نه! نخونش. همین شعری رو میگم که زمزمه میکنی.
من میخوام الآن همهی حواست اینجا باشه. فرض کن میخوای به یه سؤال پیچیده فکر کنی که جوابش میتونه جواب نصفی از سؤالهای دیگهای باشه که توی زندگی داری.
مثلاً اینکه آرزوهای یه آدم چهقدر میتونه عملی بشه.
قبول داری این جواب میتونه کلی از جوابهای اجتماعی و فلسفی زندگیت رو پاسخگو باشه؟ اگه این اعتقاد رو داری، پس باید به اینم معتقد باشی که توی زندگی هر آرزویی رو از ته دل داشته باشی، به واقعیت بدل میشه، خوب یا بد. مثل آرزوی این گوجهفرنگی!
در یکی از روزهای وسط هفته، توی آشپزخانه مثل دیگر روزهای هفته همهمهای به پا بود.
صدای تیکتیک ساعت دیواری کنار دو تابلوی روی دیوار، صدای موتور یخچال، ویزویز لامپ مهتابی، صدای جوشیدن آب مرغ توی قابلمهی روی گاز، صدای بوق ماشینها از توی کوچه و البته صدای فروشندهی دورهگرد که با بلندگو از پشت وانت پرتقالهای درشت و آبدار و بدون هستهی شمال را تبلیغ میکرد. صدای مرد مسن آوازهخوانی که ترانهای قدیمی را میخواند و همراهش ویولن مینواخت. صدای پر هیجان خنده و بازی پسر بچهها و بالأخره صدای قارقار کلاغی که مثل پارازیت، امواج رادیو را قطع و وصل میکرد.
...توی این همهمه، گوجهفرنگیِ غمگین همهی روز را مثل برج زهرمار سرجایش توی ظرف، روی میز چوبی آشپزخانه نشسته بود و از غصّهی خال فسقلی سیاهی که زیر گردنش داشت، آرزو میکرد که بمیرد.
تمام روز دوستان دیگرش دلداریش میدادند که بهش فکر نکند و بهخاطر این نقص کوچولو اوقات خوبش را خراب نکند. خیار زانویش را نشان داد و گفت ببین اینجا یك لک کوچک روی پای من است، هرروز هم دارد بیشتر میشود ولی من بهش اهمیت نمیدهم. کاهو مثل مادری که به بچهاش دلداری میدهد، گُلِ سر روی سر گوجهفرنگی را نوازش میکرد و از او میخواست که فکر آن خال کوچک بیاهمیت را از سرش بیرون کند و این چند روز زندگی را با فکر کردن به چیزهای منفی خراب نکند و بهجای آن از بقیهی چیزهای خوب زندگیاش لذت ببرد، اما گوجهفرنگی اصرار داشت که بمیرد. دست آخر هم پیاز از سر دلسوزی فقط بهش نگاه میکرد و برایش غصّه میخورد.
تیکتیکتیک...
بیخود نیست که میگویند «حواستان باشد، چه آرزویی میکنید.»
تیکتیکتیک ...
آخرین چیزی که گوجهفرنگی خالدار شنید صدای وحشتناک خرتخرت خرد شدنش توی ظرف گلدار مستطیل شکل سالاد بود. کاهو توی یك ظرف دیگر روی میز چوبی آشپزخانه دلش برای دوستش ورقورق شد. پیاز توی یك ظرف دیگر روی میز چوبی آشپزخانه برای دوستش اشک ریخت و بعد خیار پا بلندی میکرد تا او را ببیند.
قار قار قار...
پیام اخلاقی:
زندگی دوباره تکرار نمیشود، عاقل باش و به چیزهای خوبش فکر کن. وقت درستکردن سالاد که بشود فرصتها تمام شدهاند!
تصویرگری: حمیدرضا ثقفی