به سيم آخر ميزنم، بلند ميشوم ميروم ويزاي انفرادي ميگيرم براي عراق. چند روز اول سفر را در نجف ميمانم. راه كربلا بهخاطر درگيريها چندان امن نيست. چند باري بين نجف و كربلا در رفتوآمدم تا مقدمات سفرم به سامرا مهيا شود. بهدليل تبليغات شديد ضدايراني داعش، استفاده از نيروهاي ايراني داوطلب در خط درگيري ممنوع است. اين سفرنامه روايت كوتاهي است از چند روزي كه در هفته آخرماه رمضان موفق شدم وارد سامرا شوم و ميان مجاهدان عراقي زندگي كنم. بسياري از لحظات سفر واجد اطلاعات نظامي و امنيتي است كه مجبور به حذف آن هستم.
اول روبوسي، بعد تفتيش!
چند ساعتي است وارد كربلا شدهام. شب جمعه است. همان اول وارد حسينيه ميشوم ميگويم هركي فردا ميآيد سامرا بسمالله... . 3-2 نفري تمايل دارند كه همراه من بيايند. بعد از نماز صبح راه ميافتيم به طرف كاظمين. يك ساعت و نيم بعد به جايي ميرسيم كه گنبد امامين كاظمين پيداست. به خاطر بمبگذاريهاي متعدد، مسير طولاني را بايد پياده برويم و بعد باز دوباره با ونها برويم به سمت حرم. مردي عراقي سر راهمان ميبينيم. وقتي ميفهمد كه به سامرا ميرويم سريع ميگويد همهتان مهمان من هستيد و پول ون را حساب ميكند. هرچه به ظهر نزديكتر ميشويم جاده ناامنتر ميشود. بايد زودتر به سامرا برسيم.ناچار از دور سلام ميدهيم و ميرويم دنبال ماشيني كه ببردمان سامرا. بالاخره يكهايس پيدا ميشود كه تقريبا دوبرابر معمول كرايه ميگيرد. 2ساعتي معطليم تا راه بيفتد. از بغداد تا سامرا 125كيلومتر راه است. به فاصله هر 10كيلومتر و گاهي كمتر سيطره (پست نگهباني) گذاشتهاند كه نگهمان ميدارد و مدارك را چك ميكند. به نزديكي شهر بلد كه مزار امامزاده سيدمحمد يا به قول عراقيها امام سيدمحمد است ميرسيم آثار درگيري و انفجار را ميبينيم. گويا داعشيها تا اينجا رسيدهاند. از اينجا به بعد دوطرف جاده بيشتر مطعمها (رستوران)، مغازهها و پايگاههاي پليس عراق سوخته و تخريب شدهاند.
به سامرا كه ميرسيم در سيطره ورودي شهر، معطلمان ميكنند. ورود ايرانيها ممنوع است و بايد كسب تكليف كنند تا ببينند اجازه دارند راهمان بدهند يا نه. به مادر امامزمان (عج) متوسل ميشوم و منتظر و عرقريزان در گرماي شديد ظهر ميمانيم تا بالاخره اجازه ميدهند وارد شهر شويم. سامرا شبيه شبهجزيره است. رود دجله شهر را دور ميزند. بهدليل وجود همين رودخانه طبيعت سبزي دارد از نيزارها و ... كه البته پوشش خوبي است براي حملات خمپارهاي داعش به حرمين.
ورودي شهر براي اهالي سامرا و نظاميان و زائراني كه ميخواهند به سمت حرم بروند مجزا ميشود. 2كيلومتري را بايد با ماشين نظامي طي كنيم و فقط خودروهاي مجوزدار ميتوانند نزديك حرم بيايند. براي حفاظت بيشتر، چند لايه سيطره گذاشتهاند و با ديوارهاي بلند بتني حرم را جدا كردهاند. يك كيلومتر پياده ميرويم تا برسيم به حرم. ميان راه از غربت و خلوتي و سكوت بيشتر احساس غريبي ميكنيم. به تفتيش ميرسيم. مامورين تفتيش كه از اهالي ناصريهاند و نزديكتر به ايران، از ديدن ما تعجب ميكنند و از اينكه در اين روزهاي خلوتي حرم، ما آمدهايم خوشحالند. اول روبوسي ميكنند و بعد تفتيش! اجازه ميدهند دوربين و موبايل را داخل حرم ببريم.
