اينجور وقتها بعضيها شال و كلاه ميكنند و خودشان راهي ميشوند. خيليها هم با يك تلفن كوچك زحمت از خانه بيرون رفتن و بالا و پايين كردن خيابانهاي شلوغ و پيدا كردن آدرس را مياندازند گردن پيك موتوريها. اگر شما هم جزو دسته دوم هستيد شايد چهره سوژه گزارش اين شماره ما برايتان آشنا باشد؛ مخصوصا اگر ساكن خيابانهاي مركزي شهر باشيد و از پيك بادپا خدمات دريافت كنيد.
عباس عصارينژاد 10سال است كه لباس فرم پيك بادپا را پوشيده و هر روز خيابانهاي تهران را با موتورش زيرپا ميگذارد؛ جوان 33سالهاي كه فوقليسانس چاپ و تبليغات دارد و بعد از 18سال درس خواندن و نشستن پشت ميزهاي مدرسه و دانشگاه، مدتهاست ترك موتورسيكلت مينشيند؛ مرد جواني كه ميگويد: «از كارم راضيام! چرا شغلم را عوض كنم؟» براي اينكه به صحت ادعاي عباس ايمان بياوريد بايد بقيه گزارش را بخوانيد.
«فوقليسانس چاپ و تبليغات هستم اما شغلم پيك است؛ پيكموتوري!» اين جملهاي بود كه عباس عصارينژاد چند سال پيش شب خواستگاري از همسرش، رو به او و بقيه افراد حاضر در مجلس گفت و ادامه داد: «فعلا شغلم اين است و از كارم راضيام. مال و منالي هم جز همين موتورم ندارم». وقتي عباس اين حرفها را ميزد شايد فكرش را هم نميكرد در اين كار ماندگار شود اما همان رضايت باعث شد كه پيك بودن به شغل هميشگي او تبديل شود تا جايي كه حالا با رضايت كامل ميگويد: «الان به لطف خدا ماشين دارم، خانه دارم و يك خانواده خوب و خدا را شكر ميكنم كه نان حلال سر سفره خانوادهام ميبرم و آه و نفرين كسي دنبالم نيست».
- از هنر تا موتور 125
عباس در دوران دبيرستان در رشته تجربي و در محله قديمشان پيروزي درس خوانده و وقتي پشت سد كنكور رسيده، تغيير رشته داده و دنبال علاقهاش رفته يعني هنر و گرافيك؛ البته اين علاقه خيلي هم از شغل پدرش دور نبوده: «پدرم و عمويم هر دو بيشتر از 30سال است كه در كار چاپ فعاليت ميكنند. من از بچگي به اين كار علاقه داشتم و بهخاطر همين در دانشگاه آزاد در رشته هنر و گرافيك درس خواندم. بعد از پايان دوره ليسانس چون احساس كردم كه احتياج دارم اطلاعات و مهارت بيشتري در اين زمينه داشته باشم فوقليسانسم را در رشته چاپ و تبليغات گرفتم و بعد چون كار چاپ و طراحي را دوست داشتم شدم ناظر فني چاپ. بعد هم مجوز كانون آگهي و تبليغاتي گرفتم».
همانطور كه ميبينيد عباس قبل از پيك بودن، در فضايي مرتبط با تخصصاش كار كرده؛ «بعد از فارغالتحصيليام از دانشگاه، مدتي در كار چاپ و انتشار پيكهاي تبليغاتي در غرب تهران بودم (معرفي مشاغل و خدمات...)؛ پشت ميز مينشستم 13تا كارمند و 11تا بازارياب داشتم. 2تا طراح داشتم كه با خودم كار طراحي انجام ميدادند. كار چاپ را هم خودم شخصا برعهده داشتم. شايد آن روزها فكرش را هم نميكردم از پشت ميز بيايم و بنشينم پشت موتور. اما اين اتفاق افتاد و بعد فهميدم كه اتفاق بدي هم نبوده.»
اما چطور اين اتفاق افتاد؟ «كمكم وضعيت ماليام خراب شد به اين صورت كه در قبال معرفي كالاو خدمات از مشتريها چك ميگرفتيم اما رقمها كم بود و بيشترشان هم پاس نميشد و برگشت ميخورد، تا اينكه چشم باز كردم ديدم نهتنها سودي نميكنم كه مدتي است كارم شده ضرر دادن. بهخاطر همين مجبور شدم اين كانون آگهي تبليغاتي را جمع كنم. مدت خيلي كوتاهي بيكار بودم تا اينكه يكي از دوستانم كه خودش هم در پيك بادپا شاغل بود و اتفاقا خودم چندبار كارهاي تبليغاتي شعبهاش را انجام داده بودم به من پيشنهاد كرد كه فعلا تا پيدا كردن كار جديد، مدتي بهعنوان پيك كار كنم.»
