هی لباسها را میگرفت بالا ورانداز میکرد و نشانم میداد. گفت: «تو هم برای خودت انتخاب کن. خيلى قيمتهاشون عاليهها!»
گفتم: «نه. مامانم میفهمه. بدش میآد.»
- از کجا میفهمه؟
- تو هنوز مامان من رو نشناختی!
بلوز سفید گیپوری را از لابهلای لباسها بیرون کشید: «چهطوره؟ به دامن طوسیام میآد؟»
یادم نمیآمد کدام دامنش را میگوید. چند تا خانم و یک آقا از جلوى تخت رد شدند. یکیشان دوتا از بلوزها را برداشت و دوباره انداخت روی تخت و كپهى لباسها.
كبريا یک تیشرت آبی هم انتخاب کرد که رویش هفت کوتوله با پولك نقرهای با آن کلاههای مضحک پولکدوزی بود. از تیشرت خوشم آمد.
مغازهدار با کسی تلفنی حرف میزد. دربارهى بار تازه و بندر و...
چه جالب، فكر كردم این لباسها با کشتی از کجا آمدهاند! روزها و شاید ماهها توی کشتی... آب و آبی آسمان و شوری دریا و صدای مرغهای دریایی و چه جالب! تا چشم كار مىكرد آب بود...
کبریا رفت پول لباسها را حساب کند. یک آینه قدی وسط مغازه بود. پشت آینه قفسهى کفش و کیفها بود. کیف و کفشهای رنگ به رنگ. کوچک و بزرگ. نو و کهنه. یک کیف سبز آبی بود دستهاش پاره بود. یعنی کسی آن را میخرید؟
خانم پیری یک کیف کالباسی برداشته بود و با دقت نگاهش میکرد.
کبریا صدایم زد. میخواستم بروم، ولى حس کردم در طبقهى پایین قفسهى کیفها چیزی هست که من را به طرف خودش میکشد. یک کولهپشتی بزرگ نارنجی. پر از گلهای ریز سفید، قرمز و صورتی. کوله را برداشتم. زیپهایش طلایی بود. یک عالم جا داشت. سر زیپهایش هم زنگولههای ریز و کوچکی آویزان بود. فقط يك ذره گلهايش كمرنگ شده بود. يك ذره فقط. کولهى خودم را گذاشتم روی زمین. کوله را انداختم روی شانههایم. از آن کولههایی بود که اگر توی خیابان و یا جایی دست کسی میدیدم حتماً از او میپرسیدم آن را از کجا خریده است. کبریا آمد پیشم: «چیه؟ دوست داری بخریش؟»
از توی آینه نگاهش کردم و سرم را تکان دادم. لباسهایی را که خریده بود، گذاشت توی کیفش.
- خب بخر. پول داری؟ ازش خوشت آمده؟!
- خیلی! از مامانم میترسم! خیلی گیره! میفهمه. اینقدر کلکه!
تردید داشتم. ولی خیلی خوشگل بود.
- بخر بریم. زود باش. نمیفهمه! سخت نگیر!
منصرف شدم. كوله را گذاشتم سر جايش. از پلهها آمديم بالا. رفتيم طرف ايستگاه اتوبوس. دلم از گشنگى ضعف مىرفت. هر چه از مغازه دورتر مىشديم، بيشتر دلم مىخواست آن كوله براى من بود. برگشتيم. كوله را خريدم.
* * *
اتوبوس خلوت بود. كبريا لباسهايش را بيرون آورد. پرسيدم: «به نظرت اينا از كجا آمدن؟ مال كى بودن؟»
كبريا روى پولكهاى كلاه كوتولهها دست كشيد: «نمىدونم شايد مال يه دختر تو ايتاليا! فكرش رو بكن... تو ساحل مىنشسته، اين بلوز تنش بوده... پولكا برق مىزدن... درياى آبي... شايد از اونايى بوده كه موهاش بلند و بور بوده و باد موهاش رو مىبرده... حالا تو نظر بده!»
مانده بودم چه بگويم. ياد كشتى و دریا و اقیانوس افتادم...
- شايد براى يه دختر ثروتمند توى لندن. اونا كه تو برجها زندگى مىكنن. شبهاى زمستون كنار شومينه مىنشسته رمان مىخونده و اين پولكا توى اون تاريكى هى برق مىزدن...
گفت: «چه رمانتيك دختر... چه فكرا و خيالا كه نمىشه كرد...»
چند ايستگاه ديگر مانده بود. گفتم: «كبريا بيا براى كولهى من خيالبافى كنيم.»
كوله را از توى پلاستيكش بيرون آوردم. زيپش را باز كرد: «كولهى تو، مال يه دختر ظريف و دوست داشتنى به سن من و تو بوده! يه عالم دفتر و كتاب و جامدادى و كيف لوازم مورد نياز توش مىذاشته و معلومه خيلى هم درسخون بوده.»
