یا اصلاً سر خودمان کلاه بگذاریم و بگوییم خوشیم به خوشی شما که با بلال، بستنی و با پرتقال کوهی در ضیافت تعطیلات عید فطر هستید
اوقات فراغت موج میزد در جاده شمال، هوا آبی، جنگل سبز و راه گرچه در ازدحام مسافران مدهوش بود اما انگار همه چیز یک جوری با هم کنار آمده بود تا ما به خودمان بگوییم قراره بریم خوش بگذره یا اصلاً سر خودمان کلاه بگذاریم و بگوییم خوشیم به خوشی شما که با بلال، بستنی و با پرتقال کوهی در ضیافت تعطیلات عید فطر هستید. البته کسی گفت راستش را بخواهید ته نگاه خیلیها در پمپ بنزینها مثلاً یا در آمد و رفت گذرگاهها و این جور جاها مکدر است، من نبض بعضیها را گرفتم که یعنی سلام که یعنی خداحافظ، بیشتر نبضها ناموزون میزد. انگاری سفر آمده بودند تا فراغت را بازی دهند و غافل بمانند از گرفتاریهای یومیه، حتی به قیمت یک گرفتاری تازه. به گمانم همین بود. راست گفتهاند یک چیزهایی هست نمیشود پنهانش کرد. دود را میشود در هوا پریشان کرد. باران را میشود به دست چتر داد. اما آیا عقل را میشود به حال خود رها کرد؟ وقتی چیزهایی که میدانی و نمیدانی چرا نیشت میزنند، حتی اگر نسیم ناخواسته بوسه نثار رخسار شما کرده باشد؟ نه، چون احساسی در شما دلواپس است، میخندی اما خون سالم در تو تولید نمیشود. مثل خروس جنگی لاغری چون میدانی لذت آنی، بذر درد است. حالا ناچاری خودت را ورق بزنی تا شاید حالت بهتر شود. اما نمیشود. ناگهان بغلدستی میگوید: کجایی؟
ـ همانجایی که تو هستی.
شاعری که همان طرفها در جاده جنون پرسه میزد با خیال راحت زمزمه کرد؛
آرزو کردی که روزی عاشقت عاقل شود
چارده شب صرف شد، دیوانگی کامل شود
هزار سال پیش من عاقل بودم چون کودک بودم چون ابر همیشه باران بود، درخت چهار فصل بود. جاده شوسه یا آسفالت منتظر شما بود تا با شما یکروزه خود را از سنندج به کرمانشاه برسانند. آن وقتها اتوبوسها دماغ داشت، مسافران اغلب همدیگر را میشناختند. راننده آشنا بود و شاگرد راننده دم هر قهوهخانهای حال رادیاتور را میپرسید و با پیت حلبی آب چشمه در دهانش میریخت. در تابستانهایی که بلبل با قناری سفر میکرد، پرستو همبازی گنجشک بود و بزغاله با بره در جوی شنا میکرد. آن صد سال پیش در طول سفر یکروزه که امروز یک ساعت و نیم بیشتر طول نمیکشد ما روی نیمکت قهوهخانه لم میدادیم و تا سروکله کارد پیدا میشد خربزه و هندوانه خودشان قاچ میشدند. چون میدانستند تا جنگل هست تبر هم هست و بعد که شما گلو تازه میکردید. بزها با این که میدانستند تنها در جایی که گوسفند نیست، محترم هستند اما سر سفره پوست هندوانه با هم قرچ و قوروچ میکردند. حتی یادم هست با هم آمدند ته اتوبوس و در قهوهخانه بعدی پیاده شدند تا در عروسی آقای مجنون و خانم لیلی در روستای بهار شرکت کنند. به وقتی که شکوفه سیب گلبهار بود بر سر کودکان بازیگوش.
آن روزگاران یادم هست دم عصر نرسیده به گاراژ کرمانشاه آقایان يدي، ارسلان و علي اشرف، حتی خانمها بیان، شعله و شیرین
جعبه نون نخودچی و آجیل را که خیلی آجیل بود تعارف میکردند تا زیر دندان دور و بریهای توی اتوبوس، باغ انجیر، توت، پسته و بادام سبز شود. چون آن وقتها هنوز پفک موتوری و چیپس دوچرخهای اختراع نشده بود و خوشی به دلخوشی ما دلش خوش میبود. همان موقعها بود که شیرین گفت؛ کجایی؟ در فکر کدام ستارهای؟ و ارسلان جواب داد؛ وقتی تو ماهی نیاز به ستاره نیست!
مثل بهانهگیرترین کودک زمین
عمریست عیبجوی زمین و زمانهام
تنها تو میتوانی آرامشم دهی
دستت کجاست تا که بگیری بهانهام
حالا و اکنون سفر باز میگشت از کرانه شمال. اما پنداری هیچ مقصدی منتظر نبود. ما در راهبندان خود را گم کردیم. در صفی که انتظار بنبست بود و با این که یک روز بعد از جمعه بود غروب در بزرگراه چالوس ـ مرزنآباد در آوار ترافیک برای همدردی با مسافرانی که 5 کیلومتر را 5/3ساعته رفته بودند، خود را به دار شب آویخت. جاده راه نمیرفت از بس ماشینها بیشتر از آدمها بودند. حالا خشم در تاریکی میدرخشید. من بانوی جوانی را دیدم که از طاقتسوزی دوستش میان جمعیت گمشده در ترافیک خشم و ضجه شد. من راننده جوانی را دیدم که در شانه خاکی گردوغبار توزیع میکرد تا شاید چهار ردیف جلوتر بیاید، آمد، اما در خشم دو راننده آسفالتنشین، دماغش که چسب زخم بر سر داشت، خونچکان شد. در همین درماندگیها بود که ناگهان مرد میانسالی کمک خواست؛ ای آدمها که اسیر راهبندان اید آیا کیف پولی را ندیدهاید که صاحبش را گم کرده باشد؟ چند جوان که موی سرشان رو به آسمان سوزن تهگرد شده بود و البته الکیخوش نبودند جواب دادند؛ ما دیدیم که سراسیمه میرفت و چه خالی میرفت. آن وقت آن مرد میانسال و آن جوانها که موی سرشان برق گرفته بود دعوایشان شد و بقیه هی تماشا کردند تا بوقها به صدا درآمد چون 2 متر ماشینها حرکت کردند. در همین حوالیها بود که روزنامهنگاری یاد روزگار اتوبوسهای دماغدار افتاد، روی کاپوت داغ ماشینش با سر انگشت تیتر زد؛ دهها هزار مسافر در راهبندان ماشینها، شب و روزشان را گم کردهاند.... و بعد چوپانی که رمهاش از وحشت ترافیک روی تپه قوز کردهای پارک کرده بود، شب آواز شد و خواند
عشق آمد، چند روزی نیز دست و پا زدم
پیشبینیها تحقق یافت، آخر جا زدم
پیشبینیها تحقق یافت روحم بغض کرد
گریهها را پهن کردم، خندهها را تا زدم
* تمام شعرها از آرش شفاعی