نورالدين عافي در راه اسلام و كشور خويش بخش زيادي از تواناييهاي فيزيكي خود را از دست داد و حتي چهرهاش چنان تغيير يافت كه خودش نيز ديگر خودش را نميشناخت. با اين همه، زندگي براي اين مرد بزرگ ايرانزمين به پايان نرسيد و او طي سالهاي گذشته با همان كوشش و اعتقاد و ايمان گذشتهاش در مسير زندگي قدم برداشت و به لطف پروردگار توانست زندگي خوبي را سپري كند. با نورالدين در مورد شرايط زندگي امروز و خانوادهاش صحبت كردهايم تا با بعد ديگري از شخصيت او آشنا شويم.
- نسبت به گذشته خود چه احساسي داريد؟
من 16ساله بودم كه به جبهه رفتم. امروز كه به پشت سر خود نگاه ميكنم متوجه ميشوم كه جنگ در من چه تحولي ايجاد كرد و به گفته امام راحل واقعا جبهه دانشگاه بود. آنجا افرادي را ديدم كه قابل توصيف نيستند. همهچيز درنظر آنها فقط در رضايت حق خلاصه ميشد. اين را بگويم كه در جبهه نقل و نبات نميدادند. ولي سختيهاي جنگ روند عادي زندگي من را عوض كرد. احساس خوبي دارم. به قولي فولاد آبديده شدهام و كولهباري از تجربه دارم.
- يكي از تجربياتي كه كسب كرديد را بيان كنيد.
من در زندگي سختيهاي زيادي را تحمل كردم. حتي الان هم بهدليل مجروحيتم درد زيادي ميكشم. شبها بيش از 20بار بيدار ميشوم ولي سختيهايي كه در دوران جنگ ديدم سبب شد كه مشكلات زندگي را راحتتر تحمل كنم و براي حل آنها چارهاي بينديشم به همين دليل سختيها آسان شده است. مثلا در زندگي وقتي مشكلي پيش ميآيد به آن دوران فكر ميكنم كه وقتي در جبهه چيزي كم داشتيم چه كار ميكرديم؛ آن هم در شرايطي كه دشمن روبهروي ما بود. ياد گرفتم كه در مقابل سختي نبايد زانوي غم بغل كرد بلكه بايد ايستاد و بهترين راهحل را پيدا كرد. سختيهاي روزگار را اينطور معني ميكنم.
- تعريف شما از زندگي چيست؟
دنيا محل گذر است و به كسي وفا نميكند؛ فقط نامي از ما در اين دنيا باقي ميماند. اينقدر به فكر ظواهر زندگي نباشيم. به نظر من زندگي فرصتي است كه خداوند به انسان ميدهد؛ حال اگر از اين فرصت درست استفاده كنيم روز حساب درپيشگاه خداوند شرمنده نيستيم.
- چه سالي ازدواج كرديد؟
سال1365 ازدواج كردم. در آن زمان خانه، ماشين و حتي كار هم نداشتم. كار من اين بود كه جبهه بروم. وقتي به خواستگاري رفتم گفتم بسيجي هستم و تنها شرطم اين است كه تا آخر جنگ اگر زنده باشم در جبهه ميمانم. الان گفتن و شنيدن اين حرفها به ظاهر ساده است. خانواده همسرم شرايط من را پذيرفتند. حدود 2سال عقد بوديم. همين جا از همسرم بابت همراهي با من در زندگي آن هم در شرايطي كه هيچ چيز نداشتم تشكر ميكنم.
الان بعد از گذشت سالها وقتي با همسرم صحبت ميكنم او از شرايط سخت آن زمان برايم ميگويد كه در بعضي از مواقع حتي پول هم نداشته و به قولي صورت خودش را با سيلي سرخ ميكرده تا جلوي مردم آبروداري كند. به من هم هيچ چيزي نميگفت. همه اينها نشان از صبوري و گذشت او دارد كه در نبود من با مسائل و مشكلات زندگي كنار آمده است.
- چند فرزند داريد؟
3دختر، 2داماد و 2نوه حاصل زندگي من و همسرم است. در زندگي، دختر و پسر داشتن مهم نيست؛ مهمتر از آن داشتن فرزند صالح است.
