نگفتم چون از بس تناور بود من بلبل لال شدم اما او نشد با صدای گنجشکی که هیچ تناسبی با قامتش نداشت گفت: عینکتو پاک کن پدر که قیاف (قیافه) را ببینی!
شنیدن صدای گنجشکی روی تنه تناور از تعجب شادم کرد میخواستم بخندم اما از ترس پژمرده شدم. در همین هنگامهها آقایی که جعبه شیرینی دستش بود دستم را گرفت و من بلند شدم. چه خوب نشکسته بودم همه چیز با من بود حتی عینکم همچنان میدید. قیاف نگاه تحقیرآم یزی به من و آقای شیرینی کرد و رفت با آن بازوهای از بس وسیع که کمربند فردوسیپور هم برای دور زدنش کوتاه بود.
آقای شیرینی گفت؛ بعضیها بجای بزرگ کردن عقل، بازو فربه میکنند. من جواب دادم؛ جوانیست و هزار راه نرفته. آقای شیرینی گفت؛ فکر کنم ترسیدید چیزی بگویید. من گفتم اما فکر کنم شما نترسیدید که چیزی نگفتید، بعد هر دو خندیدیم.
آقای شیرینی گفت: راست گفتهاند اگر بینی بین دو چشم نبود، چشمها همدیگر را میخوردند. من گفتم؛ که چی؟ او گفت؛ خوب شد عینکتان نشکست والا باید این وقت شب عصا میخریدید. دوباره هر دو خندیدیم. آقای شیرینی، یکهو یاد جعبه شیرینی افتاد و تعارف کرد، ناگهان عطر کیک یزدی حالم را خوب کرد. در همین هنگامهها پسر جوانی که با همراهش در لبخند بود دست برد تو جعبه شیرینی و تندی گفت؛ خدا قبول کند. من گفتم؛ مگر نذریه. آقای شیرینی گفت امشب شیرینیخوران دخترمه! حالا غروب رفته بود آقای شیرینی داشت میرفت که همان پسری که با همراهش در لبخند بود باز آمد و گفت؛ ببخشید یکی بردارم برای هما! همه رفتیم. چند قدم بالاتر پسر جوان با آقای قیاف دم داروخانه ایستاده بودند، پس هما آقای قیاف بود. پس هما حتماً همان همایون است. میخواستم با مشت بزنم تو دماغ قیاف اما چه کنم من مشتم همیشه باز است، خواستم یقهاش را بگیرم اما دستم از ترس مشت شد. بعد یادم افتاد قلبم مدتهاست با عصا راه میرود از بس که با سیگار رفیق بود. بعد خودم را دلداری دادم و گفتم در سکوت پیامی است که در هیاهو نیست.
دهانهایی هست
سرفه میکنند، نمیبوسند
دستهایی میشناسم
لخت میکنند
نمیپوشانند
همان هزار سال پیش هم دعوایی نبودم. صد سال پیش هم، یادم میآید یک روز بهاری بود باید غیرتی میشدم میزدم تو گوش کسی که نمیدانست از کلمات مانند پول باید استفاده کرد. اما جرئت نکردم، یعنی اصلاً اینکاره نیستم. نمیدانم ابتدا باید با کدام دستم دعوا کنم. همراهم گفت من مرد به این بیدعوایی تو عمرم ندیدم. مرد باید عرضه داشته باشد. اقلاً سبیل بذار شاید ترست بریزه. بعد سبیل گذاشتم اما از بس زبر و زمخت بود و مثل برس واکس روی لبم گیر کرده بود از خیرش گذشتم. خواهرم نظرش این است که من خیلی خونسردم. یعنی خیلی عاقلم و چون عاقلم گذشت میکنم، و دعوا نمی کنم. همراه اولم یک بار در جوابش گفت از کی تا حالا اسم ترس، عقل است. خواهرم جواب داد از قدیم گفتهاند عاقلها میبخشند، احمقها فراموش میکنند. همراهم گفت؛ راست میگی؟ تا حالا نشنیده بودم! من گفتم انسانی که منطق دارد دعوا نمیکند. جنگ کار بیمنطقهاست.
همراهم گفت؛ راست میگی؟ تا حالا نشنیده بودم، خوب شد گفتی! بعد خواهرم گفت؛ پس چی همینه که شما بزنم به تخته هیچوقت دعوایتان نمیشود. همراهم گفت؛ راست میگی چون من میبخشم و او فراموش میکند. بعد من از قول کلینت ایستوود کارگردان ستایش شده جهانی گفتم؛ هیچوقت نخواستم دشمنانم را بشناسم. چون خیلی از دوستانم را از دست میدهم.
از خوشبختی الهام میگیرم
من شاعر روزهای زیبا هستم
برای دختران
از جهیزیه حرف میزنم
برای زندانیان از عفو عمومی
حالا و اکنون دعوا یکپای رفت و آمد شهری است. آخرین آمارها میگوید تنها در 5ماه اول امسال فقط در تهران 50هزار دعوای منجر به جرح و زخم کارشان به پزشکی قانونی افتاده است، یعنی ماهی 10هزار نفر یعنی روزی 333نفر؛ لابد چهار، پنج برابر هم دعوای پایان خوش داشتهایم که کارشان به پزشکی قانونی نرسیده است. مثل همین مورد آخر. من خودم دیدم در پمپ بنزین دیدم. دعوایی دیدم که هیچ مردی جرئت مداخله در آن را نداشت. دو زن حدوداً سی و چند ساله سر نوبت زدن بنزین یکباره کارشان به یقهگیری کشید و... راستش، من فکر کردم فیلم است اما هر چه نگاه کردم هیچ تصویربردار، کارگردان، منشی صحنه و صدابردار و اینجور چیزها ندیدم.
رفتم دخالت کنم یکی از آقایانی که مثل من تو صف بنزین بود گفت: آقا شما چکارهاید، حق ندارید به آنها دست بزنید. بعد دیدم همه آقایان بنزین با لذت دارند تماشا میکنند. من به این صحنه خیانت کردم، دزدکی به 110 تلفن زدم. مدتی بعد پلیس موتوری آمد، مأمور جوانی بود اما مگر حریف میشد، جرئت نداشت جلو برود. اصلاً کار پمپ بنزین تعطیل شده بود تا اینکه خود بانوان محترم حوصلهشان سر رفت و بدون دخالت مردان، بنزین زدند و رفتند و من تو دلم گفتم الهی شکر این دعوا پایان خوش داشت، همان موقع بود که یادم افتاد چرا من دعوا نمیکنم. چون معتقدم اگر قرار است آدم بمیرد بهتر است تمساح او را بخورد تا اینکه ماهیان کوچک او را قطعه قطعه کنند. وقتی که نمی توانم درست و حسابی دعوا کنم، چرا باید از ترس سکته کنم.شما فکر می کنید باید باشگاه بروم و بازوسازی کنم تا تمساح مرا بخورد.
پرندهای میآید
بر سر قلبم مینشیند
ناگهان لالهای باز میشود
آهسته و سرخ
وقتی به تو میاندیشم
*شعرها از؛ صباحالدین نخستین، ملیح جودت، بدری رحمی
- همشهري 6 و 7