با آنها به شنا ميرفتم، كشتي ميگرفتم،فوتبال بازي ميكردم و...در همه مراسم مذهبي شركت ميكردم.زيارت امام رضا(ع) را خيلي دوست داشتم. حتي پيش از اين كه ديپلم بگيرم چندين بار توفيق زيارت حضرت نصيبم شدهبود.
بعدها براي ادامه تحصيل به خارج از كشور رفتم.در انگليس دوره پيشدانشگاهي دوساله رشته رياضي را با سه درجه بيپلاس كه هم رياضي محض بود و هم رياضي كاربردي و هم رياضي تركيبي،نه ماهه پشت سر گذاشتم. در اين زمان وقتي به چندين دانشگاه نامهنگاري كردم، يكي از آن دانشگاهها به من پيشنهاد ليسانس نوابغ رياضي را داد.
اين دوره با سال 56 و در واقع شكلگيري انقلاب اسلامي مصادف بود.به همين دليل به جامعهشناسي تغيير رشته دادم.در آغاز دوست داشتم رشته تحصيليام تركيبي از فلسفه و جامعهشناسي باشد كه البته اين اتفاق نيافتاد. با اين حال هميشه در كنار جامعهشناسي به مطالعه فلسفه پرداختهام.به طوري كه فصل اول پاياننامه دكتري من فلسفيانديشي فضايي است.
در اينجا فرصت را مغتنم بشمارم و بگويم كه در مقدمه چاپ دوم اين كتاب كه اخيرا زير چاپ رفته،درباره زمان و تاريخ به لحاظ فلسفي بحثهايي را آوردهام.در هر حال با شعلهور شدن آتش انقلاب به ايران آمدم و در راهپيماييها شركت كردم و دوباره به انگليس برگشتم.البته در اين بين آموزش نظامي هم در لبنان ديدم.
پس پيروزي انقلاب به ايران بازگشتم. وقتي دوباره براي ادامه تحصيل به انگليس رفتم پس از گذشت يكسال به دليل تظاهراتي كه در برابر سفارت آمريكا در انگليس صورت گرفت،دستگير شدم و به مدت 45 روز در زندان بودم.در زندان 17 روز اعتصاب غذاي خشك داشتم.وقتي به ايران آمدم به رغم اين كه از من براي رفتن به جاهاي مختلفي از جمله وزارت ارشاد،وزارت نيرو و وزارت خارجه دعوت شدهبود،اما سيستان و بلوچستان را براي رفتن انتخاب كردم.در آنجا به تدريس تاريخ و زبان انگليسي پرداختم.در سال 60 ازدواج كردم كه ثمره آن سه پسر بودهاست.
وقتي پس از انقلاب فرهنگي دانشگاه باز شد،كارشناسي ارشد خودم را با رتبه اول از دانشگاه شيراز گرفتم و سپس براي گذراندن دوره دكتري وارد دانشگاه تربيت معلم شدم و در آنجا هم بارتبه اول فارغالتحصيل شدم.بعدها جزو هيئت علمي همين دانشگاه شدم و تا سال 82 در آنجا بودم و سپس تا سال 88 در پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي به كار و پژوهش پرداختم.بعد هم خودم را بازنشست كردم.اين را هم بيافزايم كه تدريس دردانشگاه و به عضويت هيئتعلمي درآمدن براي من حكم ابزار را داشتهاست.هدف اصلي من نبودهاست.
هدف و كار اصلي من اين بوده كه بنويسم،بيانديشم،آگاهي بخشي كنم و در نهايت چاپ كنم.از زماني هم كه خودم را بازنشست كردهام، هم تاملاتم بيشتر شده و هم كتابهايم و هم از سويي، تدريسم در دانشگاه. فقط و فقط هم در مقطع دكتري تدريس ميكنم. هيچوقت هم پيش نيامده كه به فلان دانشگاه بگويم كه براي من درس بگذاريد. خودشان تماس ميگيرند.
