لیلا به طلب: دور هم که جمع می‌شوند، نه خبری از خمودگی و رخوت پیری هست و نه خبری از سیگاری که در چاک زیرسیگاری، دود کند.

درست است که سال‌هاست در مقابل چشم‌های هیجان زده و نفس‌های حبس شده در سینه تماشاچیان، نه توپی را گل کرده‌اند و نه مقابل حریف، قد علم کرده اند، اما ۳۵ سال می‌شود تیم دارند برای خودشان.

پيشکسوت‌هاي ورزش کشور سه شنبه‌هاي اول هر ماه وعده کرده‌اند در يکي از فرهنگ‌سراهاي تهران. لباس ورزشي نمي‌پوشند اما خاطرات ميادين ورزشي را خوب به خاطر دارند و هر از گاهي هنرمندان پيشکسوت را هم به همراهي در جمع‌ خودفرا مي‌خوانند. از چهره‌هاي‌شان مي‌توان خواند كه اسطوره‌ها شايد به شکل آغازين‌شان زندگي نکنند، اما يک خط از سرفرازي‌هاي گذشته را از ياد نمي‌برند. «ناصر عظيمي»؛ « بازيکن و مربي تيم سابق فوتبال» که امروز ريش سفيدي پيشکسوتان ورزش را به عهده گرفته ما را به زندگي و روياهاي ديروز و امروز تعدادي از پيرمردهاي ورزش کشور هدايت کرده است. وقتي «ابوالقاسم حاج محمد رضاي»؛ فوتباليست 104ساله، «جعفر کاشاني»، «امير ياوري» و «فاروق فخرالديني» تقويم زندگي شان را پيش رويمان مي‌گذارند، انگار پشنگه‌هاي آب بر هُرم آجرهاي ديوار مي‌نشيند و بوي خاک ِ باران در هوا مي‌پيچد.

  • بادكنك گاو توپمان بود

نور اريب آفتاب، افتاد توي اتاقِ خان داي؛ روي پاهايي که امروز به قاعده مچ دست شده‌اند وسستي به رگ و پي شان چنگ انداخته. چرخ‌هاي صندلي خان دايي، دارند جور پاهايي را مي‌کشند که سال‌ها روي سنگ و کلوخ خاکي‌هاي تهران فوتبال بازي کرده‌اند. توپ نبود آن وقت‌ها که پسربچه‌ها پا بزنند توي زمين‌هاي خاکي و آنقدر دنبالش بدوند که پيراهن به تن‌شان بشود چِپ چِپه آب. باباي يکي از همبازي‌هاي دايي رضا بود كه سرِ گاو را که مي‌بُريد و بادکنک گاو را مي‌آورد براي بچه‌ها که بادش کنند و با آن فوتبال بازي کنند؛ 94 سال پيش توي بيابان‌هاي پشت ميدان خراسان. چند قدم آن‌طرف‌تر از گارد ماشين دودي، جايي که «ابوالقاسم حاجي محمد رضاي شيرازي» چشمش را به دنيا باز کرد تا بشود تاريخ شفاهي فوتبال ايران و الان توي آپارتمان نقلي اش بنشيند؛ سمعک روي سمعک بگذارد تا دو کلام حرف آدم را بشنود اما يک خط از خاطرات 65سال توپ زدن را از قلم نيندازد. اگر مي‌شد آدم‌ها مثل مه، همه جا سر بزند آن وقت مي‌شد ديد بچه‌هاي يک قرن پيش با چه شوقي آن مثانه گاو را باد مي‌کردند، سرش را مي‌بستند و رويش يک لنگه جوراب ضخيم مي‌کشيدند تا مثلا شبيه توپ فوتبال از آب دربيايد. توپي که حتي مدور نمي‌شد با آن همه پستي و بلندي. تلو‌تلو مي‌خورد روي سنگلاخ بيابان‌هاي خيابان خراسان اما باز دنبالش مي‌دويدند تا بچپانندش توي دروازه‌اي که ديرکش دو تا پيت حلبي قُر بوده و گُلر، به هواي بي حواسي همبازي‌ها دقيقه به دقيقه پيت‌ها را سمت هم مي‌سُرانده تا از دروازه به زور سه-چهار وجب باقي بماند و توپ در آن نرود. همين توپ اگر توي صورت کسي مي‌خورد آنقدر سنگين بود که صورتش را خون خالي کند؛ دايي رضا اين را مي‌گويد و شادي مي‌دود زير پوستش. داي رضاي يادش است 90 و چند سال پيش، تهران دروازه داشت. دست‌هاي لاغرش را بالا مي‌آورَد و با صداي که انگار زير سنگيني صد سال، له شده مي‌شمارد: دروازه غار، دروازه قزوين، باغشاه، دولاب، دروازه شميران، يوسف آباد، خراسان، دوشان تپه، دروازه حضرت عبدالعظيم.... دور تا دور تهران را خندق کنده بودند که آب باران يکراست بيايد توي اين خندق‌ها و شهر را گِل خالي نکند. توي شهر هم خيار و هندوانه و صيفي جات ديگر مي‌کاشتند. به بچه‌ها سفارش مي‌کردند تخم هندوانه و خربزه‌هايب را که مي‌خورند توي همان زمين‌ها بريزند تا دوباره هندوانه و خربزه رشد کند. خيلي‌ها اما چاه آب کنده بودند توي زمين‌هايشان و آبش هم خشک شده بود. دايي رضا و بچه‌ها توپ را مي‌زده‌اند و ناغافل مي‌رفته ته اين چاه‌هاي خشک و درآوردنش مي‌شده مکافات عظيم. باز بي توپي تا وقتي چاره‌اي ساز شود و دوباره بچه‌ها از وقتي آفتاب به خرپشته بام‌ها  مي‌نشيند توپ بزنند تا زماني که کبريت به چراغ بخورد.