- بر چه مبنايي دامادهاي خود را انتخاب كرديد؟
تنها شرط من ايمان و پشتكار بود؛ اصلا به پول و ماديات فكر نكردم. انساني كه ايمان داشته باشد و خود را در محضر خدا احساس كند با توكل به خدا در زندگي هم تلاش ميكند و حتما موفق ميشود. امروز دخترانم كه ازدواج كردهاند خوشبخت هستند. آرزوي هر پدر مادري هم خوشبختي فرزندانش است.
- مهريه آنها چقدر است؟
من به مهريه بالا اعتقادي ندارم. نبايد از اول زندگي به فكر ماديات بود. زندگياي كه بر مبناي پول ساخته شود مثل حباب روي آب است. شايد كسي باور نكند كه من با مهريه پيشنهادي خانواده دامادهايم مخالفت كردم زيرا مقداري كه عنوان شد زياد بود. فكر ميكنم 450سكه تمام بهار آزادي پيشنهاد كردند كه در نهايت با صحبت بزرگترهاي فاميل مجبور شدم 200سكه را قبول كنم. هنوز هم اعتقاد دارم كه 200سكه بهار آزادي زياد است ولي پدرشوهر يكي از دخترانم گفت نبايد با مهريه عروس ديگرم خيلي اختلاف داشته باشد.
- چه سالي دختر اول شما ازدواج كرد؟
دختر اولم در سن 19سالگي در سال85 ازدواج كرد. هماكنون كارشناس ارشد بهداشت محيط و كارمند دانشگاه است. دختر دومي هم در سن 18سالگي ازدواج كرد؛ مدرك كارشناسي گرفته ولي خانهدار است.
- در مورد جهيزيه چه عقيدهاي داريد؟
دادن جهيزيه در حدي كه نياز اوليه زندگي را تأمين كند خوب است ولي هماكنون تهيه جهيزيه سبب دردسر شده چون همه با هم، چشموهمچشمي ميكنند. من با همفكري همسرم چيزهاي اساسي كه براي زندگي لازم بود بهعنوان جهيزيه به دخترانم داديم و به اينكه ديگران به دخترشان چه جهيزيهاي دادهاند اصلا فكر نكرديم؛ چون عقيده داريم بايد زندگي را ساده گرفت تا راحت زندگي كرد. چشموهمچشمي و اينكه ديگري چه دارد و من ندارم فقط اعصاب آدم را به هم ميريزد؛ در ضمن، فرد از نعمتهايي هم كه خداوند به خودش داده درست نميتواند استفاده كند.
- آيا با نوههايتان در مورد جنگ صحبت ميكنيد؟
هر كدام از دخترانم يك دختر دارند (با خنده ميگويد: داريم گردان الزهرا (س)درست ميكنيم). بله ولي در حد سن آنها. نوه بزرگم 3ساله است. وقتي به صورتم دست ميزند ميگويد: كار دشمن است. بايد از آن روزها براي نوههايم سخن بگويم تا آنها در آينده بدانند آسايشي كه امروز دارند چگونه بهدست آمده است. بايد ذهن آنها را آماده كنم.
- در مورد فرزندان اين نسل چه نظري داريد؟
بچههاي 16ساله الان با بچههاي 16ساله زمان جنگ خيلي فرق دارند؛ آن روزها ما يك جور ديگري فكر ميكرديم؛ تفاوتها زياد است. البته اينها گناهي ندارند زيرا جوان هستند. ما نتوانستيم درست فضاي دوران جنگ را براي نسل بعد از خودمان ترسيم كنيم؛ همين سبب شده تا ذهنيت آنها با چيزهاي غيرواقعي مغشوش شود.
براي مثال روزي به يكي از دانشگاههاي كشور براي سخنراني رفته بودم. يكي از افراد فرهيخته بعد از مراسم آمد و به من گفت شما براي گرفتن پول و امكانات به جبهه رفتيد. آن موقع خيلي ناراحت شدم و گفتم در آن زمان دشمن روبهروي ما بود و بخشي از مناطق كشور را تصرف كرده بود و كمتر از يك متر با بچههاي رزمنده فاصله داشت؛ كسي نميدانست زنده ميماند يا شهيد ميشود. دشمن براي نابودي نظام جمهوري اسلامي ايران آمده بود. براي خودش حساب كرده بود چندروزه جنوب و غرب كشور را ميگيرد و بعد به تهران ميرسد؛ خلاصه خيلي خيالپردازي كرده بود. حالا كسي ميتوانست به فكر گرفتن پول و امكانات باشد؟ وقتي اينها را گفتم از من طلب حلاليت كرد.