- محور اصلي
شايد بهطور خلاصه بتوانم بگويم كه همه هدف زندگيم؛يعني آن هدفي كه مربوط به مردم ميشود،اين بوده كه مردم نسبت به نيازهاي واقعي خود آگاهي بشوند و مراقبت لازم را داشتهباشند كه تفكيكي ميان نياز و خواستههايشان ايجاد كنند.چون در بسياري از مواقع، نياز انسان تبديل به خواسته نشده و يا خواسته او به دلايلي برخاسته از نيازي واقعي نيست. ممكن است انسان تحتتاثير فريب ديگران قرار بگيرد و يا آن آگاهي لازم را نسبت به خواسته واقعي خود نداشته و شبكههاي القايي و اغوايي قدرت او را از خواسته واقعياش دور كرده و خواستهاي كاذب در او پديد بياورد.
من هميشه تلاشم در اين جهت بوده و يا دستكم تصورم اين بوده كه در اين جهت تلاش ميكنم كه مردم نسبت به نيازهاي خودشان كه به يك معنا آگاهشدن به ذات خود انسان است،آگاهي پيدا كنند.در اين معنا انسان قابليت و جوهري دارد كه به آن بايد توجه داشتهباشد.البته اين قابليت با اختيار هم گره خوردهاست.اصلا انسان يعني قابليت و اختيار.هر كس كه متوجه اين وجه يعني اختيار مرتبط با قابليت نباشد، از ديد من انسان نيست.اصلا فرق انسان با غيرانسان به همين بحث اختيار برميگردد.
از سوي ديگر؛همين اختيار در ارتباط با آن قابليت است كه ميتواند مقامي بالاتر از فرشته و يا پايينتر از حيوان را براي انسان رقم بزند.از اين رو،هرگاه صحبت از آگاهيبخشي به ميان ميآورم،همه تلاشم اين است كه اين معنا در آن نهفته باشد كه هم خودم و هم انسان به ماهو انسان مخاطبم باشند. بنابراين اگر بخواهم مروري بر آثار و كارهاي خودم داشتهباشم و به يك محور برسم،ميتوانم به اين دغدغه اشاره كنم.
- پيوند نظر و عمل
نگاه من به عالم منظومه اي است نه پارهپاره. من اصلا نگاه تفكيكي به عالم ندارم.نگاه ثنويتگرايانه در انديشه من جايي ندارد.بر اين نظرم كه نگاه ثنويتگرايانه ويژگي بارز تفكر غربي بوده كه از زمان دكارت شكل گرفته،يعني همان تمايز نفس و بدن،دنيا و آخرت،فرد و جامعه،اخلاق و سياست،ايمان و تعقل و...اتفاقا اين ويژگي از جمله آسيبهايي است كه دامان تفكر غربي را گرفتهاست. البته امروزه برخي از متفكران غربي تلاش دارند تا از اين نگاه ثنويتگرايانه فاصله بگيرند.
به تبع همين نگاه غيرثنويتگرا يا آنچه كه از آن به كلگرايي توحيدي تعبير ميكنم،نميتوانم بين نظر و عمل و يا اهداف شخصي و اجتماعيام فاصله و تمايزي قايل شوم.بنابراين آنچه را در دنياي شخصي خودم دنبال ميكنم،نميتواند فاقد تجلي بيروني باشد.از اين جهت بين نظر و عمل و يا نظر و ارزش رابطهاي وجود دارد.اتفاقا يكي از دغدغههاي امروزي من اين است كه به طور آكادميك رابطه ميان ارزش و نظر را دنبال بكنم و البته به اين جواب هم رسيدهام كه هر نظريهاي هم بار ارزشي دارد و هم دلالت ارزشي،هم بار عملي دارد و هم دلالت عملي.