  • فيلم بگيريد؛ من نرمش کنم

خان دايي حرف که مي‌زند توقف ساعت‌هاي حالا از لاي کلماتش معلوم مي‌شود. اولش چشم‌هاي روشن و بي پناه او به آدم زل مي‌زند و بعد درخشش خيسي در آنها به لرزه در مي‌آيد. خان دايي صد و چهار سال عمر از خدا گرفته. معلوم است زمين، با خاطرات ديروز براي او مي‌چرخد. از ديروز مي‌گويد و يک خط در ميان مي‌خواهد نرمش کند تا ما ببينيم و از او فيلم بگيريم؛ مي‌گويد 700 تا حرکت ورزشي مي‌کنم در يک ربع ساعت. بعد باز روزهاي سال‌هاي دور را دوره مي‌کند. دايي رضا بعد از دوسال اجباري، کارمند قورخانه شده آن هم رييس بازرسي اش. احدالناسي حق نداشته بي اذن دايي وارد يا خارج شود؛ بايد کاغذ مي‌گرفته از دايي رضا (مي گويد و انگشت سبابه اش را توي هوا تکان مي‌دهد.) برو بيايي داشته براي خودش. دنيا بوده و دايي رضا و عشق به توپ زدن. داي رضاي با همين خاطرات خودش را از حالا پرت مي‌کند به روشناي گذشته. اما هر از گاهي از پشت عدسي‌هاي قطور عينکش زل مي‌زند به ساعت روي ديوار و سراغ ميهماني را که دير کرده مي‌گيرد و چون پاهايش توان طي کردن طول و عرض اتاق را ندارند از ريش سفيد پيشکسوت‌ها مي‌خواهد تماسي بگيرد و جوياي حال ميهمان ديرکرده شود. پاهاي دايي رضا چهار بار شکسته‌اند توي بازي فوتبال؛ دو بار پاي چپ و دو بار پاي راست. مي‌گويد پاي راستم را پلاتين گذاشته اند؛ درد مي‌کند حالا، اما آن يکي را که گچ گرفتند درد ندارد. خان دايي با همين درد پا صبح‌ها پادوچرخه مي‌زند و مي‌گويد دست‌هايم را هم ورزش مي‌دهم؛ « نرمش کنم، از من فيلم بگيريد. 700 تا حرکت مي‌کنم.» مي‌گويد و انگار زهر لحظه‌هاي تلخ درد از وجودش بيرون مي‌آيد. بعد قاب عکس روي ديوار را سراغ مي‌گيرد که پشت آن پر از امضاست؛«علي اصغر معمارچي»، «عباس قريب»، « سيدرضا سکاکي»، «نصرالله فروزانفر»، «محمدتقي صالحي»، «اميرحاتمي»، «محسن نياوراني» و خيلي از ورزشکاران بنام ديگر در ميانه پاييز سال 1365 به مناسبت 70 سالگي دايي رضا لوحي را امضا کرده‌اند که به پاس 60 سال فوتبال خان دايي به او اهدا شده.

