سرهنگ محمدعلي شريفالنسب در 10مهرماه 1359 به دستور مقاممعظم رهبري به خرمشهر اعزام شد و در حالي كه همه اميدها از دست رفته بود به سازماندهي مقاومت خرمشهر و بهرهگيري از نيروها و امكانات موجود پرداخت. او با فداكاري بقاياي گردان دژ، تكاوران دريايي، دانشجويان دانشكده افسري، سپاهيان پاسدار و همكاري صميمانه نخستين روحاني شهيد شيخ شريف قنوتي در منطقه گمرك ضربه سنگيني به قويترين جبهه دشمن وارد ميكند. نبرد خرمشهر كه از نخستين روز جنگ آغاز شده بود به مدت 34روز ادامه داشت و با عبور دشمن از پل مارد و تخليه شهر تا آبادان ادامه يافت. ستاد اروند در 27 مهر تشكيل شد و مسئوليت حراست از منطقه عملياتي را عهدهدار شد و نيروهاي آموزش ديده در مناطق جنگي خرمشهر را تحت پوشش قرار داد. شريفالنسب در پيروزي بزرگ ذوالفقاري به رهبري ستاد اروند و قطع اميد دشمن بعثي از جداسازي آبادان سهم عمدهاي داشت و با انتقال مسئوليت منطقه به لشكر 77 خراسان، در شهريورماه 60 به فرماندهي تيپ 3 مهاباد از لشكر 64 اروميه منصوب شد. اين داستان نخستين روزهاي جنگ در خرمشهر است از زبان او.
ارديبهشت سال59 شهيد صيادشيرازي، فرمانده قرارگاه غرب از من خواست نيروهاي دانشكده افسري را براي يك دوره فشرده جنگهاي پارتيزاني به كردستان ببرم. اردو كه تمام شد، برابر نظر شورايعالي دفاع قرار شد به اتفاق مهدي كتيبه و دكتر چمران ستاد جنگهاي نامنظم را در جنوب، فعال و عشاير خوزستان را سازماندهي و مسلح كنيم تا پرده پوشش در مقابل حمله احتمالي عراق باشد. به اتفاق به اهواز رفتيم. آن 2 بزرگوار ساعاتي پس از توجيه به تهران برگشتند و من بايد با همكاري استانداري و سپاه اين مأموريت را انجام ميدادم. روزها بعد از جلساتمان به اتاق جنگ اهواز ميرفتم و در جريان اوضاع و احوال قرار ميگرفتم. تحركات عراق زيادشده بود. فرمانده گردان دژ سرگرد جانوسي هر روز از درگيريهاي مرزي و افزايش فشار خبر ميداد و ملتمسانه درخواست كمك ميكرد اما نتيجه نميگرفت. 3-2 ماهي بود كه لشكر فرمانده نداشت. در داخل، بنيصدر روي كار بود و براثر برخوردهاي سياسي او آشفتگي سراسر مملكت را گرفته بود. هر روز هزاران ضربه بر پيكره ارتش فرود ميآمد. آمريكاييها فكر كردند كار ارتش ديگر تمام است اما براي اطمينانخاطر، از حربه كودتاهاي ساختگي نيز استفاده كردند كه مردم را براي هميشه نسبت به نيروهاي مسلح بياعتماد كنند. در خوزستان سرهنگ فرزانه و تعدادي از عناصر عمده را به همين اتهام زنداني و تعداي را نيز در ميدان صبحگاه در برابر جمعيت تيرباران كرده بودند؛ در نتيجه چند نفري متواري شده بودند و بقيه در نگراني و اضطراب بهكار خود ادامه ميدادند.
لشكر 92زرهي يعني شير شكستناپذير ايران، قبل از آن هم در يك حركت نامعقول و تحت فشار گروهكها، متخصصهايش را به شهرهاي خودشان فرستاده بود و آدمهاي كمتجربهاي پشت تانكهايش نشسته بودند حالا به نيمه دوم شهريور نزديك ميشويم و بهنظر ميرسد مانع عمدهاي سر راه صدام وجود ندارد. مجلس شوراي اسلامي از شهيد رجايي درباره آخرين تحركات دشمن جويا ميشود. ايشان به فرمانده نيروي زميني ارتش، قاسمعلي ظهيرنژاد ارجاع ميدهد. ظهيرنژاد هم مهدي كتيبه را كه رئيس اطلاعات ارتش بود با خود ميبرد و ميگويد نمايندگان را توجيه كن. كتيبه ميگويد من به كمك نقشه، نمايندگان را توجيه كردم و گفتم توپخانه دوربرد عراق كه ميتواند 30كيلومتري را بزند الان در 5كيلومتري مرز ما مستقر است؛ يعني برد آتش آن 25كيلومتر در خاك ماست و اين يعني تجاوز آشكار دشمن و آغاز جنگ. سپس ظهيرنژاد صحبت ميكند و ميگويد آقايان من بهكار خود مسلط هستم و در مقابل قويتر از عراق هم ميايستم. از شما ميخواهم دست مداخلهگران را در ارتش قطع كنيد.
