با اين حال مرد بىهیچ دلیلی خودش را به فلاکت زده بود و جانش برای یک پول سیاه هم در میرفت! برای همین مردم بهش لقب امیر خسیس داده بودند.
عشق وانگ این بود که سر میز دیگران بنشیند و بى آنكه پولى بدهد، دلی از عزا دربیاورد. اما اگر یک روز مجبور میشد سکهای از کیسهاش خرج کند، کمر بندش را محکم میبست و شکمش را از آب پر میکرد و به خرده نانهایی که دوستانش برای پرندهها میریختند بسنده میکرد!
یک روز وانگ کنار رودخانهای که از نزدیکیهای خانهاش میگذشت، دراز کشیده بود و چرت میزد که ناگهان احساس گرسنگی کرد. آنروزطبق معمول از صبح چیزی نخورده بود. مرد به دوروبر خود نگاهیکرد كه چشمش به یک دسته مرغابی افتاد. مرغابیها توی رودخانه شنا میکردند. حیوانهای زبان بسته متعلق به مرد ثروتمندی به اسم «لین» بودند که در دهکده زندگی میکرد. وانگ با دیدن مرغابیهای چاق و چله آب از دهانش جاری شد و از ته دل آهی کشید و گفت: «آخ جون! مرغابی آب پز! آخه خداجون، چرا توی این یک سال اخیر یه مرغابی تو دامنم ننداختی؟! خب، حالا برای جبرانش چهکار باید بکنم؟»
ناگهان جرقهای به سرش زد: «نیگا! میپرسم خدایا چرا بهم مرغابی ندادی؟! حالا که یه دسته برام فرستاده! پس، فقط باید بپرم و یکی از اونا رو بگیرم! دوست شفیقم «لین»، یه دنیا ممنون از این دست و دلبازیت! گمونم نشه این پیشکشت رو نادیده گرفت، اونم برای شام امشب!»
همان موقع مرغابیها کنار ساحل آمدند، وانگ به زور خودش را از جا کند و یکی از آنها را گرفت و زیر لباسش پنهان کرد و خوشحال به خانهاش رفت. وقتی به حیاط خانه رسید، وقت را تلف نکرد، زود پرنده را کشت و برای شام آمادهاش کرد و تند و تند خورد! و همینطور که به آبزیرکاهی خودش میخندید با خودش گفت: «اگه دوست عزیزم امشب مرغابیهاش رو بشمره، حتماً فکر میکنه شاهین گندهای اون رو شکار کرده! خداجونم، کجاش رو دیده؟! فردا هم همین بلا سرش میآد! این اولیش بود که فعلاً تو شکمم جا خوش کرده! قسم میخورم جا برای همشون باشه!»
خلاصه، وانگ شاد و سرحال توى رختخوابش رفت، دو سه ساعتی خرناس کشید و خوابهای خوش دید! اما، نیمه شب، از شدت خارش از خواب پرید! تمام بدنش یک گلوله آتش شده بود و آنقدر دردش شدید بود که تاب تحملش را نداشت! از جا بلند شد و شروع کرد به قدمزدن، روغن چراغ تمام شده بود، پس مجبور بود تا صبح صبر کند تا ببیند چه بلایی به سرش آمده است.
شفق تازه زده بود که «وانگ» قدم از کلبه بیرون گذاشت و در کمال تعجب بدنش را دید که از دانههای قرمز پر شده و از هر دانه پر مرغابی بیرون زده است! هر چه نور صبحگاهی بیشتر میشد، آنها بزرگ و بزرگتر میشدند تا اینکه سر تا پايش پوشیده از پر شد و تنها صورت و دست هايش بدون پر مانده بود!
وانگ از ترس فریاد میزد و مشت مشت پرها را میکند و توی خاکروبه میانداخت و از درد مینالید: «خداجون! من رو چی فرض کردی؟ اول مجبورم میکنی مرغابی شکار کنم بعد تنبیهم میکنی؟!»