بعضي‌هايشان امروز هستند و بعضي‌ها نه. داي رضاي تمام عمر تنها بوده اما مي‌گويد شش تا قبر خريده ام کنارهم، براي آنکه بعد از مرگ تنها نمانم. امروز، براي دايي رضا از ورق زدن خاطرات ديروز رنگ مي‌گيرد؛ همان وقتي که پتويش را برايش چهارلا مي‌کنند و روي زمين‌هال مي‌اندازند تا چندصد حرکت ورزشي را روي آن بزند يا وقتي که روي تختخوابش دراز کشيده و خيره به تيرآهن‌هاي سقف به گذشته‌اي فکر مي‌کند که آن درخشش خيس را گوشه چشم‌هايش مي‌نشانَد.

  • با يک نگاه تا ته خط

عکس قاب شده جعفر اشرف کاشاني جوان از روي ديوار، نگاه بُراي به آدم مي‌اندازد. انگار از توي همان قاب عکس فلزي، مي‌خواهد تمام افکار بيننده را بخواند. روبه روي همين ديوار از کاپيتان سابق تيم پرسپوليس عکسي هست در قابي بزرگ‌تر که جعفر کاشاني دستش را به گرمي بالا برده با همان نگاه اما با موها، ابروها و حتي مژه‌هايي که سفيد شده اند. انگار کسي گفته باشد «پير بشوي جوان» و جعفر کاشاني محله چهارصد دستگاه سال‌ها پير شده باشد. آقاي کت و شلوارپوش توي عکس، عمرش را براي تربيت بازيکنان فوتبال گذاشته مثل يک پدر؛ همانطور که خودش مي‌گويد. شايد براي همين است وقتي با اطرافيان صحبت مي‌کند ته هر جمله‌اش يک «بابا» مي‌گذارد. مثل همان وقتي که دکتر اکرامي؛ رييس باشگاه شاهين، بازي جعفر کاشاني را در زمين‌هاي اکبرآباد ديد، آخر جمله‌اش يک بابا چسباند و به او گفت:« دلت مي‌خواد بياي تيم شاهين بازي کني بابا؟» دکتر اکرامي مي‌شود مربي جعفر کاشاني و نزاکت و عطوفت را با جان و دل به او مي‌آموزد. امروز جعفر کاشاني، فلز چکش خورده‌اي است با همان آموخته‌ها، با صبر و متانتي که گاهي در لفافه قصه‌ها عيانش مي‌کند. انگار آن همه سال دويده که امروز همين جا باشد و سير تا پياز زندگي و آرزوهايش را سر حوصله تعريف کند. از همه راه‌هايي که رفته و تجربياتي که در نوجواني در ورزش‌هاي پينگ پونگ، کُشتي و واليبال به دست آورده تا زماني که دکتر اکرامي در 16 سالگي استعداد او را ميان تمرين ورزش مدرسه‌اش کشف مي‌کند و بعد کاشاني 16 ساله عضو تيم بزرگ شاهين مي‌شود و پست‌هاي مختلفي را در اين تيم مي‌پذيرد. حالا در گيرودار 70 سالگي طوري آن روزها را مرور مي‌کند که انگار همين ديروز اتفاق افتاده اند. به عقب که برمي گردد به خاطر مي‌آورد نخستين بازي اش را در مقابل تيم راه‌آهن و در استاديوم امجديه انجام داده. حتي يادش است گل اول بازي را حميد شيرزادگان به ثمر رسانده و از آن بيشتر خوب به خاطر دارد در نبود گلرهاي تيم براي نخستين بار در يک بازي مهم و در مقابل 20هزار نفر تماشاچي، حفاظت از دروازه را به او سپرده‌اند و او به گفته خودش تمام 20 دقيقه اول بازي را از شدت هيجان به خود مي‌لرزيده.