31شهريور آغاز تهاجم عراق به خاك ميهن بود. لشكر خوزستان با هزاران زخم عميقي كه از دوست و دشمن بر تن داشت خونش به جوش آمد و مانند شير خشمگين در برابر ارتش عراق و حاميان قدرتمندش قد علم كرد. صدام به تصور اينكه نيرويهوايي ما به كلي از صحنه عمل خارج شده است، روز 31 شهريور در يك يورش سراسري و غافلگيرانه فرودگاههاي بزرگ ما را بمباران و جنگ را آغاز كرد. شامگاه همان روز و بامداد روز بعد خلبانان شجاع و غيرتمند ما برقآسا تاسيسات حساس و حياتي عراق را از كار انداختند و برگزريني بر تاريخ پرحماسه ايران افزودند. اين عمليات نخستين عكسالعمل درخشان و توانمند ارتش ايران بود كه در كمال ناباوري دشمن او را غافلگير كرد.
31شهريور، هنگام بمباران در استانداري اهواز بودم و جلسه ستاد جنگهاي نامنظم برقرار بود. جلسه را رها كرده و به فرودگاه رفتم. هنوز تكههاي بمب داغ بود. به سرعت به اتاق جنگ آمدم، وضعيت را بسيار آشفته و پريشان ديدم. لشكر اهواز هنوز بدون فرمانده بود. بهدنبال معاون لشكر بودم، او را در اتاق مجاور يافتم كه بسيار به هم ريخته بود به او گفتم: چه شده است؟ گفت: فرمانده لشكر زندان است من هم فرماندهي لشكر نكردهام. گفتم: آبي بهصورتت بزن و پشت ميز بنشين. من فرمانده لشكر. اگر كار خوب شد مال شما، اگر بد شد مال من. با روحيه دادن به معاون لشكر و افراد اتاق جنگ و ارتباط با مركز براي سرعت بخشيدن به اعزام نيروي كمكي، 3 روز حساس را پر كردم تا بالاخره فرمانده جديد به نام سرهنگ قاسمينو به منطقه وارد شد و لشكر جاني تازه گرفت.
روز دوم مهر، دانشجويان دانشكده افسري كه تابستان همان سال در كردستان به آنان آموزش داده بودم به اتفاق فرماندهان نامجو و حسنيسعدي با روحيه بسيار عالي وارد اهواز شدند. روز سوم يا چهارم مهر بود كه حضرت آيتالله خامنهاي به اتفاق دكتر چمران و سرهنگ فروزان ساعت 2 بعد از نيمهشب به اتاق جنگ اهواز آمدند. گويي 3 لشكر قدرتمند به ما پيوسته است. كارها كمكم روي غلتك افتاد. شامگاه هر روز گرداگرد حضرتآيتالله خامنهاي در ستاد جنگهاي نامنظم جمع ميشديم و فرماندهان با حضور شهيد چمران حوادث و اتفاقات روزانه را بررسي ميكردند و براي متوقف كردن پيشروي سيلآساي دشمن به چارهانديشي ميپرداختند.
عصر روز نهم گزارشي را كه منجر به موفقيت بزرگي شده بود خدمت حضرتآيتآلله خامنهاي تقديم كردم. فرمودند ابتدا شما صحبت كن. گزارش مورد توجه فرمانده لشكر و ديگران قرار گرفت. آقاي فروزنده كه بعدا وزير دفاع شد به حضرت آقا گفت: خرمشهر در آستانه سقوط است شريفالنسب را بفرستيد شايد كاري از عهده او برآيد. گفتم: اجازه بدهيد فردا بروم چون شبها، راهها دست عراقيهاست. ساعت 10صبح روز بعد حركت كردم. ساعت 12به اتاق جنگ خرمشهر رسيدم. ناخدا جوادي از نيروي دريايي فرمانده منطقه بود. ديدم در حال جابهجاشدن هستند، گفتم: كجا ميرويد؟ گفتند: عراقيها شهر را تصرف كردهاند و به سمت ما ميآيند. ميخواهيم به خسروآباد برويم كه 20كيلومتر دورتر است.