- افروغ سياستمدار يا نظريهپرداز؟
با وجودي اين كه ميان وجه سياسي و وجه نظريهپردازانه من پيوندي هست؛ اما وزن نظريهپردازي خود را بيشتر از وجه سياسيام ميدانم. در عين ربط ميان نظريه پردازي و سياست، تفاوتي هم بين آنها وجود دارد.به اين معنا كه من در وهله اول دوست دارم در مقام يك نظريهپرداز شناختهشوم،كه البته اين نظريهپردازي يك دلالت سياسي هم دارد.بنابراين هيچگاه در وهله نخست خودم را يك چهره سياسي ندانسته و تعريف هم نكردهام. تنها يك دوره نماينده مجلس بودم.آن هم نمايندهاي كه بيشتر كار فرهنگي ميكرد و همان دلمشغولي هميشگي خود؛يعني آگاهيبخشي را دنبال ميكرد.در اين ميان،مسلما مردم هم بيشتر از طريق تريبون مجلس كه يك تريبون سياسي است با انديشههاي نظري من آشنا شدهاند. در واقع،فكر ميكنم - با توجه به برخوردهايي كه با مردم داشتهام- هيچكس من را متعلق به جناح خاصي نميداند. تمام تلاشم اين بوده كه مسايل و مشكلات مردم را فارغ از نگاه خاص سياسي و جناحي فهم كرده و انتقال بدهم.
- مهمترين دغدغه اجتماعي
مردم جامعه ما دغدغههاي زيادي دارند. اين دغدغهها بنا به شرايط گوناگون فراز و فرودهايي دارند. از جمله، مردم امروزه واقعا دغدغه شغل دارند بويژه جوانان و بزرگترها كه اين دغدغه را براي فرزندان خود دارند. بنابراين وقتي كه با مردم در جاها و موقعيتهاي مختلف روبرو ميشوم و خوب به مسايل و مشكلات آنها نگاه ميكنم متوجه ميشوم كه اين دغدغه شغل و كار براي آنها بسيار جدي و حياتي است.دغدغه شغل و كار اين روزها بر دغدغه تحصيل ارجحيت پيدا كردهاست. حتي دغدغه ازدواج هم منوط به يافتن شغل و كاري مناسب است.البته بماند اين كه خود ازدواج هم داستان مستقلي دارد كه بايد جداگانه و مفصلا درباره آن حرف زد.
- تدابيري كه انديشيدهام
مسلما هر كسي در چارچوب امكانات و فرصتهاي ويژه خودش ميتواند انديشه و راهحل يا پيشنهادي را عرضه كند.هميشه در بحثهاي فرهنگي و توسعهاي خودم مطرح كرده ام كه ما بايد مثلا به سمت تكنولوژي كاربر برويم تا اين كه به سمت تكنولوژي سرمايهبر.از آنجايي كه جمعيت كشورمان جوان است،بنابراين بهتر است از تكنولوژيهايي بهره ببريم كه بيشترين استفاده را از سرمايههاي انساني به عمل آورده و در نهايت باعث شكوفايي و رونق اشتغال ميشوند.چون نظام ما سرمايهداري نيست،بنابراين بايد از تكنولوژي سرمايهبر فاصله بگيريم. تكنولوژي سرمايهبر يعني سود بيشتر و هزينه كمتر.اين سود بيشتر و هزينه كمتر دركاهش نيروي كار بازتاب و اثري جدي دارد . همچنين "عدالت در توليد" يكي از مفهومهايي كه من آن را ساختم.معناي اين مفهوم اين است كه اگر قرار باشد كه يكي از شعارهاي انقلاب اسلامي عدالت باشد-كه البته هست- اين عدالت صرفا خود را در توزيع نشان نميدهد.وقتي عدالت در توليد مطرح شود آنوقت خواه ناخواه با آمايش سرزمين، تمركززدايي و تكنولوژي كاربر پيوند ميخورد.برحسب همين نگاه بوده كه معضل اشتغال ، برونرفت از اقتصاد نفتي و همچنين تمركززدايي را در آثار گوناگون خودم مطرح كردهام.