دوگانگي شخصيتي زائر يا مجاهد!
در ورودي حرم نخستين چيزي كه نظرمان را جلب ميكند آثار انفجار و سوختگي كفشداري و درخت كنار آن است. من كه به شلوغي و جمعيت چند هزار نفري حرم امامحسين(ع) در شب جمعهاش عادت كردهام بياختيار دلم ميگيرد و اشكهايم جاري ميشوند. اكثريت اينجا نظامي هستند. غيرنظاميها شامل خدام حرم ميشوند و چند زائر ايراني. برخلاف شنيدهها و تصورم كه فكر ميكردم سامرا محل ناامني و درگيري باشد، آرامشي هرچند شكننده حكمفرماست. بعد از 2بار حمله ناكام، مردم تازه بهخودشان آمدهاند و حدود چند صد نفر حايل دور حرم تشكيل دادهاند. براي جلوگيري از ورود افراد نفوذي و البته تبعات ديگر آن، هم نظاميها و هم شبه نظاميها، لباسهايي بدون برچسب نظامي و نام و دسته پوشيدهاند. به جاي درجههاي نظامي، برچسبهاي يا علي(ع) و يا مهدي (ع) و يازهرا (س) به شكلي طلاييدوزي شده خودنمايي ميكند. نزديك اذان مغرب در شبستان سرداب غيبت، تعداد زيادي سفره انداختهاند، همانجا نماز به سرعت توسط شيخ يعقوب توليت حرمين خوانده ميشود و ميرويم براي افطاري. البته خيليها بهخاطر جهاد و رفت آمدها روزه نيستند. در خيابان اصلي بيرون حرم كه تنها خيابان امن سامرا هم هست، تعدادي از موكبها به سبك اربعين از شهرهاي ديگر آمدهاند و براي مجاهدان غذا ميپزند. غذاها توسط وانتهاي تويوتا به خط درگيري ارسال ميشود. ميانگين سني مجاهدان چندان جوان نيست. جوانترها تا لباسهاي غيرنظامي ما را ميبينند ميآيند سمت ما و نخستين سؤالشان اين است از كدام شهر آمدهايد. دومين سؤال هم اينكه زائريد يا براي جهاد اينجا هستيد؟ توضيح ميدهيم كه هردو. چندان باورشان نميشود كه اين همه خطر كنيم براي زيارت. بعدتر يكي از ايرانيها را پيدا ميكنيم كه وضعيت را برايمان شرح ميدهد، ميفهميم آنقدرها هم كه فكر ميكنيم وضعيت آرام و امن نيست. مخصوصا جادهها را ميگويد فقط صبحها ميشود تردد كرد كه داعشيها بيشتر خوابند و كاري به كارمان ندارند.
عمليات شناسايي با طعم حلواي شعريه
ايرانيهايي كه انفرادي به اميد زيارتي 3-2 ساعته آمده بودند اما ميبينند برگشت ممكن نيست، بنابراين مجبورند همان جا بمانند. همين باعث ميشود تعدادمان به چشم زياد شود و مجاهدين روحيه بگيرند. در كل ايرانيها در مقايسه با اين دوستان عراقي سر نترس و شجاعتري دارند. هرجا بگويند خطر دارد اول ميرويم تست ميزنيم ببينيم راست ميگويند يا نه! دعوتمان ميكنند به چاي ليمو، همان ليموعماني سياه خودمان را ميجوشانند تا عصارهاش بشود چايي ترش مزه و خوش طعم كه با شكر زياد شيرينش كردهاند. چند دقيقه بعد به افتخارمان 2 سيني بزرگ حلواي شعريه ميآورند... . حلوا شعريه رشتههاي نازك است كه با شيرعسل ميپزند؛ رويش كشمش دارد و زيرش بيسكوئيت، با اينكه خوشمزه است و در سفر اربعين مدلهاي مختلفش را خوردهام باز هم شيريني زيادش دلم را ميزند و از خوردنش انصراف ميدهم.