اما بعد از آن همراه تيم شاهين به شوروي، ارمنستان و تفليس مي‌رود و در اوج جواني به جاي بازيکنان بزرگي همچون شيرزادگان و جاسميان بازي مي‌کند. جعفر کاشاني شايد از معدود بازيکنان فوتبال بوده که اغلب پست‌ها را در زمين بازي تجربه کرده؛ مي‌گويد همه جا بازي کردم، «بک» بودم، «گوش چپ»، «گوش راست» و نفوذ هم مي‌کردم تا قهرمان باشگاه‌هاي تهران شديم و من در تيم شاهين فيکس شدم. جعفر کاشاني شيريني برگزيده شدن به عنوان بازيکن تيم ملي فوتبال را خيلي زود مي‌چشد اما آن طور که مي‌گويد برايش شرط مي‌گذارند؛ اينکه وارد تيم داراي شود و پايبندي کاشاني به اصول اخلاقي، راه را بر چنين تصميمي مي‌بندد. آنقدر در تيم شاهين توپ مي‌زند تا در سال 1346 اين تيم منحل مي‌شود.

  • فوتبال با چاشني سياست

کاشاني در روزهاي جواني براي تيم شاهين توي دروازه ايستاده، تماشاچي‌ها را از زير نظر گذرانده و تمام دل اندرونش در دقايق نخست بازي به جايي در اعماق زمين سقوط کرده چون آن «نخستين بار» را تجربه کرده اما هيچکدام از آن دقايق باعث نشدند تا پست‌هاي ديگر را در فوتبال امتحان نکند و اين موضوعي نيست که به دنياي ورزشي کاشاني محدود شده باشد. کاشاني با دنياي ادبيات فارسي در دانشگاه آشنا شده و آنقدر به جامعه، تاريخ و سياست علاقه‌مند بوده که در مقطعي از زندگي اش به عنوان ديپلمات در کشورهاي خارجي فعاليت کند و حالا وقتي در مقابل جمله‌اي قرار مي‌گيرد که ورزشکار شدن يک سياستمدار را محتمل تر مي‌داند تا سياستمدار شدن يک ورزشکار را، مي‌گويد سياست اتخاذ يک روش است براي رسيدن به هدف و بهترين سياست هم صداقت است. از ديد فوتباليست و ديپلمات ديروز، خصومت‌هاي شخصي نبايد در راه دستيابي به منافع ملي، قد علم کنند. اين تعقل و سرسختي کاشاني در مورد مسائل ملي، حتي در خداحافظي زودهنگام او از تيم ملي فوتبال ايران هم خودش را نشان داده بود. آنچه کاشاني علتش را خودخواهي بعضي افراد عنوان مي‌کند، اما چيز تلخي را ته وجودش پنهان مي‌کند. خداحافظي کاشاني تنها خداحافظي از تيم ملي فوتبال مي‌شود که بعد از گذشت يک سال با اصرار مسوولان تيم مي‌شکند؛ به دنبال بازيکن همه فن حريف تيم مي‌آيند و او را به ترکيب تيم ملي ايران باز مي‌گردانند. حالا کاشاني تبديل مي‌شود به تنها بازيکن ورزشي که در آنِ واحد هم توپ مي‌زند و هم به عنوان کارمند وزارت امور خارجه وقت، پشت ميز يک ديپلمات مي‌نشيند.