آن موقع شايد عباس به پيك موتوري بودن بهعنوان يك شغل موقت نگاه ميكرد اما وقتي وارد اين كار شد و با چم و خم كار بيشتر آشنا شد دلبستگيهايي پيدا كرد كه او را در اين حرفه ماندگار كرد؛ «مدتي كه گذشت ديدم ميتوانم اين كار را دوست داشته باشم چون بهنظرم بين درآمد و كاري كه انجام ميدهم و وقتي كه ميگذارم تناسب وجود دارد كه شايد در خيلي از كارهاي ديگر اينطور نباشد؛ مثلا من قبلا كار تبليغات انجام ميدادم؛ براي طراحي يك بروشور 100هزار تومان ميگرفتم كه شايد اسما پول زيادي بود اما 10بار بايد سيدي را براي مشتري ميفرستادم و كار را به سليقه او عوض يا اصلاح ميكردم؛ آنقدر كه اصلا به مبلغش نميارزيد.
يا مثلا كار چاپ انجام ميدادم و به مشتري ميگفتم كه اين كار و اين رنگ در چاپ خوب در نميآيد اما قبول نميكرد و بعد از چاپ تازه به حرف من ميرسيد و اين مسئله من را اذيت ميكرد اما الان خيلي راحتترم. البته آنچنان هم از تخصص اصليام دور نشدهام و بهصورت پروژهاي كار چاپ و طراحي قبول ميكنم اما بيشتر وقتم را در همين پيك بادپا ميگذرانم و همه جا هنگام معرفي خودم، مقابل كلمه شغل به جاي آزاد مينويسم پيك موتوري.»
- اين شغل دوست داشتني
حالا اين پاييز كه بيايد تقريبا 10سال است كه عصارينژاد روزهايش را پشت موتورسيكلت و در خيابانهاي شلوغ و پررفتوآمد تهران ميگذراند؛ تهراني كه شايد روزهاي اول كوچه پسكوچهها و خيابانهايش را زياد نميشناخت اما حالا مثل كف دست با زيروبمش آشناست و به قول خودش «حالا حكم نقشه گوياي تهران را دارم. هركسي آدرس خيابان يا مكان خاصي را در تهران بپرسد ميتوانم با توجه به ساعت و شلوغي ترافيك جوري آدرس بدهم كه در كمترين وقت و از كوتاهترين مسير به مقصدش برسد.»
قطعا اين تهرانشناسي از مزاياي شغلي است كه عباس انتخاب كرده است؛ «اوايل خودم هم خيلي با خيابانها آشنا نبودم. تهرانشناسي هم جزو امتيازهاي مثبت براي استخدام آن زمان پيك بادپا نبود اما الان مدتهاست كه يكي از گزينهها و شروط اصلي استخدام همين آشنايي با خيابانها و مسيرها در تهران است. بالاخره مشتريها براي رسيدن كالاهايشان به مقصد عجله دارند و انتخاب مسير به كوتاه شدن اين زمان كمك ميكند.»
اگر از او بخواهيد كمي بيشتر از مزاياي شغلش بگويد، با خنده ميگويد؛ «تا دلتان بخواهد آشنا پيدا كردهام... آدمهاي مختلف با شغلهاي مختلف كه خيليهايشان مشتري ثابتمان هستند و اگر جايي كارم گير كند حتما كمكم ميكنند؛ مثلا در مركز طبي اطفال يك پزشك آشنا دارم يا در بيمارستان امامخميني(ره) و چند تا از آزمايشگاههاي اين اطراف يا حتي شركتهاي فروش قطعات كامپيوتري. اينطوري خيلي وقتها كارم سريعتر راه ميافتد.»
- سختيهاي قابل پيشبيني
براي كسي كه بيشتر وقتش را زير سقف آسمان و در كوچه و خيابانهاي شهر ميگذراند، فصلهاي سال با هم فرق ميكند؛ اينجاست كه زمستان تبديل به فصلي دوست نداشتني ميشود؛ «زمستان كه از راه ميرسد واقعا كار من و همكارانم سخت ميشود. چون ما در روزهاي برفي و باراني هم به مشتريها خدمات ارائه ميدهيم درصورتي كه خيلي از آژانسها اين كار را نميكنند. حالا تصوركنيد مثل ما در هواي سرد پشت موتورسيكلت نشستهايد و سوز و سرما چند برابر بيشتر بهصورتتان ميخورد. طوري كه اصلا نميتوانيد چشمهايتان را بازنگه داريد.»
