورتم ميخورد
هذيان ميگويم
ميروم، جدايي در پيم
رهايي از آن ممكن نيست
پاهايم توان ايستادن ندارند
جدايي زمان نيست، راه نيست
جدايي، پلي در ميان ما
حتي اگر زانو به زانو با تو نشسته باشم
يك روز كه گرما بيجان بود. زمستان آمد. آن هزار سال پيش كه برف خيلي سفيد و سنگين بود و راه نميرفت تا آب غصه بخورد و من نحيف در قنديل كودكي بودم براي اولينبار خيانت را فهميدم و خائن را شناختم اسمش كيومرث بود. كلاه گمشده مرا سر خودش گذاشت و پس نداد و گفت تو از اول سرت بيكلاه بود. از اشك كاري ساخته نبود چون قنديل ميشد، از خواهش كاري بر نميآمد چون او بيوفا، قوي و قدرتمند بود. البته حالا خوب ميدانم اغلب در وجود هر قدرتمندي يك خطاكار وجود دارد، همانطوري كه در هر انسان ضعيفي ميتوانيم يك قرباني بيگناه پيدا كنيم. آن هزار سال پيش همچنين نميدانستم خيانتكار ممكن است آدم ضعيفي باشد حتي اگر قدرتمند باشد. چرا؟ چون وقتي دليل نميآورد و تنها فرمان ميدهد، اين نشانه ضعف مهارتهاي اوست. اما كاش با همه اين احوال من هيچوقت نميدانستم، بيوفايي، خيانت، قال گذاشتن و كلك زدن در هيچ سني مجاز نيست و من اصلا نميدانستم ما هيچوقت بر تمام آنچه در دنيا و در حاشيهها و بسترهاي روزگار ميگذرد، نميتوانيم علم و احاطه پيدا كنيم، بلكه هميشه در درون آن دست و پا ميزنيم، پس بايد بدانيم زندگي مثل تخممرغ در دست كودك بازيگوشي است كه در حال بالا رفتن از نردبام براي گرفتن كفتر چاهي است.
زمستان نيز رفت اما بهاراني نميبينم
براين تكرار در تكرار پاياني نميبينم
به دنبال خودم چون گردبادي خسته ميگردم
ولي از خويش جز گردي به داماني نميبينم
حالا و اكنون كه نه قناري، نه بلبل، نه طوطي، نه شاهين، نه پرستو، نه پروانه نه طاوس كه فرهاد، شيرين كه همه و من هم بيوفا شدهايم. بيوفايي يعني خيانت، اين را وقتي ميفهمي كه با دوست خيلي دوستت سربارانزا بودن ابرها دعوايت ميشود، آن وقت ميفهمي كه چه اسراري از تو بر ملا ميشود، رازهايي كه فقط و فقط براي او تعريف كردهاي تا كمكت كند، مثلا گفتهاي ابرهاي سياه فقط سر و صدا دارند، ابرهاي بارانزا ابرهاي سفيد هستند يا تنها به او و به او گفتهاي ميداني چرا وقتي يك لطيفه را ميشنوم دوبار ميخندم چون يك بار به خاطر همراهي با خنديدن ديگران و بار دوم براي اينكه تازه لطيفه را فهميدهام. او اينها را لو ميدهد و حتي بيرحمانه جلو بچههايت ميگويد ميدانيد چرا پدرتان هميشه سرش بيكلاه ميماند چون نميفهمد آدم بايد دنبال پول برود، پول دنبال كسي نميآيد.
آقاي وفا در گوش روزنامهنگار ميگويد: در دوره شما وقتي دو نفر با هم بودند همراه هم بودند. در اين دوره ما 10 نفريم ولي تنهاييم. وقتي قناري با دكتراي كلك قالت ميگذارد از وفاي بيچاره با كارشناسي ارشد عشق چه كاري ساخته است؟ يك چيزي بگو چارهجو باشد.
توصيه ميكنم از اتاقي كه چند كليد دارد دوري كنيد و اگر نميتوانيد دسته كاردي را كه به طرفتان پرت ميكنند در هوا بگيريد، فرار كنيد. چون تيغهاش قلب وفاپيشه شما را ميشكافد.
در همين لحظهها ناگهان مسافر منتظري در ايستگاه اتوبوس با خودكار آبي روي ساعد دست چپش مينويسد اميد نصف خوشبختي است، قناري!
گوشي دستت باشد
بوسههايم با تاخير ميرسند
اينجا زمان چند ساعتي جلوتر است
هر وقت خورشيد را
بالاي سرت ديدي
بدان در غروبي دلگير به تو ميانديشم
شعرها به ترتيب از ناظم حكمت، فاضل نظري و علي امرللهي