يكى از جيبها را نشان داد:«توى اين دفتر خاطره مىذاشته. دفترش هم قفل و كليد داشته.»
خنديدم. توى رؤيايش آن دختر واقعاً بود. بويش را حس مىكرد.
- تازه لاى دفترش پر از برگ گل سرخ بوده! هنوزم بوى خوب گلاش مىآد.
بينىاش را جورى بالا مىكشيد كه انگار واقعاً بوى گل همهجا را گرفت.
- كبريا دختر كجايى بوده به نظرت؟
- دختر شايد از يه كشور پر برف باشه. اونايى كه همش برف مىآد تو شهرشون و كولههاشون رو مىندازن رو شونههاشون و گولهبرفى درست مىكنن و به هم پرت مىكنن.
خنك شدم. حس كردم خيلى كوله را دوست دارم كه گفت: «خودت چى فكر مىكني؟ صاحبش كى بوده؟»
زيپهايش را بستم. گذاشتمش توى پلاستيكش. «بهش مىخوره براى يه دختر سياهپوست باشه كه با اون اتوبوسهاى زرد مىرن مدرسه. ديدى تو فيلما!؟ كبريا! نكنه براى يه پسر بوده!»
كبريا از توى كيفش پول بيرون آورد. زد روی دستم: «ديونهاى راحله. كدوم پسرى اين كوله رو براى خودش انتخاب مىكنه؟»
* * *
- این رو دیگه از کجا آوردی؟
کاش یک جواب درست و حسابی جور کرده بودم.
مامان داشت برگههای امتحانی شاگردانش را تصحیح میکرد. تا کوله را دید عینکش را برداشت و به کوله اصلاً دست نزد. دوباره پرسید: «این رو دیگه از کجا آوردی؟»
تندتند زیپهایش را باز کردم تا مامان ببیند و خوشش بیاید.
- مال کبریاست.
- دست تو چه میکنه!؟
نگاهش نمیکردم. میترسیدم. جورابها گلوی پاهایم را فشار میدادند. در آوردمشان.
- هیچی چند روز داد امانت. خیلی قشنگه! مگه نه!؟
- آره بد نیست. برای شام چی درست کنم؟
زنگولهها طلایی بود. حتماً توی روز حسابی برق میزدند. چه کولهى جاداری. جان میداد برای روزهای سهشنبه و آنهمه کتاب و دفتر...
- مامان، میشه اینرو از کبریا بخرم؟
روی کاناپه دراز کشید: «نه! چرا کهنهى کبریا رو بگیری!؟ آدرس بگیر بریم نوش رو بخریم!»
با شنیدن کهنه، دلم مثل آب آبشارها، هری ریخت پایین.
- کهنه چیه؟! مال کبریاس! شاید دیگه ازش نداشته باشن. کبریا گفت این آخریش بوده.
نباید پافشاری میکردم. شک میکرد. کوله را انداختم روی شانههایم. هی توی آینه خودم را نگاه کردم. میترسیدم نزدیک مامان بشوم و بوی کوله حس کند.
باید رگ خواب مامان را به دست میآوردم.
- مامان دوستم شیدا از فروشگاههای دست دوم فروشی یه کفشایی خریده.
نگذاشت ادامه بدهم: «منظورت همون تاناکوراست دیگه! نبینم حرف اونجا رو بزنیها!»
مثل ژله، وا رفتم. روی مبل افتادم: «ای بابا! چهقدر سخت میگیری! جنساشون مارکدار و ارزونه! من که نرفتم اونجا هی تهدید میکنی.»
کوله روی پاهایم بود. قلبش میزد. مثل قلب خودم. چه سرنوشتی منتظرش بود؟
برگهها را جمع میکرد: «آدم نمىدونه، کفش زنده رو پوشیده یا مرده؟ آدم سالم یا... دخترِ خانم خورشیدی، رفته یه شلوار خریده از اونجا دههزار، حالا دویستهزار خرج کرده چون بیماری پوستی گرفته.»
رفت توی آشپزخانه. ولی همچنان میگفت: «کمتر بخر ولی سالم. شما نری اونجا راحلهجان. من که بهت اعتماد دارم...»
میگفت و میگفت و من زنگولهها و زیپها را میشمردم.
- از هیچکس هم چیزی قرض نکن. مگه نداری عزیزم. این کوله رو فردا به کبریا پس بده... درست نیست. مامانش فکر میکنه...
ولی من به کوتولهها، پولکها، آفتاب، زنگولهها، کشتیها فکر میکردم... به کشتیهایی که بار تازه آوردهاند و لنگر اندختهاند...
- یه زن، تو صف سبزی فروشی میگفت، بچهى خواهرش از این لباسا شیپیش گرفته...
تصويرگرى: الهام درويش