گفتم: اگر 20نفر رزمنده همراه داشته باشم، خرمشهر را پس ميگيرم. فرمانده آن وقت گردان دژ، سرهنگ شاهان بهبهاني بود، گفت: نفر اول خودم. گفتم: سربازهايتان كجا هستند؟ گفت: تعدادي از آنها شهيد و زخمي شده، بقيه هم زير پلها مقابل دشمن، سنگر گرفتهاند. گفتم: كدام جبهه دشمن قويتر است. گفتند: گمرك. گفتم: سوار شويد، ميخواهيم به نقطه قوت دشمن بتازيم. ناخدا صمدي، فرمانده تكاوران دريايي سررسيد. تعدادي از نفرات او با ما همراه شدند. من و فرمانده گردان دژ در خودرو ايستاده بوديم. سربازها تا ما را ميديدند سوار ميشدند در راه به مسجد جامع رسيديم.
شامگاه روز هفدهم جلوي مسجد جامع در حال صحبت با رزمندگان بودم كه حسن اقاربپرست را در برابر خودم ديدم. از اداره دوم ستاد ارتش براي بازديد پايانههاي اطلاعاتي آمده بود. آمده بود كه برود اما وضعيت را كه ديد كنار ما ماند. در لحظههاي خطر و فشار به خط مقدم ميزد و در قلع و قمع دشمن مشاركت ميجست. خانم سيدهزهرا حسيني، نويسنده كتاب مشهور «دا» چندين بار از اقاربپرست نام ميبرد و ميگويد نگران حضور ما خواهران در خط مقدم بود و با ما سخت برخورد ميكرد و ميگفت ميدانيد اگر اسير شويد براي ما چقدر سنگين است.
شب و روز در حركت و رزم بوديم. 3شب متوالي چند ساعتي منزل آيتالله موسوي، امامجمعه وقت استراحت كرديم و بعدها ديديم اگر رزمندگان ما را نبينند ممكن است شهر را تخليه كنند. به سنگرمان مقابل مسجد جامع برگشتيم. شبها از صداي گلوله و انفجار چشممان خواب نداشت! روز بيستوچهارم در محاصره كامل قرار گرفتيم. تا محاصره را بشكنيم، چندين شهيد داديم؛ ازجمله سروان تهمتن و سروان اصلاني از فرماندهان رشيد و فداكار دانشكده افسري. حجتالاسلام شريفقنوتي كه در اين مدت، توزيع مهمات و آب و غذا و سركشي به پايگاهها را زير باران گلولهها به خوبي انجام داده بود. به خيل شهدا پيوستند و آن روز رمشهر، خونينشهر شد. من روز دهم پس از آغاز جنگ وارد خرمشهر شده بودم. از روز بيستوپنجم كار دشوارتر شد.
عراقيها كه نتوانسته بودند خرمشهر را بگيرند، روز نوزدهم در منطقه ما روي كارون پل زدند و سيلآسا به كوير آبادان سرازير شدند. دوسوم از نيروهاي رزمنده ما ناچار در آبادان به مقابله با دشمن پرداختند. من نيز در كنار آنان بودم اما اقاربپرست همچنان در خرمشهر مانده بود. رزمندگان اما در مسجد جامع به حداقل رسيده بودند و در خطر و فشار قرار داشتند. عراقيها به ساختمانهاي مسكوني نفوذ كرده بودند و هنگام عبور از كوچهها و خيابانها رگبار گلوله به سمت ما ميآمد. اقاربپرست تا زماني كه دستور تخليه خرمشهر نيامده بود محكم ايستاده بود. در نهايت خرمشهر سقوط نكرد اما بنا به دلايل زيادي كه يكي هم كمبود نيرو بود تخليه شد. وقتي اقاربپرست روز دوم آبانماه به اتفاق نيروهاي باقيمانده به شر ق كارون آمد با تعدادي از نيروهاي مردمي و نظامي براي جلوگيري از رخنه دشمن حفاظت پل خرمشهر را عهدهدار شد. حضرت آيتالله خامنهاي در خطبههاي نمازجمعه، به هنگام يادآوري مقاومت خرمشهر، چندين بار از قهرمانيها و فداكاريهاي شهيداني مثل اقاربپرست و جعفرزاده و همرزمانشان ياد كردند. مقاومت آن روزهاي نخست بهويژه در خرمشهر، روحيه ارتش را ارتقا بخشيد و وحدت كلمه را براي ارتش، سپاه و بسيج به ارمغان آورد.