ايراني باشي آرام نميگيري
از خاصيت ديگر ايرانيها اين است كه نميتوانند فقط نقش زائر و مهمان را بازي كنند. هركسي يك كاري براي انجام دادن پيدا ميكند. سيدحميد ميانسال است و از تهران آمده؛ هرچند لهجه شيرازي غليظي دارد. شبها ميرود بين موكبها و آنها هم حسابي تحويلش ميگيرند. يك ماهي هست آمده اينجا. دوره آموزشي ميگذارد و يكسري تاكتيكها و طرز استقرار را يادشان ميدهد. غذايي كه براي افطار حاضر ميشود 3 ساعت قبل از افطار ميآيد. 2 نفري ميرويم پيش مسئول پخش غذا كه دستكش بهدست ايستاده تا غذا برسد. تا ميگوييم براي كمك آمدهايم روبوسي ميكند و خوشامد ميگويد. امروز غذا اعياني است؛ برنج است و گوشت به همراه آب خورشتي كه چند دانهاي بادمجان درآن پيدا ميشود و سوپ. يك ساعت و نيم با 12-10نفر نيرو طول ميكشد تا حدود 1000پرس غذا بكشيم. لباس دوستم خورشتي شده و لباس اضافه هم ندارد. يكي از مجاهدين ميگويد به مقر ما بياييد، لباس ميدهم تا به حمام برويد.
هدف: سامرا
ساعت خوابم بهشدت به هم ريخته و كم شده، تقريبا روزي 4ساعت بيشتر نميخوابم. با اينكه يك كانكس مخصوص ايرانيها هست ولي ترجيح ميدهم بروم داخل سرداب غيبت بخوابم. سفرهاي قبلي آنقدر وقت كم بود و ازدحام زائر زياد كه نميشد نزديك به سرداب مقدس 2 ركعت نماز بخواني. حالا با خيال راحت ميشود هرچقدر دلت ميخواهد بنشيني در كنار ضريح ساده سرداب و حرف بزني و نماز بخواني و درد دل كني و الغوثالامان يا صاحب الزمان بگويي. شبستان سرداب كه به سبك رواقهاي حرم امام رضا (ع) درست كردهاند و البته نيمهكاره است روزها محل خواب ماست. شبها را دلم نميآيد بخوابم؛ هم خنك است و هم فرصت خوبي براي گپ و گفت و اين طرف و آن طرف رفتن و زيارت در سكوت. بعد از نماز ظهر ميخوابم تا 5-4 عصر. بيرون محوطه حرم معمولا شلوغ است و درگيري بالاي ساختمان كنار حرم است كه قبلا كانكسهاي قسمت طلاكاري و ساخت خشتهاي گنبد بود و الان مقر تعدادي ايراني و عراقي شده است. ابوبكر بغدادي سركرده فعلي داعش اهل سامراست. همين به حساسيت بيشتر پيرامون سامرا و لزوم اشغال آن با وجود 2بار يورش ناكام توسط داعشيها اضافه ميكند. بيخيال سامرا نميشود. در درگيري نيمه شعبان امسال، داعشيها تا 100متري حرم رسيدند و اگر تكاوران ساعتي ديرتر ميرسيدند بازهم بايد شاهد تخريب حرم امامين ميبوديم، عكسهاي بعد اين حمله را آنجا ديدم، زمين پر بود از كشتهها و جنازههاي داعشيهاي بيشمار و روي همديگر.
هاون مطلا
از همان رود دجلهاي كه گفتم دور شهر ميچرخد، گاهي داعشيها با قايق و كانويي ميآيند و چند گلوله خمپاره به سمت حرم پرتاب ميكنند. چند روز قبل از رسيدنم به سامرا، يك گلوله به حياط بيروني حرم ميخورد كه يك ايراني شهيد ميشود. كفشداري منهدم شده و درخت كنار آن ميسوزد. سريع دست بهكار ميشوند و يك كفشداري جديد ميسازند. گلوله ديگري به گنبد مطلاي نيمهساز حرم ميخورد و عمل نميكند. گلوله را پيدا ميكنم و چندتا عكس از آن مياندازم. ردطلاي گنبد به گلوله سربي خودنمايي ميكند. پرتاب خمپاره يا هاون به اين دو مورد خلاصه نميشود. جيره روزانهمان اقلا روزي 5-4 انفجار است؛ گاهي دور و گاهي نزديك ولي صداي انفجار هاون ديگر برايمان عادي شده. حتي وقتي گلولهاي از بالاي كانكس ايرانيها رد ميشود و در حياط مسجد كنار حرم ميافتد بازهم برايمان چندان وحشت و هيجاني ندارد.
