تاریخ انتشار: ۱۵ مرداد ۱۳۹۳ - ۰۷:۴۳

داستان> روی سیم های برق نشسته بود و از تاب‌بازی لذت می‌برد. جلو، عقب، جلو، عقب... تاب‌بازی را سریع‌تر کرد... تَق! سیم برق پاره شد و نزدیک‌های عصر مردم بدون برق ماندند. خودش هم با سر به آسفالت برخورد کرد...

پیرمردی سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت: «هزار و یک دفعه گفتم این سیم‌ها پوسیده، به حرفم گوش ندادید، حالا بمونید توی بی‌برقی...»

بعد سروصدای آدم‌های دیگر هم بلند شد. در دلش خندید که مردم نمی‌دانستند اشکال از سیم‌ها نبوده!

سرش را از روی آسفالت بلند کرد و پرواز کرد و روی پشت‌بام خانه‌ای نشست. از دودکش دود بیرون می‌آمد... رفت و روی دودکش نشست. دودکش گرم بود، خیلی گرم.

چشم‌هایش گرم شد، اما نمی‌خواست بخوابد...

کبوتری در آسمان پروازکنان می‌رفت. با خودش گفت: «اگر کبوتر بودم، بهتر بود. نه، کبوترها به قشنگی طاووس‌ها نیستند. کاش طاووس بودم. نه، طاووس‌ها توی باغ‌وحش هستند. حوصله‌ی باغ‌وحش را ندارم. اگر بلبل بودم، نه نه، اصلاً! بلبل‌ها جانشان در خطر است. اگر طوطی بودم، نه، طوطی‌ها زیاد حرف می‌زنند. آهان یافتمش! پرستو می‌شوم و تا افق‌های دور کوچ می‌کنم.»

با این فکر، از خنده ریسه رفت.

«قار، قار، قار قار قار قار... قـارررررر، آخه من رو چه به پرستو. من؟ تا افق‌های دور کوچ کنم؟ این‌جور کارها، کار با کلاس‌هاست ما رو چه به این کارها...»

کمی فکر کرد و دوباره با خود گفت: «فهمیدم! گنجشک می‌شوم... نه بابا، گنجشک‌ها زیادی کوچکند، به چشم نمی‌آیند. آهااااااااااا عقاب می‌شوم. این یکی دیگر حرف ندارد. خیلی باابهت است.»

شپلق... گیج و منگ از دهانه‌ی دودکش پایین افتاد... دنیا دور سرش می‌چرخید.

بالش را به سرش گرفت و به زور خودش را نگه داشت.

صدایی گفت: «آها! حالت رو جا آوردم! تو بودی یک ساعته این بالا نشسته بودی، نزدیک بود خفه بشیم؟!»

دسته‌ی جارو را بالا آورد تا دوباره برسر کلاغ بیچاره بکوبد، ولی کلاغ که کم‌کم حالش رو‌به‌راه شده بود، جاخالی داد و لنگ‌لنگان شروع به دویدن کرد و سعی کرد پرواز کند.

هم‌چنان که می‌دوید گفت: «اگر زنده بمانم، خودش کلی نعمت است. عقاب شدنم پیشکش!»

دریا اخلاقی، ۱۳ساله

خبرنگار افتخاری هفته‌نامه‌ی دوچرخه از تهران

 

تصویرگری: شادان تقی‌زاده از تهران