سرلشگر ولي الله فلاحي
وليالله فلاحي يكي از اسوههاي تاريخ نظامي ايران است. او در مركز پياده شيراز معاون بود؛ مردي بود سخنور، با نفوذ و خونگرم و ورزيده. 11سال در مركز پياده همه درسها را تدريس ميكرد؛ اساتيد بيشتر از 2 يا 3درس را نميتوانستند تدريس كنند اما او به همه دروس نظامي مسلط بود. بعدها فهميدم از دوستان نامجو هم بوده است. شهيد نامجو روي او هم كار ميكرده است. نخستين كسي كه كميته انقلاب براي تصدي مقامهاي ارشد ارتش معرفي كرد، فلاحي بود. او در زماني كه بهعنوان نماينده ايران به ويتنام اعزام شده بود تا جزو نيروهاي ناظر پاسدار صلح باشد، تمام نمازهايش را خوانده بود. وقتش را با ورزش و مطالعه پر كرده بود. بين نظاميان حاضر در آنجا يك الگو شده بود. او بود كه سازمان جنگهاي عشيرهاي را فعال كرد. اين مأموريت را به محمود رستمي سپرد و از او حمايت كرد. با 2هزار تومان حقوق نزديك به 2هزار نفر از عشاير را بهكار گرفت و 2 لشكر از آنها ساخت درحاليكه امكان داشت عراق از اين نيروها استفاده كند. هميشه به ملت ايران توصيه ميكرد درباره مسائل نظامي داوري و قضاوت نكنيد. اين قضاوتها كه بيشتر نادرست است ممكن است در روحيه رزمندگان تأثير منفي بگذارد. جنگ، قانون خودش را دارد و با زندگي روزمره قابل مقايسه نيست. آن اوايل 5-4 نفر را براي فرماندهي نيروي زميني ارتش برگزيديم اما هركدام رفتند و آمدند گفتند جمع كردن اين اوضاع كار ما نيست. فلاحي را معرفي كرديم. گفت: حكمام را امضا كنيد. گفتيم نميخواهي اوضاع را بررسي كني؟ جوابش را خوب بهخاطر دارم. جلوي همه ايستاد و گفت: من 5-4 ليتر خون در بدنم دارم و قسم خوردهام آن را تقديم وطنم كنم؛ فرقي ندارد كار چه باشد. در جبهه از او خواسته بودند به دستور امام عمل كند و اگر روزه برايش دشوار است، نگيرد اما پاسخ داده بود من با خداي خودم عهدي دارم و بايد روزهام را بگيرم. منش عرفاني داشت ، به ادبيات مسلط بود و سخنگيرايي داشت. در زمان حكومت نظامي و انقلاب در شيراز اجازه نداده بود حتي يك تير شليك شود. او تا آخر، پاي مردم، ايران و اسلام ايستاد و جانش را فدا كرد.