بعد از نماز در صحن نشستهايم و مشغول صحبتيم كه با فاصله نزديك، صداي 4 انفجار را ميشنويم و زيرپايمان ميلرزد. مجاهدين يك گروه از داعشيها را كه براي خمپاره زدن آمدهاند، دستگير ميكنند؛ يك عربستاني و يك كويتي و 4 عراقي. در گوشي تلفن همراهش كلي عكس و فيلم از حرم و اطراف حرم هست. از يكيدو روز مانده به عيد فطر خيلي سختگيري ميكنند. اجازه نميدهند دوربينم را به داخل حرم ببرم. به سختي از تحويل دادنش طفره ميروم تا دوربين هميشه همراهم باشد.
يك اطلاعاتي گاهي خودش را لو ميدهد
سر سفره افطار، شخصي با لباس پليس عراق و درجه ستواني به فارسي ميپرسد ايراني هستي؟ ميگويم بله. ميگويد طهران؟ سري تكان ميدهم. ميگويد سالها در ايران بوده و الان پليس امنيت و نيروي اطلاعاتي است يا به قول خودشان استخبارات. به شخصي داخل شهر سامرا مشكوك ميشود، بعد از بازجوييهاي فني آن شخص اعتراف ميكند كه داعشي است. اين فرد به ستوان عراقي خانه امني را نشان ميدهد كه 83عدد بمب دستساز در اندازههاي مختلف در آن بوده است. با وسايل آشپزخانه مثل كپسول گاز يا لولههاي بزرگ آب و گاز و چيزهاي ديگر وسايل تخريبي عجيبي ساختهاند. قسمت عجيبتر اينكه سلاحها و صدا خفهكنها دست ساز هستند.
نظاميها وشبه نظاميها
بيشتر از 10گروه نظامي و شبهنظامي داوطلب در سامرا مشغول فعاليت هستند. نخستين آنها از نظر مديريت اوضاع امنيتي حرم وابسته به آيتالله سيستاني و محافظان رسمي و مسلح حرمين هستند كه ميتوانند هميشه مسلح باشند. دومين گروه شاخه نظامي سپاه بدر است كه در جنگ با صدام صاحب تجربه شده. اكثريت آنها ميانسال هستند و البته بعضا فرزندانشان هم در كنارشان ميجنگند. سومين گروه كه بيشتر شامل جوانان روستايي و اهالي جنوب عراق ميشود، از نظر تعداد افراد بيشتر از ديگرگروهها هستند. جيش المهدي سابق اكنون با نام سراياالسلام فعاليت دارند كه وابسته به سيدمقتدي صدر هستند و معمولا در كار جنگ خيلي دخالت نميكنند و بيشتر اطراف حرم موضع دارند. گروه بعدي كتائب حزبالله است كه تقريبا بيشتر نظامي هستند و كارآزمودهتر از بقيه گروهها؛ از زمان اشغال عراق با آمريكاييها درگير بودهاند و متخصص بمبهاي كنار جادهاي و عملياتهاي چريكياند. گروههاي كوچكتر ديگر شامل لواءالحق - عصائب اهل حق، لواءالامام، لواء العباس و... و گروه نظامي رسمي، معروف به عقربها يا نيروهاي ويژه پليس عراق هستند.
آسياب به نوبت
محمد در دفتر نخستوزيري عراق كار ميكرد. كار در بغداد و كار در نخستوزيري را رها كرده و بهعبارتي فرار كرده بود كه با وساطت دوست و همرزم سابق پدرش، ترك خدمت او را ناديده گرفته بهعنوان مرخصي بدون حقوق در سامرا فعال است.
