آنها كه براي تفريح به جنوب كشور سفر كرده بودند هرگز فكر نميكردند سفرشان 108روز به طول بينجامد. مهدي حسيني در گفتوگوي اختصاصي با همشهري ناگفتههايي از اين سفر پر ماجرا را بازگو كرد. او ميگويد اشرار همه اخبار را دنبال ميكردند. حتي اخبار جنگ غزه و سقوط هواپيماي ايران 140.
- از شب حادثه بگو، شبي كه گروگان گرفته شديد؟
ما 3 دوست بوديم كه براي تفريح به سيستان و بلوچستان رفتيم. آن شب ميخواستيم از جاده خاش برويم به سمت زاهدان. جاده خلوتي بود. بعد از يك ساعت در مسيرمان يك پژو405سفيدرنگ ديدم كه چراغ گردان داشت. 4نفر بودند كه 2نفري كه سمت راست ماشين بودند 2كلاشينكف داشتند و به ما گفتند بگير بغل. محمد علي فكر كرد خودروي كنترل نامحسوس است. خواستيم براي اطمينان زنگ بزنيم به110 اما آنتن نداشتيم. بچهها گفتند برو. من هم گاز دادم كه فرار كنيم اما ما را به رگبار بستند.
به قصدكشتن من هم ميزدند. يگ گلوله هم به شيشه عقب زدند كه خورد به محمدعلي كه صندلي عقب نشسته بود. صداي ناله محمد علي بلند شد. ميخواستيم دوربزنيم اما چون 200كيلومتر راه آمده بوديم و من فكر ميكردم نزديك خاش هستيم شروع به حركت كردم تا به نزديكترين شهر برسيم و محمد علي را به بيمارستان برسانيم. اما باز تيراندازي شروع شد. تيرهايشان رسام بود. به بچهها گفتم شما بخوابيد كف ماشين. من تا تير نخورم گاز ميدهم. چند دقيقه طول كشيد تا اينكه تيرشان به لاستيك خورد و ديگر ماشين راه نميرفت. آنها ما را پياده كردند. هنوز صداي ناله محمدعلي را ميشنيدم. بعدها به ما گفتند كه او را به بيمارستان بردهاند اما وقتي آزاد شديم فهميديم كه دوستمان را همانجا به قتل رساندهاند.
- چطور شما را از آنجا بردند ؟
من و حامد را سوار ماشينشان كردند و محمد علي همانجا ماند. من ماشين ديگري همراه اينها نديدم. يك پارچه روي سرمان كشيدند. يكي از آنها گفت آمديد اينجا دنبال مرفين ؟ تعجب كردم. گفت: فردا مشخص ميشود. وانمود ميكردند مأمور هستند. گفتم خداوكيلي شما مأمور هستيد؟ گفت فردا معلوم ميشود. حدود 2كيلومتر به سمت خاش رفتيم. بعد دوباره دور زد و 500متر برگشت و وارد جاده خاكي شد. بعد به يك وانت رسيديم كه منتظرشان بود. ما 2نفر را سوار وانت كردند و دستانمان را محكمتر بستند. آنجا يك نفر آمد نزديك مان و آرام گفت اينها كارتان ندارند. پول ميگيرند و آزادتان ميكنند. پچ پچ كرد و رفت. ما را بردند پاي يك كوه. آنجا مقداري وسايلشان را دادند دست ما و گفتند به اندازهاي كه جلوي پايتان را ببينيد ميتوانيد چشم بند را كنار بزنيد. چند دقيقه بعد رسيديم بالاي كوه. يك دفعه گفتند تبريك. شما الان از مرز ايران رد و وارد پاكستان شديد كه ما خنده مان گرفت. چون چنين چيزي ممكن نبود.
- شما را به كجا بردند؟
وقتي رسيديم يك غار كوچكي بود. ما را بردند داخل آنجا. به ما گفتند اول بايد قيمت هايتان معلوم شود بعد پول ميگيريم آزادتان ميكنيم. بعد يكيشان دست زد به مهره پشت گردنم گفت از گردنت پيداست كه تو قيمتت بالاست. بعد يك زنجير دور پايم بستند و قفل زدند و آن سر زنجير را به پاي حامد بستند.
- برخوردشان با شما چطور بود؟
صبح كه بيدار شديم گفتند شمار ا جابه جا ميكنيم و غذاي خوب ميدهيم. بعد 7نفر كه نقاب داشتند دوره مان كردند. هر يك چيزي از ما ميپرسيد. مثلا ميگفتند پدرت چقدر پول دارد. شغلت چيست؟ ميخواستند به قول خودشان قيمت ما را در بياورند. بعد ما را بردند 5متر بالاتر در يك غار ديگر. حدود يك و نيم متر فضا داشت. در حد پهن كردن يك نصف پتو. ما را داخل جرز تخته سنگها كه مثل غار بود گذاشتند.
- به شما چه غذاهايي ميدادند؟
غذا هر چيزي كه دستشان ميآمد به ما ميدادند. مثلا خودشان لوبيا ميخوردند و باقيمانده را ميدادند به ما. مثلا يك مرتبه حامد شمرد ديد در كاسه 7تا لوبياست. گفتيم حداقل آب لوبيا را هم بدهيد كه نان را خيس كنيم از گلوي مان پايين برود. صبح يك نفر صبحانه ميداد و ميرفت. ظهر و شب هم همينطور. اصلا با ما حرف نميزدند. براي دستشويي صدايشان ميكرديم. زنجير را از پايمان باز ميكردند و ميبردند بيرون. صداي گلنگدن را ميشنيديم و چند متر آن طرفتر بايد دستشويي ميكرديم. آب هم نبود. اين شرايط طوري بود كه من يك مرتبه تا 14روز دستشويي نرفتم. چون چيزي نميخوردم.