سپهبدمحمدولي قرني
وقتي امام(ره) دستور داد براي حفظ انقلاب و نظام، ارتش منحل نشود و بعد از پالايش بهكار خود ادامه دهد، آقايان موسوي اردبيلي و رباني شيرازي به ما دستور دادند با سپهبد قرني، رئيس ستاد ارتش كار كنيم. من فقط ميدانستم در دوره شاه قصد كودتا داشته و بارها به زندان افتاده است. در مدرسه كناري محل اقامت امام مستقر بود. درباره او پرسوجو كرديم گفتند گروه او فعاليت ضدرژيم شاه داشته اما با انقلاب اسلامي بيگانهاند. كار ما شروع شد. او فردي بود با سعهصدر بسيار و شجاعت كمنظير. قبول مسئوليت توسط او دل شير ميخواست. او به ما بهعنوان كميته انقلاب ارتش گفت اطرافيان من، به من تحميل شدهاند. نظرات خودتان را پنهان از چشم آنها به من برسانيد. ما با همكاري او نفرات را برگزيديم. دومين و سومين سؤال او از همه گزينهها اين بود كه آيا نماز ميخوانيد يا نه؟ يكي از افسران گفت: گاهگاهي ميخوانم. او را رد نكرد. به او گفت: پسرم هميشه نمازت را بخوان. او جانش را فداي ماندگاري كردستان كرد. او مخالف نظر بازرگان درباره رفتار مصلحتجويانه بود. ميگفت در آن منطقه بهتر است قاطعيت داشته باشيم. آنقدر از كردستان براي نخستوزير دروغ فرستادند و گفتند تا سرانجام بازرگان از او خواست استعفا كند. بعد از آن هم در خانهاش ترور شد. او بهدليل سوابق درخشانش به ارتش روحيه داد. او يك ارتشي بود و از دل ارتشميآمد. براي همين ارتشيان با او همدلي بيشتري داشتند؛ او را يكي از خودشان ميدانستند. به امام ارادت ويژهاي داشت و به همين دليل مورد اعتماد همه قرار گرفته بود. محاسبههاي اوليهاش هم بجا بود چون مسائلي كه در ارتش جريان دارد، از نوع مسائل مرتبط با امنيت ملي و تماميت ارضي و تشخيص دشمن اعم از داخلي و خارجي بود و بالطبع تجربه زيادي ميخواست. بعد از ايشان در كردستان خيلي شهيد داديم و بيشترين شهدايمان هم در هوانيروز بود؛ هرچند تقريبا نصف شهداي كادر اعم از افسر و درجهدار نيروي زميني كردستان هم به شهادت رسيدند.
سرلشگر يوسف كلاهدوز
شهيد كلاهدوز از دانشجويان من در دانشكده افسري بود. او در گروهان چهارمي بود كه در يك سال آموزش ميديد. گروهان چهارم معمولا پر بود از دانشجويان شرور و اخراجي كه مديريتشان كار بسيار دشواري بود. من كلاهدوز را در شورايي انتخاب كردم كه قرار بود نظم و انضباط را در گروهان برقرار كنند. او را با اقاربپرست در ميدان چمن دانشگاه آشنا كردم. رابطه آن 2 بعد از آن ديدار بسيار صميمي شد. اقاربپرست با خواهر كلاهدوز ازدواج كرد و كلاهدوز چون اقاربپرست خواهر نداشت با دخترخالهاش وصلت كرد. يوسف به يگان زرهي رفت و در آنجا از افسران ممتاز و محبوب بود. چون سواركاري و چوگان هم بلد بود مورد توجه فرماندهان قرار گرفت براي همين با وجود بيميلياي كه داشت به گارد شاهشناهي منتقل شد. شهيد نامجو اصرار داشت او به آنجا برود چون شبكه ما در آنجا نيرويي نداشت. او در آنجا هم درخشيد. نامجو از سال45به بعد، او و اقاربپرست را مأمور كرد تا شبكه وفاداران به امام(ره) ارتش را گستردهتر كنند. در عاشوراي سال 57كلاهدوز در سالن ناهارخورياي كه يكي از افسران، رگبار گلوله را به سوي افسران گارد شاهنشاهي گرفت حضور داشت. بعدا به من گفت فردي كه اين كار را كرد وقتي اسلحه را به سمت من گرفت، خندهاي كرد و از من رد شد؛ يعني آن فرد با كلاهدوز و فعاليتهايشان آشنا بود اما ما او را نميشناختيم. او در همان روزهاي اول انقلاب با ما وارد اقامتگاه امام در مدرسه علوي شد. در جلوگيري از فروپاشي ارتش، غارت پادگانها و تعيين فرماندهان با ما همراه بود تا اينكه بهعنوان نماينده ارتش در سپاه انتخاب شد. او بهترين افسران ارتش را براي سازماندهي و آموزش سپاه انتخاب ميكرد. به قائممقامي رفيقدوست رسيد و ارتباط صميمي ارتش و سپاه را برقرار كرد. همه معتقدند نظم و انضباط و ساماندهي سپاه مرهون خدمات شهيد يوسف كلاهدوز است. آنقدر اخلاص داشت و ولايتي بود كه با آنكه قائممقام سپاه شد در تمام جبهههاي جنگ حضور پيدا ميكرد.