در همين رابطه يكي از كارهايي كه در مجلس هفتم صورت دادم، طرح تسهيل ازدواج جوانان بود.اين طرح حتي به نتيجه هم رسيد؛اما بر حسب همان نكتهاي كه در آغاز گفت و گو در خصوص نياز واقعي و نياز غيرواقعي گفتم و همچنين بر پايه نگاه انتقادياي كه به مسايل دارم، اين طرح با وجودي كه به تاييد شوراي نگهبان رسيد متاسفانه توسط دولت ابلاغ نشد و رئيس وقت مجلس هم از اين وظيفه قانوني خودش استفاده نكرد كه اگر رئيس جمهور طرحي را ابلاغ نكرد،او مي تواند اين كار را بكند.وجود مسايلي از اين دست است كه ضرورت آگاهيبخشي به مردم را براي من روشن ميسازد.هميشه تلاش داشتهام كه در اين جهت(آگاهيبخشي به مردم) حركت كنم.
- از پيچيدن نسخه واحد پرهيز كنيم
حدي از حساسيت من در ارتباط با سبك زندگي ، به لايه چهارم يا همان لايه نمادين فرهنگ مربوط ميشود.ما نميتوانيم نسبت به لايه نمادين فرهنگ مثل موسيقي،شهرسازي و... بيتوجه باشيم.درست است كه وزن لايههاي زيرين(فرهنگ) را كه هستيشناسي و ارزششناسي است،لايههاي رويين ندارند؛اما لايههاي رويين بايد معرف لايههاي زيرين باشند.اگر ما به اين مساله بيتوجه باشيم در واقع لايههاي رويين خود را بر لايههاي زيرين تحميل ميكنند.براي مثال من در مجلس هفتم،طراح مد لباس بودم.حرفم اين بود كه بايد در حوزه پوشش و لباس و كلا معماري بدن بيتوجه نبود.در واقع،نظرم اين بود كه معماري بدن بايد معرف لايههاي زيرين(فرهنگ) ما باشد.اگر سهلانگارانه با اين مساله برخورد كنيم،واقعه تلخي رخ خواهد داد.اين را هم بگويم كه به هيچوجه منظورم از طرح اين نكته اين نبوده كه تنها در معماري بدن بمانيم.متاسفانه معماري شهري و شهرسازي ما هم امروزه رها شدهاست.به هيچ وجه معماري امروز شهر تهران متناسب با لايههاي ارزشي و هستيشناختي فرهنگ ما نيست.اين يك تفسير مولفهاي از سبك زندگي است.ممكن است برخي به سبك زندگي نگاهي منظومهاي داشتهباشند؛يعني آن را مجموعا حاوي وجوه هستيشناسي،ارزشي،رفتاري و نمادين بدانند.من با اين تفسير هيچگاه موافق نبودهام.من به اين مساله نگاه صفر و يك ندارم.نگاه مبتني بر صفر و يك،نگاهي تقليلگرايانه است.بر حسب اين نگاه تقليل گرايانه است كه اگر كسي نمادي نامناسب داشت،فورا به جهانبيني او هم اين (عدم تناسب) تسري دادهميشود.در حالي كه عكس اين مساله ميتواند صادق باشد.به اين معنا كه ممكن است كسي از نماد مربوط و متناسب هم استفاده كند؛اما در جهانبيني او اشكالات زيادي باشد و برعكس،كسي نماد نامربوطي را استفاده كند؛اما در جهانبينياش كاملا سنتي و وحياني و ديني باشد.بنابراين بايد به اين شكافهاي ظريف در حيات اجتماعي توجه كرد و از تقليلگرايي و پيچيدن نسخه واحد پرهيز داشت.