- از زندگي 108روزه داخل غار بگو؟
داخل غار خيلي تنگ بود و اگر تكان ميخورديم خاك روي سرمان ميريخت. حتي چند مرتبه باران آمد زندگي مان خيس شد.
- آيا در آنجا حيوانات وحشي هم ديديد؟
گوشه غار شكافي بود كه لانه يك مار بود. وقتي باران ميآمد مار خيس ميشد و ميآمد داخل غار. آنجا پر از حشره بود. مثلا زنبور، رتيل، مورچه و مار. وقتي هوا گرم ميشد مار ميرفت بيرون. يكبار از سقف ميرفت بيرون. گاهي از ديوار. يك مرتبه هم از روي پاي حامد رد شد. ميگفتيم يك كاري كنيد اين مار ما را نيش نزند. شب پايمان به هم زنجير است. ميگفتند مار كاري به شما ندارد.
- براي فرار نقشهاي داشتيد؟
نه. نقشه فرار اطلاعات ميخواهد. بايد بدانيم كجا هستيم و چند تا نگهبان داريم. اصلا اگر هم فرار ميكرديم در كوهها گم ميشديم. بدون آب. در آنجا گروههاي اشرار وجود دارد. خودشان ميگفتند اگر فرار كنيد ما ميزنيمتان. يا اينكه يك گروه ما را ميزند. فرار در آنجا معنياش خودكشي بود و ما هم نقشهاي براي خودكشي نداشتيم.
- در اين مدت وقتتان را چطور ميگذرانديد؟
حامد دراز ميكشيد. من مينشستم. فكر ميكرديم تا وقت ناهار بشود. بعد بو ميكشيديم و گوش ميكرديم. سرگرمي ما اين بود كه ببينيم چه ميگويند. غذا هم به ما سيب زميني ميدادندكه اسمش را گذاشته بوديم سيب زميني پتو. سيب زميني را ميپختند و له ميكردند. رب و ادويه هم ميزدند. لوبيا ميدادند. پيازداغ ميدادند. گاهي هم مرغ ميدادند. البته مرغ را ميخوردند و گردن و استخوانش را به ما ميدادند. با اين حال ما همان را ميخورديم تا نياز بدنمان تأمين شود. به ما به اندازهاي غذا ميدادند كه زنده بمانيم و مريض هم نشويم. بعضي وقتها هم مثلا درباره غذا خوردن حرف ميزديم. حامد ماكاروني دوست داشت و شروع ميكرد به تعريف كردن كه بايد چطور ماكاروني درست كرد و اينطوري وقتمان را ميگذرانديم.
- آيا مريض هم شديد؟
با اينكه بهداشت درستي نبود اما به فضل خدا مريض نشديم.
- گفتيد گاهي ساكت ميمانديد تا حرفهاي گروگانگيران را بشنويد. آيا از اين كار به نتيجهاي رسيديد؟
مثلا يكبار شنيديم كه امروز قرار است فلاني برود و بيايد. روي آنها اسم گذاشته بوديم. مثلا يكي از آنها قد بلندي داشت به او ميگفتيم بابا. يا يكي ديگر صدايش بلند بود ميگفتيم صدا. اما چيز زيادي متوجه نميشديم.
- در ادامه چه اتفاقهايي افتاد؟
روز چهارم، پنجم بود ميگفتيم ما قبلا آدمربايي ديديم. معمولا چند روز نگه ميدارند و اگر پول نگيرند ميكشند. بالاخره تكليف ما را روشن كنيد كه يك روز آمدند با دوربين محمدعلي از ما فيلمبرداري كردند. يك روفرشي دادند داخل همان غار به ديوار زديم. بعد گفتند گريه و زاري كنيد. در آن فيلم كه براي خانوادههايمان فرستادند من و حامد، 2نفرمان بوديم. بعد آمدند گفتند داريم مذاكره ميكنيم. يك روز يكيشان آمد و گفت، اينجا گروگانگيري معمولا تا 6ماه ادامه پيدا ميكند. اوايل روي ديوار خط ميكشيديم اما بعد از مدتي خطها زياد شد و مجبور بوديم روزها را حفظ كنيم. مدتي گذشت و گفتند ماه رمضان آزاد ميشويد. من شبماه را ديدم و فهميدم ماه رمضان شده اما گفتند نه هنوز ماه رمضان نشده و 7روز ديگر ميشود.
- از مذاكراتي كه بين خانوادهتان و گروگانگيران در جريان بود اطلاعي داشتيد؟
آنها 5ميليون دلار خواسته بودند. بعد گفتند خانوادهتان ميگويند حاضرند براي آزاديتان نفري 200ميليون تومان بدهند اما خواستهاند نشانهاي به آنها بدهيم كه ما زندهايم. آنها گفتند بايد دوباره فيلمبرداري كنيم. براي اينكه ثابت كنند فيلم جديد است، يكي ميگفت در فيلم بگوييد يك هفته بعد از قبول آتشبس در جنگ غزه داريد صحبت ميكنيد. آن فيلم را گرفتند و رفتند تا اينكه ما آزاد شديم.
- چطور شد كه آزاد شديد؟
چند روز بعد وقتي از خواب بيدار شديم صداهايي شنيديم كه گروگانگيران را صدا ميكردند. آنها ميگفتند گروگانهايتان را رها كنيد. بعد از اين صداها 4نگهبان فرار كردند و بزرگان ما را از كوه پايين آوردند. هنوز زنجير به پايمان بود. با سنگ زنجير را پاره كردند و سوار ماشين شديم و كمي آن طرفتر با مأموران روبهرو شديم كه دنبال ما آمده بودند.