سرهنگ حسن اقارب پرست
ساختار ديني خانواده، لقمه حلال و شير پاك و احساس مسئوليت دلايل اشتياق او به جبهه و جنگ بود. از كودكي با قرآن و راه و روش پيامبر اكرم و ائمه معصومين(ع) بزرگ شده بود و اكنون بايد همه هست و نيست خود را در راه اسلام و حفظ و حراست از وطن تقديم كند. بلند پايگان ارتش براي او احترام خاصي قائل بودند. در هرجا كه خدمت كرده بود زير دستانش او را پدر و مربي اخلاق ميشناختند .ايشان بعد از گذراندن دوره عالي زرهي در ايالات متحده به زيارت خانه خدا و حرم پيامبر اكرم و ائمه بقيع(ع) تشرف حاصل كرد. اين در موقعيتي اتفاق ميافتاد كه اغلب نظاميان مرخصي پايان دوره خود را به ديدار از شهرهاي آمريكا و اروپا اختصاص ميدادند.اقاربپرست با نيروهاي مردمي انس و الفت عجيبي داشت. وقتي او را از دور ميديدند شتابان ميدويدند و مثل برادر او را در آغوش ميگرفتند. براي همه نماد دوستي، صفا و جوانمردي بود. در برخوردهايش اعتماد انسان را جلب ميكرد و بسيار رازدار بود.هرگاه به دفتر او وارد ميشديم با دنيايي احترام با ما برخورد ميكرد. هميشه قرآني روي ميز او قرار داشت. كنار تلفن او جعبه كوچكي وجود داشت كه رويش نوشته بود تلفنهاي غيراداري. آشنايي اقاربپرست با اغلب علما، اساتيد دانشگاه و مجامع مذهبي و انسانهاي فرهيخته براعتبار ارتش در جامعه انقلابي آن روز كه همه حربهها به سويش نشانه رفته بود، ميافزود. شبي كه قرار بوده براي مرخصي به تهران برود ميپرسد در منطقه چه خبر؟ ميگويند زير خمپاره دشمن سرمان را از سنگر نميتوانيم بيرون بياوريم. اقاربپرست به همسرش تلفن ميكند و ميگويد ميخواستم بيايم كاري پيش آمد. به همكاران نظامي خود ميگويد امشب به منطقه ميروم تا فردا به اتفاق در تاريكي و روشنايي هوا كانون آتش دشمن را پيدا و خاموش كنيم و با خيال راحت به مرخصي بروم. صبح فردا كه ماموريت خود را در جزيره مجنون با موفقيت انجام داده بود با 3 نفر از همرزمان فداكارش ساعت 8/30 روز 25مهر 63 زير آتش خمپاره دشمن قرار ميگيرند و به شهادت ميرسند.
سرتيپ سيدموسي نامجو
سرتيپ موسي نامجو، اهل بندرانزلي و از اساتيد دانشكده افسري بود. وقتي براي نخستين بار سر كلاس آمد از ظاهر باصلابتش به او علاقهمند شدم. خوشسيما، خوشپوش و مسلط به درسهاي نظامي بود. او دانشجويان دانشكده افسري را كه تمايلات مذهبي داشتند شناسايي و به كلاسهاي خصوصي دعوت ميكرد تا براي آينده ارتش سرمايهگذاري كند. از سال1342 اين شبكه در حال شكلگيري بود. از دانشجويان قبلي نامجو نيز سرگرد محبي و سرگرد فتورايي هر دو فراري بودند كه محبي به شهادت ميرسد و فتورايي دستگير ميشود؛ يعني نامجو و دوستانش از قبل از سال42كارشان را شروع كرده بودند. كار اين شبكه ادامه پيدا كرد. از عناصر مذهبي و اعتقادي ارتش كه به نامجو وصل ميشدند در همهجا نيرو داشتيم. درركن 2 ارتش، گارد جاويدان شاه و بسياري از پادگانهاي سطح كشور، دوستان فعال بودند. از طريق همين ارتباطات شهيد نامجو با اكثر انقلابيون آشنا بود. بعد از انقلاب همه آنها را ميشناخت؛ بيشتر شهداي 72تن از دوستان او بودند. عبدالله جاسبي رئيس سابق دانشگاه آزاد او را به خوبي ميشناخت. شهيدان يوسف كلاهدوز و حسن اقاربپرست از نزديكان او، مأمور بودند در پوشش ديدارهاي خانوادگي به سراسر كشور سر بزنند و نيروهاي انقلابي را آموزش دهند و راهنمايي كنند. از طريق همين شبكه بود كه در دوره حكومت نظامي زمان شاه اجازه ندادند ارتش وارد جريان قتلعام مردم شود؛ چه در تهران، چه در شهرستانها. او بعد از انقلاب مسئوليت سازماندهي و جمعوجوركردن وضعيت نابسامان دانشكده افسري ارتش را بهعهده گرفت و ظرف 2سال از سال57 تا 59 دانشكدهاي ساخت كه به قول خودش «فيضيه ارتش» شد. بعد از آن با حفظ سمت در دانشكده افسري به پيشنهاد شهيدرجايي وزير دفاع شد و در آن پرواز معروف جان خود را از دست داد.