البته اين آقاي پيك از اين فصل سرد و پرسوز، خاطرات جالبي هم دارد؛ «در يكي از روزهاي برفي زمستان، من بايد نمونه يك آزمايش را از بيمارستان امامخميني(ره) به بيمارستان مسيح دانشوري ميرساندم. به هر سختياي بود با موتور خودم را از خيابان قريب رساندم سرخيابان دارآباد. هرچقدر بالاتر ميرفتم برف با شدت بيشتري ميباريد. زمين هم پر برف شده بود طوري كه ديدم اصلا نميتوانم بقيه راه را با موتور بروم. بهخاطر همين مجبور شدم موتور را همانجا بگذارم و خودم با پاي پياده سربالايي دارآباد را بالا بروم. تا ته دارآباد رفتم و نمونه آزمايش را تحويل دادم. وقتي مسئول آزمايشگاه من را ديد به شوخي گفت با اسكي آمديد بالا؟ گفتم نه با موتور آمدم!»
- امانتداري كار من است
اعتماد اما حرف اول كاري است كه او انتخاب كرده؛ «من بهعنوان پيك موتوري بايد آدم امانتداري باشم تا بقيه به من اعتماد كنند. اين امانتداربودن شرط اصلي است. مثلا 1.5 سال پيش ما براي يك شركت خصوصي بستهاي جابهجا كرديم در قالب 37چك حامل و مبلغ يكميليارد و 200ميليون تومان. رقم زيادي بود و 2تا موتور رفتيم با 4سوار. اين بسته را به شركتي در سعادتآباد تحويل داديم و 130هزارتومان هم كارمزد گرفتيم و بين خودمان تقسيم كرديم يا همين چند روز پيش يك چك 120ميليون توماني را با مهر شركت در بانك نقد كردم. شايد بعضيها دست و دلشان با ديدن اين رقمها و اين پولها بلرزد ولي اگر بخواهند در اين كار ماندگار باشند بايد حتما امانتدار باشند.»
حرف به اينجا كه ميرسد سر درددل عباس باز ميشود: «خيلي وقتها اين پيكهاي متفرقه كه حتي مجوز كار ندارند، ديد مشتريها را نسبت به صنف ما عوض ميكنند مثلا بارها شده پيكهاي بدون مجوز مدتي ميآيند در منطقه ما كار ميكنند و قيمتها را خراب ميكنند و بعد ميشنويم با برداشتن يك كالاي 10ميليوني فرار كردهاند و دست مشتري هم به جايي بند نيست. بهخاطر همين دوست دارم مردم پيكهاي با مجوز را از پيكهاي بيمجوز تفكيك بدهند و كار آنها را به هم عموميت ندهند. شايد همين ديدگاه باعث شده بعضي جاها با ما برخورد خوبي نداشته باشند؛ مثلا خيلي وقتها بستهاي را براي يك شركت ميبريم اما خانم منشي حتي ما را به داخل راه نميدهد و موكدا چندبار ميگويد همانجا بيرون در بايست! درحاليكه من و بقيه همكارانم در پيك بادپا گزينش شدهايم و براي استخدام از فيلترهاي زيادي گذشتهايم؛ گواهي عدماعتياد، عدمسوءپيشينه و...»
- خدايا به اميد تو
عباس بين خودش و خداي خودش يك جمله دارد كه مثل يك راز هميشه و همه جا كمكش كرده؛ «صبحها وقتي ميخواهم از خانه بيرون بيايم ميگويم خدايا به اميد تو. باور نميكنيد همين جمله چقدر به من انرژي ميدهد. اينطوري ته دلم قرص است كه يك نفر آن بالاها هوايم را دارد.»
همين اعتقاد باعث شده كه بگويد: «در اين 10سال كه هر روز پشت موتور مينشينم و در خيابانها ميچرخم، 23تا تصادف داشتم ولي الحمدلله خيلي شديد نبودهاند. فقط يكبار در اتوبان همت با موتور زمين خوردم كه دست چپم آسيب ديد و يك ماه درخانه بستري بودم اما چون كلاه كاسكت سرم بود و لطف خدا شامل حالم شد سرم آسيب نديد. از آن روز به بعد وقتي از در خانه بيرون ميآيم قبل از اينكه روي موتور بنشينم اول كلاه كاسكت را ميگذارم روي سرم چون يك حادثه را پشت سر گذاشتهام و ميدانم وجودش چقدر لازم است».