البته ممكن است برخي افراد ايراد بگيرند كه طرحهايي مثل همين طرح لباس تجويز و تبليغ و نوعي نسخه واحد براي پوشش است.نه!اين طور نيست.اتقاقا اين طرح معرف وحدت در عين كثرت است؛يعني درست نقطه مقابل كاري است كه رضاخان كرد.اين كار به معناي بازگشت به سنت است.ما در سنت خودمان وحدت در عين كثرت داشتهايم.پيش از اجبار رضاخان به پوشش يكدست براي ايرانيان،مردم ما در مناطق گوناگون متناسب با شرايط زيستمحيطي و اجتماعي خودشان،لباسهاي ويژه خود را داشتند.با اين حال در دل اين تنوع نوعي وحدت هم به چشم ميخورد؛به اين معنا كه شاخصهاي مربوط به عفاف و پوشش لحاظ ميشد؛اما شكل و شمايل و رنگهاي ويژه خود را داشت.حتي رنگها متناسب با شرايط محيطي و اقليمي انتخاب ميشدند.اين فرهنگ پوشش يكباره ايجاد نشده،بتدريج و در طول تاريخ شكل گرفتهاست.افزون بر همه،اين طرح(لباس) به نحوي تصويب شدهبود كه بار اصلي آن بر دوش بخش خصوصي باشد و دولت با برخورداري از امكانات خاص خود ،تنها در زمينه برگزاري نمايشگاهها و يا تقويت نساجيها يا دانشكدههاي هنر دخيل باشد.از سوي ديگر؛ حضور صنوف مدني در اين طرح پررنگ ديدهشدهاست.
- سياستزده شدهايم
وقتي در تهران در لابلاي اين معماري آشفته قدم ميزنم احساس نميكنم كه در دالان زماني و فضايي ايراني خود قدم مبرميدارم.معماري و شهرسازي مثل يك دالان است .اگر اين دالان هويتي و تاريخي نباشد؛يعني از در و ديوارش نماد هويت ايراني نبارد،انسان احساس بيگانگي و ناآشنايي و ناامني وجودي ميكند.در حالي كه اگر مثلا در يك بازار سنتي كه با تاريخ،هويت و جهانبيني من عجين شده قدم بزنم،مسلما احساس آرامش بيشتري ميكنم تا وقتي كه وارد سالن يا پاساژي ميشوم كه هيچ نسبتي با تاريخ و فرهنگ من نداشته و آن آرايش معماري را رعايت نكردهاست.اين بحثها امروزه در دنيا جا افتادهاست.به همين خاطر گفتهميشود كه مثلا اسم يك محله يا مصنوع ثابت آن در آرامش ساكنان آن تاثير گذار است.در كشورهاي اروپايي به راحتي دست به پيكره قديمي معماري و يا ساختمانهاي شهر نميزنند.اگر هم بخواهند ساختمان جديدي ايجاد كنند از معماري كهنشان هم الهام ميگيرند.درواقع به نوعي فضاي معماريشان را بازسازي ميكنند.باور كنيد ما با دست خودمان داريم خود را بيتاريخ ميكنيم. به دليل اين كه سياستزده و اقتصادزده شدهايم و آن پيوندهاي فرهنگي خود را فراموش كردهايم.شعارش را ميدهيم؛اما در عمل ميبينيم كه كشور بشدت سياستزده و اقتصادزده شدهاست.واقعا كشور فرهنگي اداره نميشود.اگر بخواهد كشور فرهنگي اداره بشود، من شهروند مثلا در لايه نمادها بايد منتظر اين باشم كه شهرسازي و معماري آن متاثر از المانها و نمادهاي تاريخي و هويتي من باشد. بنابراين وقتي در شهري مثل تهران قدم ميزنم بايد اين احساس را در درجه اول داشتهباشم كه در دالان زماني و فضايي سنتي خودم، قرار دارم و همچنين اين احساس را بكنم كه معماري شهر من برخاسته از معماري سنتي است.حداقل نوعي تعادل و موزونيت در آن ببينم.در حاي كه اينگونه نيست. كافي است براي نمونه به يك كوچه مثلا 8 متري نگاه كنيم.آنگاه با كمال شگفتي ميبينيم كه چگونه مثلا خانهاي يك طبقه ، يك خانه چهار طبقه و يا يك برج بيست طبقه بي هيچگونه نظم و آرايشي در كنار هم قرار گرفتهاند!خب!اين يعني چه؟چرا اين آشفتگي ايجاد شدهاست؟وقتي بررسي ميكنيم در مييابيم كه آسيب هماني است كه در بالا به آن اشاره شد.