مصطفي چمران
مصطفي چمران با يك دنيا عشق و اعتقاد، يك زمينه عرفاني و يك بيان نافذ، از همان روزهاي اول از ارتش حمايت ميكرد. در روزهاي نخست انقلاب يك انجمن اسلامي درست كرده و نخبگان ارتش را جمع كرده بود. هفتهاي 2 جلسه سخنراني داشت و آنها را براي پذيرش پستهاي آينده آماده ميكرد. بعد از درخشش او در غائله كردستان و رشادتهاي او به مقام وزارت دفاع رسيد. در ستاد جنگهاي نامنظم براي معرفي من عازم اهواز شدند. رابطه گرم و صميمي بين ما بود.چمران هميشه حامي ارتش بود. اوايل انقلاب كه بحث انحلال ارتش مطرح بود او در دفاع از بدنه ارتش ميگفت در هر جامعهاي ممكن است عدهاي نخاله وجود داشته باشند كه با انقلاب همراه نباشند اما نبايد همه آنها را زير سؤال برد. او همچنين به رهبران انقلاب اطمينان داد با اعدام و فراري شدن سران خائن ارتش ديگر خطري مبني بر كودتا از سوي ارتش، انقلاب را تهديد نميكند.آخرين ديدار من با چمران مربوط بود به روزي كه براي خداحافظي خدمتشان رسيدم. از طرف شورايعالي دفاع، بنده مأموريت داشتم بر عملياتي كه قرار بود جلال طالباني و نيروهايش عليه صدام انجام دهند، نظارت كنم. براي خداحافظي موفق نشدم او را ببينم. راهي جماران شدم تا با امام ديدار و خداحافظي كنم. در مسير جماران، چمران را ديدم. او من را از اين عمليات برحذر داشت. گفت: اينها سياسي هستند و دنبال منفعتشان. گفتم ديگران جانشان را دادهاند، من هم آبرويم را ميدهم. وارد اتاق امام شديم. همه نشسته بودند. رو به حاجآقا احمد كردم و گفتم به حضرت امام بفرماييد اجازه ندهند آقاي چمران به جبهه بروند. بارها خطر از كنار گوش ايشان گذشته است. من در روز شهادت اين مرد بزرگ، آماده اعزام به كردستان عراق بودم. جلال طالباني به من گفت: چمران در دهلاويه شهيد شد. هيچكس خبر نداشت. با تهران تماس گرفتم؛ هنوزهيچكس خبر نداشت اما فردايش فهميدم خبر درست بوده است.