با شلوارك نشسته كنار ما. دست مياندازيمش كه با شلوارك ميجنگي يا با قليان. ميگويد الان قهوهخانه تعطيل است بعد از افطار بياييد. دائم وول ميزند و از اين طرف به آن طرف ميرود. بيراه نيست كه ميگويد انتظار اشد من الموت. منتظر تماس فرماندهشان است تا ماموريتي اعلام شود. وقتي خبر ماموريت ميدهند شاد و شنگول ميشود و بالا و پايين ميپرد. سريعتر از ديگران لباس ميپوشد و آماده ميشود. 22سال دارد. پدرش از اعضاي قديم سپاه بدر بوده كه در آخرين سال حكومت و سقوط صدام در بغداد در عملياتي گير ميافتد و اعدام ميشود. برادرش هم 2 سال پيش در سوريه به شهادت رسيد. محمد بسيار شوخ است. در كودكي ايران بوده و با ما هم فارسي و عربي كلكل ميكند. يك روز مانده به عيد فطر بعد از نماز صبح در صحن حرم نشسته، توي خودش است برخلاف هميشه. بچهها ميخواهند سر به سرش بگذارند ناراحت ميشود. ميپرسم: محمد چي شده؟ ميگويد دوستم ديروزشهيد شد. حسرت دارد. من هم نامردي نميكنم ميگويم پدر و برادرت كه شهيد شدند، عجله نكن نوبت تو هم به وقتش ميرسد. چشمانش برقي ميزند و ميايستد به نماز خواندن پشت سرهم.
انتم بخير
سهشنبه بعد از نماز صبح مينشينم توي حرم، روبهروي ضريح و زل ميزنم به تنهايي غريبان بيزائر. در حال خودم هستم كه عيد فطر را با تكبير اعلام ميكنند. تكبير ميرسد به الله اكبر كبيرا و الحمدلله كثيرا، چنان شوري در جانم ميافتد و با غمي گنگ و مبهم تركيب ميشود كه ناخودآگاه اشكم روان ميشود. ساعت 6، شيخ يعقوب نماز عيد را ميخواند و بعد از نماز ميگويد رسم عيد بوسه است. بوسيدن صدها نفر دوست و غريبه كه بار اول است كه آنها را ميبيني شروع ميشود. تا به يكديگر ميرسيم ميگوييم انتمبخير و بعد مصافحه، بوسهها روي گونه چپ است، يكبار و بعد شانه چپ را روي هم ميزنيم؛ آرام به روش بصرهايها.
ميانماه من تاماه گردون
گوشي تلفن همراهم پر است از يادداشتهاي كددار سفر و عكسهاي بيشماري كه گرفتهام. احساس خستگي شديد ميكنم. بعد از 2روز بيخوابي ميروم داخل سرداب كه بخوابم. تلفن همراه را ميگذارم زير پتو. 3 ساعت بعد با اذان صبح از خواب ميپرم و ميبينم تلفن همراهم نيست. چندساعتي جستوجو نتيجه نميدهد. همه تعجب كردهاند. بهخاطر اينكه در همه اين روزها تلفن را ميزديم به شارژ و خودمان ميرفتيم و يكيدو ساعت بعد سراغش ميآمديم. مسئولين حرم ميگويند لابد داعشيها نشان كردهاند و عمدا زدهاند كه اطلاعاتش را بردارند! با حالي گرفته ميروم صبحانه بخورم كه كنار سيدبطحايي مينشينم. حالات عجيبي دارد، گاهي شوخ است و گاهي ساعتها ميرود كنار ضريح و ناله ميكند. به او ميگويم كه تلفن همراهم را دزديدهاند و كلي حالم گرفته است. ميخندد و ميگويد عيب ندارد، پيدا ميشود. در همين حال يكنفر ميآيد و ميگويد شما برادر همون سيدرضا هستيد؟ ميگويد بله. تا ميخواهد اشاره كند همان كه داعشيها در راه سامرا خودش و خانوادهاش را شهيد كردند، ميگويد ميدانم كه را ميگويي، بله برادرش هستم. انگار آب سرد ريختهاند روي سرم. خجالت ميكشم به او كه گمشدهاش جنازه برادر شهيد و همسر و فرزندش است چنين حرفي زدهام. صبحانه را رها ميكند و توضيح ميدهد كه برادرش چگونه شهيد شده و جنازهاش هنوز پيدا نشده. گويا جنازه در جنگل مانندي است كه هنوز در كنترل داعشيهاست. يك ماهي هست تلاش ميكند بتواند خبري براي خانوادهاش ببرد.