ما شعار فرهنگ را سر ميدهيم؛اما نه براي عمل كردن بلكه تنها براي وانمودكردن.اگراز من بپرسيد كه مهمترين معضل فرهنگي جامعه ما چيست،ميگويم؛نفاق.اين معضل فرهنگي سبب شده كه ما به مشكلات ديگر هم دچار شويم.ريشه اين آسيب و معضل به كجا برميگردد؟مسلما در درجه اول به مديران.ما نبايد از اين نكته مهم غافل بمانيم.به هر حال مديران نقش مهمي دارند.آنها ميتوانند خط دهي كنند و جهت بدهند.البته خودشان را جهتدهنده هم تعريف كردهاند و همه جا هم گفتهاند كه وظيفه ما ارشاد و تبليغ است و اينجا (ايران) كشور ديگري نيست و لذا صرفا اقتصاد و امنيت مطرح نيست و... اما با اين همه ميبينيم كه عملا به وظيفه خود عمل نميكنند.اين آسيب بتدريج به جامعه هم القاء ميشود، به طوري كه مردم همه چيز را از چشم مديران ميبيند.
- انديشيدن با چاشني موسيقي سنتي
دوست دارم كه با انواع هنرها پيوند داشتهباشم و از آنها لذت ببرم؛اما وقت زيادي براي اين كار ندارم.من بيشتر علاقمند تفكر هستم.مدام در حال انديشه و نگارش هستم.نوشتههاي من قالب يكساني ندارند.بخشي از اين نوشتهها حالت مقاله و برخي ديگر حالت روزنگاشت و تعدادي ديگر هم كه البته اين روزها كم شده،قالب ديالوگ و گفتوگو دارند.بر خلاف آنچه كه اين روزها شايع است،من قالب ديالوگ را عميقترين و متنفذترين قالب ميدانم. چون بخش اعظمي از كارهاي من به تفكر و نگارش اختصاص دارد،خيلي كم ميتوانم به ساير علاقمنديهاي خودم برسم.در هر حال، من هم دوست دارم كه به يك تئاتر قوي ، جوهرگرايانه و حاوي پيام بروم؛اما فرصت پيدا نميكنم.بنابراين بايد از آن اشكال هنري استفاده كنم كه در كنار اين انديشيدن و نوشتن بتوانند خودنمايي كند،مثلا موسيقي سنتي.من غالبا به موازات انديشيدن و نوشتن به موسيقي سنتي گوش ميدهم.در آن سالهايي كه برنامه گلپونهها از شبكه يك تلويزيون پخش ميشد-كه البته در آن زمان خودم مديريت فرهنگ و هنر و تاريخ شبكه يك را داشتم-علاقمند به آن بودم.به نظر من،غالب ترانهها و يا آوازهاي ايراني مضموني عرفاني دارند.گاهي وقتها اين مضمون(عرفاني) با قالب خودش گره خورده و گاهي وقتها هم از آن دور ميشود.به نظرم بين آن مضمون و آن قالب بايد پيوندي باشد.در كوتاه مدت ميتوان پذيرفت كه مضمون عرفاني بوده ولي قالب عرفاني نباشد؛اما در درازمدت وضع به هم مي ريزد و آن قالب حتي ميتواند مضمون خاص خودش را القاء و تحميل كند،كما اين كه اين روزها در موسيقيهاي جديد كمتر شاهد مضموني عرفاني هستيم.