سپهبد علي صيادشيرازي
صياد شيرازي در دانشكده افسري يكسال از ما پايينتر بود، از نخبگان بود. فرد با اخلاص و اعتقادي بود و همينطور روابط عمومي بسيار خوبي داشت؛ در سالهاي پايينتر و بالاتر دوستان بسياري داشت. رسته او توپخانه بود و تحتتأثير عميق شهيد نامجو قرار داشت. بعد از توپخانه به لشكر كرمانشاه رفت و بورس تحصيل آمريكا گرفت و ديدباني و تصحيح تير در توپخانه را با نمره عالي آموخت. بعد از آمدنش از آمريكا او را در نيروي زميني ديدم. به من گفت كه وقتي آنجا بودم ديدم بهتر است براي تبليغ اسلام از زبان خودشان استفاده كنم. از داخل كيفش قرآني درآورد و گفت كه اين به زبان انگليسي است. آنها روي بعضي از آيات تأكيد و سؤالات ويژه داشتند من هم مطالعه ميكردم و با آنها وارد بحث ميشدم. در سالهاي نزديك انقلاب او از زيرمجموعههاي كلاهدوز و اقاربپرست بود. او بين مذهبيون و سياسيون جايگاهي پيدا ميكند بهطوري كه در زمان انقلاب، مشاور يكي از رهبران مذهبي در اصفهان ميشود. ضمن اينكه خودش زماني كه افسر توپخانه بوده، دانشجويان متدين و انقلابي را زيرنظر ميگرفته است. علاوه بر اين دوستان بسيار زيادي بين ارتشيان و مقامات انقلابي داشت. در اصفهان هم همه او را بهعنوان رهبر انقلابي قبول داشتند. دوست صميمي سرلشكر رحيم صفوي، حجتالاسلام سالك و علياكبر پرورش بود. زمان جنگ 2 لشكر نيرو از بنيصدر تحويل گرفت و براي پاكسازي كردستان وارد عمل شد. با همان 2 لشكر مأموريتهاي حساس و مهم زيادي انجام داد اما با بنيصدر اختلاف پيدا كرد و خلع درجه شد. بعد از نخستوزيري رجايي بار ديگر 2 لشكر و درجهها به او بازگردانده شد و در غرب و شمالغرب مشغول فعاليت شد. بعد از سقوط هواپيماي فرماندهان ارتش او جانشين سرلشكر ظهيرنژاد، فرمانده نيروي زميني شد. او وقتي آمد نظريهاي داشت مبنيبر تركيب مقدس ارتش و سپاه. با آمدن او سپاه و ارتش به هم نزديكتر شدند و سالها ميدانهاي جنگ را اداره كردند.
سرهنگ سيدمحمدعلي شريف النسب
سرهنگ سيدمحلي علي شريفالنسب در تيرماه 1323 در اصفهان و در خانوادهاي متدين و مذهبي متولد شد. بعد از تحصيلات ابتدايي و متوسطه در سال 1342 به دانشكده افسري آن روز راه يافت و مورد توجه شهيد سرلشكر موسي نامجو كه در آن زمان استاد نقشهخواني و نقشهبرداري بود قرار گرفت. او به اتفاق سرلشكر شهيد يوسف كلاهدوز قائم مقام سپاه و سرلشكر شهيد حسن اقاربپرست كه 2 سال با او فاصله داشتند به كلاسهاي سياسي- مذهبي دعوت شد و در شاخه نظامي افسران وفادار به انقلاب قرارگرفت. وي در سال 1345دورههاي چتربازي، تكاوري و مقدماتي پياده را در شيراز گذراند و با درجه ستوان دومي مشغول به كار شد. در سال 1353 در حالي كه در كميته تكاور دانشكده پياده به تدريس جنگهاي پارتيزاني اشتغال داشت براي دوره عالي پياده به آمريكا اعزام شد و در بازگشت، به تدريس دروس نظامي به دانشجويان دوره مقدماتي و دوره عالي پياده ادامه داد. در شهريور 1357 به دانشكده فرماندهي ستاد راه يافت و در آستانه پيروزي انقلاب به اتفاق تعدادي از همفكران و همرزمان انقلابي خود از جمله سرهنگ حسنعلي فروزان، سرتيپ محمدرضا رحيمي، سرتيپ عبدالله نجفي، سرلشكر محمدسليمي، سرلشكر شهيد موسي نامجو، سرلشكر شهيد يوسف كلاهدوز و سرلشكر شهيد حسن اقاربپرست به اقامتگاه موقت حضرت امام در مدرسه علوي تهران فراخوانده شد و در 23بهمن 1357 به عنوان عضو موثر كميته انقلاب ارتش به رياست سرهنگ حسنعلي فروزان و در كنار شهيد سرلشكر قرني انجام وظيفه كرد. شريفالنسب در تاسيس اداره عقيدتي- سياسي، پايهگذاري دفتر مشاورت حضرت امام و راهاندازي بسيج در سال 1358 تحت نظارت مستقيم حضرت آيتالله خامنهاي نماينده آن روز حضرت امام در ارتش نقش بسزايي برعهده داشت. وي در پايان سال 1361 به وزارت دفاع منتقل شد. شريف النسب باقيمانده خدمت خود را در جهاد خودكفايي ستاد مشترك در تامين قطعات و نيازهاي ضروري جبهههاي نبرد و مبارزه عملي با تحريمهاي اقتصادي و تجهيزاتي كشورهاي حامي عراق سپري كرد.