  • باشگاه در حد رئال

جعفر کاشاني آرزو زياد دارد، وقتي ته دلش دنبال ريز و درشت آرزوها مي‌گردد چشم‌هايش هنوز مثل تيغه‌هاي فلز مي‌درخشند و حکايت دلگيري‌ها رو مي‌شوند. دلش مي‌سوزد چون به عقيده او مي‌شد در ايران باشگاهي ساخت در حد رئال مادريد، بايرن مونيخ و منچستر. باشگاهي مدرن با آکادمي، استاديوم و سالن‌هاي متعدد، خوابگاه و رستوران و تمام امکاناتي که باشگاه‌هاي مطرح دنيا از آن برخوردارند.مي گويد تمام نقشه‌هايش را هم ريخته بودم اما ساخته نشد. با اين حال تيم نوجوانان او در باشگاه شاهين، لذت قهرماني پايتخت را چشيده‌اند. اسم‌شان را که مي‌بَرَد، مي‌گويد بچه‌هايم. يک‌طور مي‌گويد که درست انگار بچه‌هاي خودش باشند با همان آهنگ و لحن که يک پدر بچه‌هايش را خطاب مي‌کند؛ «چشم باز کردم و ديدم تعدادي از بچه‌هايم را برده‌اند در تيم‌هاي مطرح. بهروز رهبري فرد، يدالهه اکبري، شاهين صمديان و...» بچه‌هاي باشگاه کاشاني به قول خودش با دست خالي اما با فرهنگ بالا آموزش ديده‌اند با همان نزاکتي که دکتر اکرامي در اولين قدم به شاگردانش سرمشق مي‌داد. درست است که امروز کاشاني را به خاطربازي در تيم ملي ايران و توپ زدن‌هايش در شاهين و پرسپوليس به خاطر مي‌آورند، اما علاقه و تسلط او به مسايل اجتماعي، سياسي و ورزشي از وي تحليلگري ساخته که به گفته خودش توانايي پيش بيني بسياري از رخدادهاي ورزشي و اجتماعي را دارد، به طوري که خط شروع براي او حضور افتخارآميز در ميادين ورزشي است اما خط پايان از رشد و شکوفايي فرهنگي و اقتصادي مملکتش مي‌گذرد.

