من قبول کردم گلاب ببرم، چون کارعمویم عرقگیری از گلها و گیاهان بود و همیشه برای ما انواع و اقسام عرقیات را داخل ظرفهای بزرگ میآورد که معمولاً رویشان چیزی نوشته نشده بود. عمو میگفت اینها خالصتر است و آنهایی که داخل شیشههای مارکدار میریزیم رقیقترند. پدرم هم دستش میانداخت و میگفت: «حالا داداش آب معدنی قاطیش میکنی یا آب جوب؟»
او هم میگفت: «حالا خودت که گل خرزهره رو جای گلایول میفروشی چی؟»
پدرم میگفت: «تو که خروار خروار ازم میخری و ازشون گلاب میگیری.»
عمو هم جواب میداد: «واسه همینه که دوستت دارم دیگه...» و هر دو بلند میخندیدند.
روزهای ماه رمضان چون صبحانهای در کار نبود، معمولاً مادرم بیشتر میخوابید. پدرم هم سر کار نمیرفت و میگفت صبحها مشتری نمیآید. من هم آهسته و بی سر و صدا از خانه بیرون میرفتم.
صبح روز افطاریِ مدرسه، کیفم را برداشتم و با یک بطری خالی نوشابه رفتم سراغ قفسهی عرقیاتِ آشپزخانه. حالا مانده بودم که کدامشان گلاب است. خواستم مادرم را بیدار کنم دلم نیامد. از قبلِ افطار تا صبح که هوا روشن شده بود یا میپخت یا میشست و جمعوجور میکرد. در ظرفها را یکییکی باز کردم و بو کشیدم. اما بوها کمکم با هم قاطی شد و گیج گیج شدم. بالأخره دل به دریا زدم و با خودم گفتم حالا چه فرقی میکند؟ همهی اینها که خوشبو هستند، فقط اسم شان فرق دارد و از یکی که خوشبوتر و تند و تیزتر بود، داخل شیشه ریختم.
زنگ تعطیلی مدرسه که خورد همه دست به کار شدیم. مدیر و ناظم و معلم و فراش، چراغ و دیگ و کفگیر و ملاقه را آوردند و بچهها هم مثل مورچههای کارگر دورشان وول میخوردند و وراجی میکردند. یک دیگ برای آشرشته و یکی دیگر برای شلهزرد. عدهای مشغول پاککردن سبزی شدند. چندتایی هم رفتند صف نانوایی. بقیه هم مشغول آمادهکردن پنیر و خرما و مقدمات چای شدند.
چندتا از معلمها با بچههای کوچکشان آمده بودند. بچهها توی سر و کلهی هم میزدند و مثل جیرجیرکها صدای کشدار و نازکشان را سر میدادند. دو تا از پسرهای فراش مدرسه هم توی این هیر و ویر فوتبال بازی میکردند. یکبار نزدیک بود توپشان بیفتد توی دیگ آش که من با یک حرکت حرفهای هد زدم و توپ را برگرداندم. حیاط مدرسه شده بود صحرای محشر. کمکم مدیر و ناظم حوصله شان سر رفت و رفتند توی دفتر مدرسه. معلمها هم یکییکی رفتند روی موکتهای خوشبوی نمازخانه دراز کشیدند.
دیگ آش را سپردند به من و دیگ شلهزرد را هم به دوتا از بچههای کلاس سومی که زورشان زیاد بود تا نوبتی هم بزنند. من هم باید به موقع سبزی و رشته و نمک و کشک آش را میریختم.
کمکم ضعف روزه داشت بچهها را از پا در میآورد. یکییکی گوشه و کنار ولو میشدند. یکی از شلهزردیها خسته شد و رفت دراز کشید و هنوز چشمهایش را نبسته بود که صدای خر و پفش به هوا بلند شد. آن یکی دیگر هم به بهانهی دستشویی رفت و برنگشت.
حالا من مانده بودم و دو تا دیگ. به نظرم وقت ریختن زعفران و شکر شلهزرد بود. از مادرم چیزهایی یاد گرفته بودم. یکدفعه یادم آمد که نمک و رشتهی آش را هم نریختهام. در همین موقع بچهها با سر و صدا از نانوایی برگشتند و دنبال سفره میگشتند. بچه کوچولوهایی که داشتند سر توپ دعوا میکردند همین که بوی نان تازه به دماغشان خورد مثل بچه گربههایی که دنبال مادرشان راه میافتند، دنبال نانها بودند و از هر کجا دستشان میرسید یک تکه میکندند. سر و صدایی شده بود که نگو. یکی پنیر و گردو میخواست، یکی سبزی و یکی شلهزرد. یکی هم هوس آش کرده بود. من هم در همین شلوغیها نمک و شکر و زعفران را ریخته بودم. بالأخره شلهزرد آماده شد و من باید آن را توی ظرفهای یک نفره میکشیدم. اما جفت دستهایم سوخت و داد زدم: «بابا یکی بیاد کمک!»
هیبت نعرهی من مثل صوراسرافیل همهی مردگان را زنده کرد و روزهداران از حال رفته برای کمک آمدند. سفرهها پهن شد و صدای ربنا لحظهی تاریخی حمله به سفره را نوید میداد. آخ که آن تیکتاک دقیقههای آخر چهقدر کند میگذشت.
من مثل فاتحان میدان نبرد در میان تشویقها و تشکرها نشستم سر سفره و به کاسههای آش و شلهزرد با غرور نگاه میکردم. بالأخره اذان شد و همه با لبهای خندان و چای و نان و پنیر افطار کردند. آقای مدیر با بهبه و چهچه یک بشقاب آش برای خودش کشید و کلی از رنگ و بوی شلهزرد و کدبانوگری من تعریف کرد. اما همین که قاشق اول را خورد حالتش عوض شد و در گوش ناظم چیزی گفت. او هم یک قاشق خورد و در گوش معلم زبان و بالأخره کمکم پچپچهها و خندهها شروع شد. چشمتان روز بد نبیند آش شیرین شده بود و شلهزرد شور و بد طعم.
از خجالت داشتم آب میشدم و گریهام گرفته بود. فهمیدم که جای گلاب عرق نعنا آورده بودم و توی آن شلوغی که حواسم پرت شده بود، شکرها را توی آش ریخته بودم و نمکها را توی شلهزرد.
معلم ادبیات گفت: «آقا کیوان تقصیر تو نیست دیگ که دو تا شد آش شیرین میشه، شلهزرد با نمک.»
فراش مدرسه هم گفت: «بعله از قدیم گفتن هرکی خوابه روزیش به آبه.»
تصویرگری: سمیه علیپور