باج نميدهم
مدت ويزاي يك ماههام رو به پايان است. بايد برگردم وگرنه به دردسر ميافتم. دل كندن از سامرا عجيب سخت است اما بدون تلفن همراه و وسيله ارتباطي و حافظه پر شده دوربين و بهخاطر مشكلات ديگري كه دارم ماندن بيش از اين فايدهاي ندارد. با غم و اندوهي فراوان خداحافظي ميكنم.
رسيدهام به ورودي بغداد اما اجازه نميدهند ايرانيها وارد شوند مگر اينكه «باج» بدهند. منظورشان از باج، مجوز ورود به بغداد همراه با شناسنامه است. من را كه تنها ايراني ماشين هستم پياده ميكنند، سيدسعد موسوي خادم حرم امامحسين(ع) و اهل كربلاست. 20روز در سامرا است و 10روز در كربلا. حالا دارد بر ميگردد براي استراحت. سيدسعد و دوستش پياده ميشوند دنبال من راه ميافتند و به افسر عراقي توضيح ميدهند كه ايراني و زائرم و ميخواهم از كاظمين بروم كربلا، كاري به بغداد ندارم. بعد از سؤال جواب و زير رو كردن پاسپورت، بالاخره اجازه ورود ميدهند. بقيه مسير كاظمين و كربلا را همراه آنها ميروم. ميرويم حرم امام كاظم و امام جواد(ع). بعد از زيارتي كوتاه، سيدسعد ميرود و 3 غذاي حضرتي از مضيف ميگيرد. هنگام صرف غذا ميپرسد اهل كجايي، ميگويم تهران. اشاره به غذا و بعد حرم امامين كاظمين ميكند و ميگويد به اين حرم قسمت ميدهم، اگر رفتي مشهد ما را دعا كن.
آرمانشهر
حيدر، جواني از اهالي جنوب عراق است كه در مطعم اينجا كار ميكند و هميشه لباس ورزشي ميپوشد. مشخص است روحيه نظامي ندارد و دائم دور و بر ما ميچرخد. هر بار سؤالي ميكند تا زبان فارسي را ياد بگيرد. ابتدا سر به سرش ميگذاريم و هرچه ميپرسد ميگوييم لپ لپ ولي ولكن ماجرا نميشود. بعد از مدتي دوستانش را به ما معرفي و دعوتمان ميكند برويم در جمعشان در يكي از اتاقهاي نيمهساخته در كنار ورودي صحن و زيرزمين. تعداد 8-7 نفر در يك اتاق 12متري كنار هم سكونت دارند. بلافاصله برايمان دوغ ميآورند. نخستين وسيله پذيراييشان دوغ است و بعد خرما. چيز زيادي در بساط ندارند. هرجا ميروم همين بساط است. يكي دوتا نوشابه پرتقالي دارند كه آن را براي ما ميآورند. بيشتر بچههاي اين اتاق از روستايي در نزديكي مهران ايران هستند.
سرت را بياورند
سيدحيدر از اهالي ناصريه است؛ شهري در جنوب عراق نزديك بصره. اكثر مجاهديني كه تفتيشها و مبادي ورود و خروج يا اصطلاحا سيطره را برعهده دارند اهالي ناصريه هستند. مربي بدنسازي رشتههاي ورزشي عمومي است؛ جواني قد بلند و خوشتيپ با مدل موهاي خاص خودش و سرگرم زندگي روزمره و فيسبوك بازي و گشتگذار است تا داعشيها حمله ميكنند به سامرا. مادرش به او ميگويد يا برو داعشيها را بكش و بيرون كن و بيا، يا آنقدر بجنگ تا سرت را برايم بفرستند. بعد از اين حرف مادرش، موهاي سرش را ميتراشد و عازم سامرا ميشود. مهربان و آرام است. تا ميتواند نه نميگويد و كار راهانداز است. چند شبي با حيدر ميروم در ساختماني نيمه كاره و پست ديدبانيشان كه كمكي كنم. قناصه (تفنگ دوربيندار) را برميدارم و از دوربينش شهر را نگاه ميكنم. در تاريكي خيابانها، رفتوآمد اهالي شهر را تشخيص ميدهم، ميگويم: بزنم؟ ميگويد: نه نه! ميگويم : فقط يكيدو نفر را. وقتي ميخندم، متوجه ميشود شوخي كردهام.