اما بیچاره، هر چهقدر پرها را تندتر میکند، آنها سریعتر از قبل رشد میکردند. مرد از درد خودش را روی زمین انداخت و به خودش پیچید! اما، بالأخره، از درد و ترس و خستگی خوابش برد و در خواب فرشتهای را دید که سرزنشکنان میگفت: «وانگ هر چی بلا سرت اومده حقت بوده. تو آدم خسیس، تنبل و تنپروری هستی، همیشه چشمت به دست دیگرانه! پدر و مادر بدبختت هم از بیمهری تو و گرسنگی مردن و تو حتى قدمی برای اونا بر نداشتی! حالا چی؟ از زندگی که پشت سر گذاشتی و کارهایی که کردی پشیمونی؟»
وانگ متوجه شد فرشته از تمام زندگی او باخبر است و دردش هم هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد تا اینکه خُلقش تنگ شد و فریاد زد: «آره! آره! هر چی میگی راسته! فقط تو رو خدا من رو از این پرها نجات بده!»
فرشته گفت: «من نمیتونم این کار رو بکنم! تو خودت باید قدم برداری، برو پیش دوستت «لین» و دزدیدن مرغابی رو اعتراف کن و به سرزنشهاش گوش کن و دم نزن تا پرها یکی یکی کنده بشن!»
خلاصه وانگ کیسهی کوچک پولش را برداشت و به طرف خانهی لین رفت تا پول مرغابی را به او بدهد.
اما میان راه با شنیدن صدای جرینگ جرینگ سکهها احساس اندوه فراوانی بهش دست داد، چون عاشق سکههای مسیاش بود و دوست نداشت، حتى یکی از آنها را هم از خودش جدا کند!
مرد با خودش زمزمه کرد: «فرشته فقط گفت برو پیش لین و دزدیدهشدن مرغابی رو بگو و به سرزنشهاش گوش بده، همین! پس پیشش میرم و میگم «سن» پیر مرغابیت رو دزدیده و به سرزنشهاش گوش میکنم تا از شر پرها راحت بشم و تازه پولم رو هم نگه میدارم! آخه اگه بگم من مرغابیت رو دزدیدم، حتماً پلیس رو خبر میکنه و من رو میاندازن زندان! خب اینکه از داشتن پر بدتر میشه! فقط کافیه کمی پر بریزم تو حیاط «سن»...
خلاصه وانگ به خانهی لین رفت...
لین با خوشرویی او را به داخل دعوت کرد و گفت: «خب دوست عزیز، این وقت صبح اینجا چهکار میکنی؟!»
وانگ گفت: «لین عزیز دیروز صبح مرغابی هات رو شمردی؟»
- بله! پانزده تا بودند.
- شب چی؟ بازم شمردی؟!
- بله، چهارده تا بودند!
وانگ سرفهای کرد وگفت:«خب برای اینکه «سن» پیر یکی از اونها رو دزیده بود و حالا اگه تو حیاطش بری میتونی پرهاش رو پیدا کنی!»
لین نگاهی به وانگ کرد و گفت: «چهقدر بد! من باید حواسم به همسایهی عزیزم میبود! او کارگر شرافتمند و زحمتکشیه. اگه از من میخواست خودم بهش تقدیم میکردم! اشکال نداره حتماً گشنه بوده!»
وانگ با تعجب گفت: «یعنی نمیخوای سرزنشش کنی!» و همینطور که حرف میزد بدنش دوباره شروع کرد به خارش و تند و تند پرهای جدید از بدنش بیرون زدند!
ناگهان مرد که از شدت درد به خودش میپیچید، روی زمین افتاد و با ناله گفت: «خدایا منو ببخش!» و تمام ماجرا را برای لین تعریف کرد و بدن پر از پرش را به او نشان داد...
لین خندید و گفت:«خب! دوست من انگار بد نیست! زمستونا راحتی و خوب گرم میشی!»
وانگ به پای لین افتاد و نالید: «تو رو خدا من رو سرزنش کن! فحش بده! دعوام کن!»
اما لین با خنده گفت:«آروم باش دوست من! صبر کن تا چند تا فحش یادم بیاد! آخه من اصلاً حرف بد بلد نیستم و به ندرت فیوزم میپره! صبر کن حالا!»
ولی مدتی بعد دلش به حال وانگ سوخت و داد زد:«تو مرد خسیس، تنبل و دزدی هستی و باید خودترو درست کنی!»
ناگهان پرها مشت مشت از بدن وانگ کنده شدند و روی زمین ریختند...
وانگ با خوشحالی داد زد: «ممنون دوست عزیز و مهربونم! واقعاً امروز درس خوبی گرفتم، قول میدم وقتی پام رو از این خونه بیرون بذارم، آدم بهتری بشم و اونقدر کار کنم كه کمرم از سختی کار مثل دوست عزیزمون «سن» خم بشه!»
تصويرگري: ليدا معتمد