  • مهرباني‌هاي بوكسور ديروز

در هزار توي ذهن آدم، نه پرورش بوته‌هاي رز ارغواني باغچه با سرسختي‌هاي يک مشت زن جور درمي آيد و نه بوي وانيلي که از پختن شيريني‌هاي کارخانه يک بوکسور قديمي در فضاي کارخانه و قنادي اش مي‌پيچد. جنگجوي و مبارزه طلبي با گوشت و خون يک بوکسور عجين شده به خصوص که سابقه‌اش بگويد مقابل هيچکدام از حريفانش در داخل کشور هم کم نياورده. روزهاي پر افتخار گذشته در تقويم ذهني يک قهرمان حک مي‌شوند،اما همان مرام قهرماني او را وا مي‌دارد در برابر پرسش‌هاي ديروز به لبخندي اکتفا کند. لبخندي که در مورد «امير ياوري»؛ بوکسور قديمي کشور و رييس چندين ساله هيات بوکس ايران منحصر به چهره مهربان او مي‌شود. امير خان تمام تصوراتي را که از يک بوکسور قديمي در ذهن آدم نقش مي‌بندد به هم مي‌ريزد. هر دوباري که از نزديک او را در کارخانه پخت شيريني اش ملاقات مي‌کنيم، کفش ورزشي به پا دارد و در حال رتق و فتق امور کارخانه است آن هم در حالتي شبيه به دويدن و البته با لبي خندان. وقتي تلفن‌هاي اتاق کارش را پشت هم جواب مي‌دهد و مدام از ميهماناني پذيراي مي‌کند که اغلب اوقات در کارخانه نان و شيريني او جمعند، عملکرد سريع و فعال يک بوکسور را به بهترين نحو در زندگي روزمره اش به نمايش مي‌گذارد. همه اينها اگر در وجود يک ورزشکار 83 ساله بروز کند، کمتر احتمال مي‌دهند که آن ورزشکار يک فايتر بوده باشد. خودش بعيد نمي‌داند اين همه مهرباني در اثر ورزش کردن ايجاد شده باشد اما بعد مي‌خندد و مي‌گويد «خلق و خوي هر کسي ذاتي است؛ عطوفت را که نمي‌شود تمرين کرد. ضمنا ورزش بوکس نيازي به خشونت ندارد بلکه يک هنر است براي همين اسمش را گذاشته‌اند سلطان ورزش‌ها.» سلطان ورزش‌ها مسير رسيدن به قهرماني را کوتاه‌تر مي‌کند براي همين هم اميرخان تحت تاثير محل زندگي‌اش و بوکسورهاي پرتعداد خيابان منوچهري در 16 سالگي قدم در دنياي بوکس مي‌گذارد و تنها يک سال بعد روي برزنت رينگ بوکس حاضر مي‌شود تا لذت پيروزي در اولين مسابقه مبتدي اش را بچشد. خودش مي‌گويد در آن اولين حضور، فقط کمي دلهره همراه بوکسور است و حس ديگري به جز مقابله با حريف در کار نيست. مقابله با حريفان داخلي و خارجي تا 31 سالگي براي امير خان تکرار مي‌شوند و خاطره کسب مدال نقره در فستيوال جهاني هلسينکي به يکي از خاطرات خوش او مبدل مي‌شود. با اين حال، امروز دلتنگ بوکس نيست شايد چون خاطره سال‌ها قضاوت، مربي گري و 20 سال رياست هيات بوکس جاي ذره‌اي دلتنگي براي يک بوکسور قديمي باقي نمي‌گذارد. همين مي‌شود که بوکسور ديروز، براي ورزش کردن به سراغ استخر مي‌رود و هر روز شنا مي‌کند البته آنطور که مي‌گويد رقص پا و نرمش‌هاي ديگري را که قبلا بيرون از آب انجام مي‌داده امروز زير آب تمرين مي‌کند.

  • ساختن «همه از هيچ»

هنر با انسان زاده مي‌شود؛ مثل ميراثي که نسل به نسل، دست به دست شده و هر بار در دست‌هاي يک نفر به اوج رسيده است. شايد براي همين است آن بازوهايي که يک روز مي‌خواسته‌اند آستين پيراهن يک ستاره واليبال را بترکانند امروز به گلدان‌هاي شمعداني و شاهپسند جان مي‌دهند و دلواپسي‌هايشان را خرج درختچه‌هاي ياس و گل‌هاي تاج خروس مي‌کنند. کم نيست وقتي هنر خلق و پرورش از وجود پدر و مادري هنرمند به رگ و ريشه فرزندان راه پيدا کند و بزرگاني همچون فخرالدين فخرالديني؛ عکاس و نقاش، فرهاد فخرالديني؛ آهنگساز و فاروق فخرالديني؛ ستاره واليبال ايران را تکرارنشدني سازد. امروز وقتي فاروق فخرالديني از قدرناشناسي‌ها در مورد يک مربي باسابقه واليبال حرف مي‌زند هيچ گرهي ميان دو ابرويش نيست.