موسيقي سنتي ما هم مضمون عرفاني دارد و هم سازي متناسب و متناظر با اين مضمون.اين را متخصصان حوزه موسيقي بايد بگويند؛ساز ايراني متناسب و هماهنگ با گوش ايراني ساخته شدهاست.به همين دليل مثلا نميتوان از سازهاي ايراني صدايي مانند گيتار درآورد. اين سازها(ي جديد) متناسب با فرهنگ و گوش ما نيست. گوش ما يك گوش معنوي و آرام است. به هر حال، من چون حياط خلوت خاص خودم را دارم،بيشتر موسيقيهايي را گوش ميدهم كه با اين حياط خلوت بسازد و همنوا باشد. موسيقي سنتي در كل اين تناسب و تناظر را ايجاد ميكند. بنابراين علاقه من به موسيقي سنتي، بيارتباط با خلوتگزيني و انديشهورزي من نيست.
- بهترين گشت و گذار
به سفر ميروم تا تامل و مطالعه بيشتري داشتهباشم.به سفر تفريحي كمتر ميروم.وقتي به جايي براي مطالعه ميروم،دوست دارم كه مثلا ساعاتي را مثلا در كنار دريا بگذرانم؛اما اين گونه نيست كه به اسم و هدف رفتن به كنار دريا به سفر بروم.سفر در كنار كار اصلي من جلوه زيبايي دارد،اما خود سفر فينفسه براي من هيچگاه هدف نبودهاست.مهمترين سفر براي من سفر در فكر و سير در قابليتهايم و در واقع گشت و گذار در عالم انفس و آفاق با ابزارهاي ذهن خودم است.
- با خود و ديگري
از زماني كه خودم را بيشتر و بهتر شناختم و تكيه بر خودم و قابليتهايم داشتم و آنها را در آثارم پياده كردم،هيچوقت اين فكر به سراغم نيامده كه در گذشته فلان كار را ميبايست ميكردم و يا آن كه بهمان كار را نميبايست انجام ميدادم.اتفاقا اين فكر مربوط به مقاطعي از زندگي من بوده كه بيش از آن كه خودم را باور كنم ،به ديگر تكيه داشتم.اما همانطور كه گفتم،از زماني كه خودم را شناختم،ديگري براي من مهم نبودهاست.اين كه ميگويم ديگري براي من مهم نبوده معنايش اين نيست كه ديگري اصلا براي من مهم نيست.ديگري براي من مهم است كه آگاه و متوجه قابليتهايش بشود. خلاصه كنم؛به ميزاني كه از محيطگرايي من كم ميشود،طرح چنين مسالهاي براي من كمرنگتر ميشود. در مقابل هر چقدر محيطگراييام بيشتر بشود،احساس از دست دادن امور و چيزهاي در گذشته در من قوت بيشتري ميگيرد.انسان هر چه بيشتر خودش را فهم و باور بكند و به اين باور عمل كند،هيچگاه حسرت گذشته را نميخورد.
معناي اين نكته اين است كه من از ديگري ميبُرم تا به ديگري توجه داشتهباشم.در واقع آن ديگرياي كه من به آن توجه دارم،آن ديگرياي است كه ميخواهم او هم چون من به درون خودش پي ببرد.آن ديگرياي كه من از آن ميگريزم،ديگرياي است كه سد راه توجه ديگران به قابليتهاي دروني خودشان است.در اينجا با دو ديگري روبرو هستيم؛يك ديگري كه به قابليتهاي خودش آگاه ميشود و يك ديگري كه مانع و محدوديت در اين جهت ايجاد ميكند.با اين محدوديتها و موانع بايد درافتاد.