مدتها تصمیم گرفته بودم دیگر هیچ کاکتوسی نخرم. این گیاه که وسط بیابان هم زنده میماند، از اتاقم جان سالم بهدر نمیبرد! خودم هم باورم شده بود اتاقم طلسم شده و هیچ جانداری جز خودم از آن زنده بیرون نمیآید. اما یک روز کیکاووس همراه پدربزرگم وارد اتاق شد و دیگر نرفت. سعی میکردم دوستش نداشته باشم، تا وقتی مرد ناراحت نشوم، اما نمیشد. انگار به اندازهی تیغهایش چشم داشت و به من نگاه میکرد. وقتی به او پشت میکردم، نگاه خیرهاش را حس میکردم. این طور شد که او تنها گل سرخم شد و من هم مثل شازده کوچولو اهلی شدم.
و داستان از آنجایی شروع شد که یک روز صبح دیدم گل سرخی روی سر کیکاووس است. کاکتوسم گل داده بود. اما داستان همینجا تمام نشد، چون کیکاووس همچنان زنده است.
نوشین صرافها، ۱۶ساله
خبرنگار افتخاری هفتهنامهی دوچرخه از تهران
* * *
یادداشت
داستان شروع قوی و محكمی دارد و خواننده را به خود جذب میكند. قصه روی زبان شسته و رفتهی آن سوار است و بدون دستانداز پیش میرود. توصیفهای نویسنده در همین چند سطر، خیلی راحت شخصیت كیكاووس را روشن میكند، اما از جایی كه پای شازده كوچولو وسط میآید، داستان افت میکند. داستان قابلیت طولانیتر شدن دارد و همانطور كه نویسنده هم گفته، همینجا میتواند تمام نشود. كیكاووس میتواند قصههای زیادی داشته باشد.
عکس: فاطمه رفیعی، ۱۵ساله از قزوین