آنچه در اين صفحه ميخوانيد، روايتهايي از گوشه و كنار زندگي آيتالله مهدويكني است كه شايد كمتر به گوشتان رسيده باشد؛ زوايايي از زندگي شخصي و خانوادگي مردي كه شاگرد امام بود، هممسلك او بود و در ركاب او براي انقلاب جنگيد و حالا جاي خالياش را هزاران خاطره خوب و ماندگار پر كرده است.
روايت يكم
الك دولك و سيلي پدر
در دوران كودكي پدرم و برادران بزرگتر از خودم، مراقبم بودند كه با چه كساني معاشرت ميكنم و اينطور نبود كه خيلي آزاد و رها باشم، البته محدود هم نبودم و يادم هست كه با همسن و سالانم بازي ميكرديم چه در مدرسه و چه بيرون از مدرسه، الك و دولك و توپ بازي و... ميكرديم. يادم هست كه الكها را با چوب ميزديم. آن زمان پينهدوزي داشتيم كه از ناحيه پا يك مقداري معلول بود. روزي در دكانش نشسته بود و پينهدوزي ميكرد، الك من خورد به سر او و او رفت پيش پدر من و شكايت كرد كه آقارضا الك را زده به سرم. پدرم خيلي مقيد بود كه ما به كسي تعدي نكنيم. بدون اينكه از ما بپرسد كه عمدي بوده يا سهوي يا چرا اين كار را كردي، فكرشان اين بود كه بالاخره بيمبالاتي كردي، جلوي مردم 3، 2تا سيلي به من زدند و گفتند ديگر به كسي جسارت نكنيد. فقط 2مورد يادم هست كه پدرم مرا تنبيه كرده باشند كه يك مرتبهاش همين بود و غيراز اين 2مورد ياد ندارم پدرم با من حتي بد حرف زده باشند.
روايت دوم
مناجات روي پشتبام
يادم هست نزديكهاي بلوغم كه شد پدرم يك روز مرا خواست و گفت الان هيچكس اينجا نيست و تنها هستي. ميداني كه آدم وقتي مكلف ميشود و بالغ ميشود خصوصيات جديدي برايش پيدا ميشود و اينها را بايد بداني و اين مسائل را به من ياد داد. با اينكه خيليها اين كار را نميكردند و ميگفتند اين حرفها را جلوي جوانها نبايد زد، ولي ايشان از همان موقع مراقب ما بودند. آن دوران، دوران بسيار خوب و باصفا و صميميتي بود. صفاي خودم هم بيشتر بود. شايد خوب نباشد كه بگويم ولي من از بچگي خيلي اهل عبادت بودم. يادم است در سن ۱۱سالگي تمام ماه رمضان را در گرماي شهريورماه روزه ميگرفتم. بعضي شبها مادرم مرا براي سحر بيدار نميكرد و ميگفت بيدارش نكنيد كه روزه نگيرد ولي من بدون سحري روزه ميگرفتم. من قبل از اذان ميرفتم بالاي پشتبام و مناجات ميكردم و يكي از بچههاي محل كه اذان ميگفت من بودم.
روايت سوم
معلمي پاي منبر شاگردش
بنده تحصيل اوليهام در دبستان بهمن در كن بود. كلاس اول كه رفتم، معلمام آذربايجاني و تركزبان بود. روز اول گفت بچهها من ميخواهم نماز شما را درست كنم. معلمهاي آن زمان اكثرا آدمهاي متديني بودند. او به بچهها گفت حمد و سوره را بخوانيد. من چون در خانواده ياد گرفته بودم بهتر از بقيه خواندم حتي قرائتم هم تا حدودي خوب بود. وقتي همه بچهها خواندند به من گفت تو ملا ميشوي. گذشت تا روزي كه من شايد ۱۸ سال سن داشتم. نخستين شبي كه در كن در حسينيه محله خودمان (محله بزرگ كن- محله سرآسيا) منبر رفتم، يك روحاني بود كه از اصفهان ميآمد و منبر ميرفت. آن شب به من گفت منبر برو، گفتم من بلد نيستم. گفت حالا برو و يك چيزي بگو. الان بروي ياد ميگيري و اگر خراب هم بكني همه ميدانند تازهكاري. اما اگر درس خواندي و ملا شدي و بعد منبر رفتي و خراب كردي ديگر تا آخر نميتواني منبر بروي. من منبر رفتم؛ يك منبر ۸ دقيقهاي. ديدم يك پيرمردي با فاصله زياد به من ميگويد: فلاني مرا ميشناسي؟ گفتم: نه يادم نيست. گفت: من معلم كلاس اولت هستم، بهت گفتم ملا ميشي!
روايت چهارم
اگر چلوكباب ميخوري براي خدا بخور
اولين روزي كه من معمم شدم، ۱۴يا ۱۵ سال سن داشتم. روز عيد غدير بود و بهدست آيتالله برهان(ره) معمم شدم. ايشان خيلي اصرار داشتند كه ما در روز غدير معمم شويم و بنده آن روز لباس نداشتم و ايشان كه قدشان چندان بلند نبود، گفتند من لباس خودم را به شما عاريه ميدهم- البته نميبخشم!- يك قبا و عبا به من دادند و گفتند عمامه را برو خودت بخر. پس از معمم شدن، براي سفارش لباس رفتيم سراغ مرحوم استاد شيخ رجبعلي خياط و نخستين لباس من را ايشان دوخت. ايشان به من گفت: آقا ميخواهي چكاره بشوي؟ گفتم: ميخواهم طلبه شوم. گفت: ميخواهي آدم بشوي يا طلبه؟ گفتم: من آدم شدن را نميفهمم يعني چه؛ ميخواهم طلبه شوم. گفت: اگر آدم بشوي بهتر است تا طلبه. يك فرد هم ميتواند طلبه باشد و هم آدم. گفتم: چگونه ميشود آدم شد؟ گفت: هر كاري كه ميكني براي خدا بكن. اگر چلوكباب هم ميخوري براي خداوند بخور.
روايت پنجم
روزي كه امام زار زار گريست
در اوايل انقلاب در كميته انقلاب بودم و محافظان بنده اسلحههاي خود را از ماشين بيرون ميآوردند. به آنها گفتم چرا اسلحههاي خود را به مردم نشان ميدهيد؟ ما هر چه داريم از مردم است و بايد با اين مردم با محبت برخورد كرد. با مرحوم شهيد محلاتي گاه گاهي به جبهه ميرفتيم. در يكي از عملياتها كه در دزفول انجام شده بود من مسئوليت مناطق بمبارانشده را بهعهده داشتم. به آنجا رفتم و جواني را ديدم كه به سر خرابهاي نشسته بود و گريه ميكرد. جلو رفتم تا به او تسليت بگويم. به من گفت: ۱۳تن از اعضاي خانوادهام را از دست دادهام حالا آمدهاي به من تسليت بگويي؟ جريان اين خاطره را براي امام(ره) شرح دادم. امام با شنيدن اين واقعه زار زار گريه كردند، بهگونهاي كه شانههايشان ميلرزيد و فرمودند آن جوان راست ميگويد و حق با او است.