مي‌گويد از 10 سالگي در تيم مدارس واليبال بازي کردم و بعد تيم باشگاهي را پشت سر گذاشتم تا شدم سرمربي تيم ملي واليبال ايران. اما امروز بعد از 20 سال سابقه مربي گري تيم ملي واليبال، 15 سالي مي‌شود که سرگرم پرورش گل و گياه در لواسان هستم. روزنامه‌ها شاهد خوبي بر مدعاي فاروق فخرالديني اند. آقاي واليبال تا امروز که 73 ساله است، به اندازه دو- سه کيسه نسخه‌هاي روزنامه‌ها را جمع کرده که هر کدامشان به نحوي سراغ ستاره سابق تيم ملي واليبال را گرفته‌اند و برايش تيتر زده اند. اولين بار هم در مسابقات باشگاهي بوده که فاروق فخرالديني 18 ساله چنان مي‌درخشد که به قلم خبرنگار کيهان، ستاره بازي‌هاي واليبال باشگاه‌ها خوانده مي‌شود و عکس او بر پشت جلد کيهان ورزشي خاطره آن روز را برايش جاودان مي‌کند.امروز فاروق فخرالديني و بسياري از ورزشکاراني که مسير پرفراز و نشيب مربي گري را طي کرده‌اند يقين دارند که مربيگري عشقي است که در وجود هر شخصي به وديعه نمي‌گذارند؛ جوهره‌اي که مي‌شود سراغش را در وجود فاروق فخرالديني گرفت.

  • چهل و چند بار قهرماني چه طعمي دارد؟

شق و رق مي‌ايستد با نگاهي دقيق و نافذ. کلمات از خط کشي‌هاي قهرمان مداوم قايقراني بيرون نمي‌زنند و آن صداي گيرا آدم را ياد معلم‌هاي سرسخت فيلم‌هاي سينمايي مي‌اندازد. خودش مي‌گويد اين خاصيت ورزش است که ورزشکار را منضبط بار مي‌آورَد اما اين نظم به آن غلظتي هم نيست که حرفش را مي‌زنيد. دنباله انضباطي که در وجود علي قلم‌سياه موج مي‌زند به خانواده فرهنگي و خطاط او برمي گردد که ناله‌هاي قلم ني‌شان را بر تن کاغذ و در ميان ديوارهاي کاهگلي بادگيرهاي يزد جا گذاشته‌اند. شهرت خانواده قلم‌سياه از همين جا سرچشمه مي‌گيرد و ذوق کتابت، طوري به پسر خانواده سرايت مي‌کند که او را ميرعماد آينده بخوانند. اما دوربين جعبه‌اي که پدر براي پسرش تهيه مي‌کند، مسير زندگي علي قلم‌سياه را تغيير مي‌دهد. اگرچه او امروز خاطراتش را با فعاليت در رشته‌هاي دوميداني و شنا در دبيرستان و دانشگاه و حضور در تيم بسکتبال تيم ملي جوانان مرور مي‌کند اما قصه پارو به دست گرفتن قلم‌سياه در قايقراني کشور از تضاد فضاي کويري تولدش با طبيعت قايقراني و علاقه به کشف اين دنياي جديد سرچشمه مي‌گيرد. به خصوص که آشناي او با رشته‌هاي دوميداني، شنا و بسکتبال وي را زودتر از موعد معمول بر سکوي قهرماني قرار مي‌دهد و رکورد او را دست نخورده باقي مي‌گذارد. چشيدن لذت چهل و چند بار قهرماني در رشته قايقراني حسرتي براي يک ورزشکار باقي نمي‌گذارد اما باعث نمي‌شود همين قهرمان مکرر بر مسند رياست فدراسيون قايقراني بنشيند و از مهيا کردن آنچه آرزويش را داشته براي جوانان قايقراني کشور دريغ کند. با اين حال يادش نمي‌رود آن سال‌هايي را که به خاطر بالا رفتن سنش از دنياي قايقراني دور مانده، تمام قدرتش را در چشم‌هايش بريزد و صحنه‌هاي ناب ورزشي را با فشار شاتر دوربينش ثبت کند. حالا او در 70 سالگي، پياده روي و تنيس را جايگزين پارو زدن‌هاي ديروز کرده و هنوز هم وقتي به خاطر مي‌آورد كه در بسياري از مسابقات قايقراني، به خاطر مهارت‌هاي حرکتي اش در قايقراني 50 تا 100 متر عقب‌تر از بقيه حريفان منتظر مي‌مانده تا فرمان شروع مسابقه را بدهند، خاطرات قهرماني برايش شيرين تر تصوير مي‌شوند.

  • همشهري 6 و 7