توی راه کسی را ندیدم، جز همان خرمافروشی که همیشه نزدیک همین ساعت خرما میفروخت. اما انگار امروز مشتری پیدا نکرده بود.
دیگر به خانه رسیده بودم. دستم را توی کیفم بردم و دستهکلیدم را از کیفم بیرون آوردم. در خانه را بازکردم. راهرو ساختمانمان مثل همیشه ساکت بود. پلهها را به امید اینکه میروم زیر کولر مینشینم، طی کردم. بالأخره رسیدم. در خانه را که باز کردم، عطر دارچین تمام وجودم را پر کرد. همانطور گیج و مبهوت دم در ایستادم.
مادر صدایم کرد: «سمانه، چرا دم در ایستادی؟ بیا تو!»
به خودم آمدم و کلید را از قفل درآوردم و در را بستم.
مادرم گفت: «مثل اینکه خیلی گرسنهای.»
گفتم: «آره واقعاً. از کجا فهمیدی؟»
گفت: «از آنجایی که سلامت را خوردی! مثل اینکه روزهات باطل شد!»
با خجالت گفتم: «سلام...»
سمانه سیاهوشی، ۱۶ساله
خبرنگار افتخاری هفتهنامهی دوچرخه از تهران