به جایی در همین نزدیکیها که فقط بیقرار خودم باشم. اشکالی دارد؟ کسی میگوید: همه میخواهند فقط به خودشان برسند، اما نمیشود، نمیشود به این بیقراری، قرار داد.فرض کنیم میشود برای لحظاتی، دقایقی و یا ساعتی با خودمان خلوت کنیم. مثل همین ساعت از روز جمعه که تنبل راه میرود، کار تعطیل است و کوچه در تنهایی پرسه میزند.
من حالا کنار خودم نشستهام روی نیمکت تنهایی، دو دستم را از پشت سر قلاب میکنم سرم را چشمبسته در آن میگذارم و به دریا، جنگل و آسمان فکر میکنم و مثلاً ماهی میشوم در رودخانهای که قرار است به دریا برسد تا همانجا شنا کردن با بزرگترها را تجربه کنم و لیز بخورم تا عمیقترین نقطه دریا تا آبیترین رنگ آبها را تنم کنم و اصلاً فکر نکنم حتی به روغنی که عروق را تنگ میکند، به نانی که نپخته بیات است، به پنیری که از بس شور است بهجای نمک سر سفره گوشهنشین میشود.
چه خیال دلنشینی دارم من در پاییزی که آسمانش به رنگ کاشی اصفهان است. خیالاتم چنان مجنون است که از آبها و دریاها میگذرد تا میرسد به جنگل، برگی میشود بر تن شاخه سیب، رنگ آبی میشود به تمنای نیلوفر، پیچک میشود بر پوست افرا و بالا میرود. سوار بر ابر خرامان میشود تا باران شود بر سر شهری که دستانش از بیآبی خالی است. ناگهان خیالاتم را باد میبرد و یادم میآید که باید چشم باز کنم لباس بپوشم و بدوم تا بقالی. قرار است ساعت به وقت غروب، مهمانی که از دوردست میآید به وقت پذیرایی پوست سیب را بکند و در دهان بگذارد و انگور دانه کند و در دهان غنچه بگذارد. دختری که مادرش را پارسال در خیابان تصادف از دست داد. چشم باز میکنم حالم پرملال است نه از دست کسی، از دست خودم. چرا؟ چون نمیتوانم خودم را با شرایط تطبیق دهم، چون برای تطبیق با شرایط یا باید خودم را عوض کنم و یا شرایط را به نفع خودم دستکاری کنم. مثلاً به پدر غنچه بگویم فرصت بده به غنچه فرصت بده تا با نبودن مادر کنار بیاید، بپذیرد، باور کند. باورش را با خودش بزرگ کند. بعد جنابعالی عاشقی پیشه کن. بعد نامادری را مهمان کن، اما نمیشود من قادر به تغییر شرایط نیستم. باید قبول کنم وقتی رودخانه راه نمیرود، مرداب است.
فکر کن
به ماجرای مردی
که تمام ساعتهای دنیا را دزدید
تا معشوقهاش پیر نشود
همین هزار سال پیش، همه عالم خیال و خاطره بود از بس زندگی ساده بود و تنها ماشین زندگی، خودرو بود. از بس دوستان، دوست بودند و دشمنان کم بودند، ابر بسیار بود، باران شکیبایی ممتدی داشت و روزهای روز میآمد و نمیرفت. برف بیملاحظه پارو، تنپوش بامها و کوچهها میشد. احترام از بس زیاد بود حتی اتومبیلها هم رعایت حال هم را میکردند و کمتر سرشاخ میشدند. یادم میآید تا سالهای سال عاشقی محترم بود. خسروشکیباییهامون بود و میگفت؛ این زن، زن منه، عشق منه! و ما هم از جسارت دلبرانه او در آن سالها حالمان خوب میشد. اصلاً خوبی وقتی خوب بود که پایانش خوب بود. کار اصلاً به جایی رسیده بود که زخم خنجر دوست بر تن ما زود خوب میشد و کار به جایی رسیده بود من بههیچوجه زیر بار این حرف نمیرفتم که خانه، دنیای زن است و دنیا، خانه مرد. نه خانه دنیای من هم بود چون آن وقتها دوست داشتن، عاشقی بود. بدبختی ناگهانی نمیآمد که دو برابر بدبختی باشد نه! اگر میآمد نرم و آهسته میآمد که چینی خیال مجنون نشکند از این که لیلی با فرهاد دوست شده بود.
به هر کجای این شهر نگاه کنم
تو ایستاده لبخند میزنی
به هر کجای جهان سفر کنم
تو از کنارم عبور میکنی
حالا و اکنون دنیا یک جوری شده است؛ یعنی آنقدر درد و رنج، تألم و تأسف در کوچه و خیابان و خبر راه میرود تا ما یادمان نرود حتی امید هم ممکن است آنقدر ما را منتظر بگذارد تا کشته شویم تا دقکشته شویم. نگاه کنید به امید کودکان سوریه، کودکان افغان و کودکان فلسطینی که هزارساله شده است. آنقدر که خانههایشان حتی در رؤیا هم دیده نمیشود.
حالا و اکنون باید همه شیمیدان و دامپزشك باشیم تا بتوانیم در بقالی یک پیاله ماست، یک قالب کره، یک لیوان روغن، یک ران مرغ، 250گرم گوشت و یا 500گرم ماهی نسبتاً سالم انتخاب کنیم وگرنه در صف انتظار مطب و بیمارستان باید آنقدر آواز ناله سر دهیم که نفسمان برای همیشه به مرخصی برود، پس بناچار باید همچنان امیدوار باشیم.
روزنامهنگاری که فضولی حرفه اوست ناگهان خط رؤیا را پاره میکند و با خودکار بیک مینویسد؛ عصر رؤیاها گذشته است. واقعبین باش. امید و رؤیا که پشت ویترین طلافروشی دنبال حلقه گمشده پابهپا میشوند میگویند؛ یعنی میفرمایید از ترس مرگ خودکشی کنیم؟
روزنامهنگار که به لکنت فضولی دچار شده است جواب میدهد؛ ترس، مانع مرگ نمیشود، اما بهتر است مرزهای دانستن و توانستن را بشناسیم و واقعبین باشیم نه رؤیاساز. عابری دخالت میکند و میگوید با همه اینها نباید دست از سر رؤیا برداشت و اتفاقاً اختراع سینما برای تحقق عینی این رؤیاهاست. این را من خودم از آقای فردین شنیدم، حتی از «دونده» آقای امیر نادری، از خانم «نایی» وقتی باشو غریبه کوچک بود. حتی از نگار جواهریان در یک «حبه قند» شنیدم، وقتی رؤیاهایش تاب میخورد و خویشاوندانش دوستان اجباری نبودند. پس خوب است گاهی روی نیمکت تنهایی بنشینیم و رؤیا بسازیم.
امشب دریاها سیاهند
باد زمزمهگر سیاه است
پرنده و گیلاسها سیاهند
دل من روشن است
تو خواهی آمد
* شعرها به ترتیب مهدی اشرفی، بهزاد عبدی و شمس لنگرودی
- همشهري 6 و 7