درست در همان روز یعنی کمی بعد از توفان که ریهها چروک و نفسها گرفته بود، من در میدان فاطمی یک افسر راهنمایی و رانندگی را دیدم که دست پیرزنی را گرفته بود تا عصایش نریزد. من حتی دیدم یک دستمالکاغذی از جیبش درآورد و به او هدیه داد، چون توفان هنوز بیات بود. من گفتم مامور راهنمایی و رانندگی یعنی همین؛ بکسلکردن عابران رنجور و کودکان غنچه.
راننده گفت: بله! نه فقط کمین کردن و جریمه کردن. راننده آژانس که مرد میانسالی بود اضافه کرد البته ناگفته نماند همه هوای آلوده و بازدم بنزینهای آلوده دائم تو ریه مأموران راهنمایی و رانندگی سر میخورد. تو دلم گفتم کاش در میدان فاطمی بسته کوچک دستمال نمدار تو کیفم را به پلیس داده بودم و به او میگفتم همیشه در را طوری ببندد که بتواند بازش کند. امیدوارم ته آن یکی جیبت یک دستمال باشدٌ، چون هیچ تپهای بدون سربالایی نیست.
سکوتی نشسته است بر روی شهر
صدا بال زد تا فراسوی شهر
سکوت مهیبی فراگیر شد
صدا از صدا بودنش سیر شد
آن سالهای دور و دیر خاطرات در میدان مخبرالدوله، چهارراه استقلال فعلی، سالها، فرمان میدان دست یک درجهدار راهنمایی و رانندگی بود. گروهبان یکمی مصمم و استوار که هر روز بیملاحظه آمد و رفت ابر، باد و مه و خورشید و حتی برف و باران سر کارش بود و من دیدم مثل خودم کمکم میانسال شد و کمکم از نردبام ترفیع بالا رفت و استوار شد و استوارتر از همیشه و با اعتماد به نفس در چشم به همزدنی راههای بسته را باز میکرد. انقلاب که شد او از استواری به ستوانی رسید و میدان هم چهارراه شد. حالا او بهخوبی دریافته بود بدون تندرستی، هیچکس ثروتمند نیست. به همین دلیل سالم راه میرفت. شکمش در همه آن سالها بدون پیشرفت بود. یک بار دیدم در تصادفی ضامن موتورسواری شد که پهلوی یک سواری را زیر گرفته و قر کرده بود. بعدها فهمیدم معمولا آدم بیکار شاهد و آدم ثروتمند ضامن میشود. ضامن شدن او از اعتماد بهنفس بود.
یادش به خیر، کمی بعد از ستوان شدن از چهارراه رفت. او یک رهبر ارکستر کممثال بود که صدای پای آدمها و ماشینها را بهگونهای رهبری میکرد که هیچ سازی خارج نمیزد. حالا میدانم او در همه آن سالها که ما سواره و پیاده به شتاب از کنارش میگذشتیم ریهاش پارکینگ ذرات معلق و گوشش خانه موسیقی بوقهای ناکوک بود. مردی که میدانست پاداش عشق، عشق است، افسوس؛
هیچ تمبری نیست
که نامهها را
به دست گذشته برساند
میگویند این ماهها و این روزها حال بنزین خوب است و از اینکه قطرهقطره هوا میشود ناراضی نیست، چون پاکتر از گذشته است. پس بیمار نیست. اگر هست خیلی کمتر است. آیا این را آقایان مامور سر سهراه راهنمایی و دم چهارراه هدایت و حتی در بزرگراههای کمین سرعت و جریمههای خواهش میکنم کمتر مرقوم فرمایید، میدانند یعنی خبر دارند؟ فکر میکنم دارند. چون این بهار من ندیدم که دستمال کاغذی به دست به خیابانها فرمان بدهند. گفت: ما شیمیاییهای بعد از سالهای جنگ تحمیلی هستیم. این را افسر نسبتا جوانی دو، سه سال پیش که هوا در همه ایام ایستاده بود پشت چراغ قرمز گفت. وقتی که تذکر داد کمربندت را ببند آقای راننده!
او این تذکر را با دهان بسته زیر کتان مکدر، داد. این عتاب در آن هوای نیمهجان حسابی غافلگیرم کرد. تمام ذهنم را خطخطی کرد و از شرمندگی قرار بود آب شوم که چراغ سبز شد. آن حرف تا شب، قلبم را مچاله کرد و حالا هم که یادش میکنم باز مچالهام. آیا باید به او میگفتم وقتی شهر تو را ترک نمیکند تو ترکش کن. یعنی برو افسر ستاد شو. از راهنمایی صرفنظر کن؟ نمیدانم به هر حال حالا و حالا خیلی خوشحالم دوربینها اغلب جای پلیسهای راهنمایی را گرفتهاند تا هرگونه تخلف کرده و نکرده ما را ضبط کنند. حتی کار به جایی رسیده است كه دیگر نه حرف میزنند و نه مینویسند، بیشترشان فیلمنامهنویس و تصویربردار شدهاند. فیلمنامه جریمه را تایپ شده دست شما میدهند و تصاویر خلاف را در حاشیه خیابان مثل سینمای روباز نمایش میدهند. چه خوب. خوشحالیم که هوا پاکتر از گذشته است و سرکار راهنمایی کمتر ریههایش آسیب میبیند. چون بهخوبی میداند بیماری سوار بر اسب میآید و مثل لاکپشت میرود و گاهی اصلاً نمیرود. بنابراین همین جا از سوی عابران و نیز از سوی همه رانندگان، به آقای پلیس راهنما میگوییم، گرچه این روزها اغلب از چشم دوری اما بدان از دل ما دور نیستی و امیدواریم رنج سالهای آلودگی یادت رفته باشد و یادت باشد همیشه پس از زمستان بهار است. بنابراین خواهش میکنیم راهنمایی کنید که باد همواره خرامان بوزد. ما هم از آقایان بنزین خواهش میکنیم کمتر آلوده باشند تا همه ما از تلخی بیماری به شیرینی سلامتی برسیم.
زندگی
ایستادن در برابر بادها نیست
کنار آمدن با بادهاست
این را من از تو یاد گرفتم
در مزرعه پدریام روییدهای
ای درخت زیبا
* شعرها بهترتیب: آرش شفاعی، مهدی اشرفی و رسول یونان.