- چه صحبتي با افرادي داريد كه اينگونه درباره شما قضاوت ميكنند؟
به آنها ميگويم هميشه درد دارم ولي تمام دردها را با جان و دل ميپذيرم. خوشحالم كه هموطنهايم در آسايش و آرامش زندگي ميكنند و پرچم كشورم با اقتدار در دنيا برافراشته است. منتي سر كسي ندارم و هر كاري انجام دادهام وظيفهاي بيش نبوده است. انشاءالله كه خدا از من قبول كند.
- گفتيد در شروع زندگي چيزي نداشتيد؛ الان وضع زندگي شما چطور است؟
خدا را شكر از زندگي راضي هستم. خانه دارم و سال1380ماشين خريدم. دوستانم ميگويند: ماشين «آر دي» ديگر قديمي شده و عوضش كن ولي براي رفع احتياجات من و خانوادهام مناسب است. در گذشته تا كلاس پنجم درس خوانده بودم؛ الان ديپلم گرفتهام و كارمند دانشگاه تبريز هستم.
- چه انگيزهاي باعث شد درس بخوانيد؟
وقتي جنگ تمام شد فضاي جامعه خيلي عوض شد و وارد مرحله جديدي شديم؛ من هم با توجه به تحول و دگرگونياي كه جنگ زمينهساز آن شد تصميم گرفتم درس بخوانم و ديپلم گرفتم اما چشمهايم برايم مسئلهساز شد و پزشكان گفتند اگر به درسخواندن ادامه بدهم نابينا ميشوم.
- تفريح شما چيست؟
بهترين تفريح من در كنار خانواده بودن است. وقتي اعضاي خانواده با هم در ارتباط هستند نيازهاي عاطفي و روحي آنها تأمين ميشود؛ در ضمن از تجربيات بزرگترها نيز بهرهمند ميشوند. معمولا هر وقت فرصت شود خانوادگي به باغي در اطراف تبريز ميرويم. در كل دوست دارم هميشه در خانه مهمان داشته باشيم. در ضمن به انجام كارهاي فني هم علاقه دارم.
- در مورد اينترنت و دنياي ديجيتال چه نظري داريد؟
در هيچ كاري نبايد افراط و تفريط كرد. در فرمودههاي پيامبر اكرم(ص) و تعاليم دين مبين اسلام نيز بر اين موضوع تأكيد شده كه ميانهرو باشيم. امروزه متأسفانه با آمدن وسايل الكترونيك مردم اسير اين وسايل شدهاند. استفاده از كامپيوتر و اينترنت خوب است ولي نبايد همهچيز زندگي بشود؛ بعضيها وقتي اينترنت قطع ميشود انگار زندگيشان به پايان رسيده است. آن روزگاري كه در جبهه بودم شرايطي پيش آمد كه نبرد تن به تن با عراقيها داشتم ولي احساس نكردم زندگي من به آخر رسيده است.
من هم براساس نياز از اينترنت استفاده ميكنم؛ حتي گاهي هم در مورد شبكههاي اجتماعي با دوستان صحبت ميكنم ولي خودم در چنين شبكههايي عضو نيستم زيرا براي دوستيابي و ارتباط برقرار كردن با ديگران از راههاي ديگر استفاده ميكنم.
بعضيها ميگويند ميخواهيم از طريق شبكههاي اجتماعي با سراسر دنيا در ارتباط باشيم؛ در جواب اين عزيزان ميگويم: بهتر است اول به دشمن فكر كنيد؛ امروز دشمن به داخل خانهها آمده است.
- منظورتان چيست؟
امروز شيوه جنگ دشمن با ما عوض شده است؛ تجهيزات جنگي ديگر در ميدان جنگ نيست بلكه به داخل خانهها آمده است. كامپيوتر و ديگر دستگاههاي الكترونيك بين اعضاي خانوادهها فاصله و جدايي انداخته و هر كسي مشغول كار خودش است طوري كه بچهها كمتر با پدر و مادر صحبت ميكنند؛ همينها سبب شده تا انسجام خانوادگي از بين برود. بچهها به جاي اينكه مشكلاتشان را با خانواده در ميان بگذارند در شبكههاي اجتماعي مطرح ميكنند.
امروزه درگير جنگ فرهنگي هستيم و بايد تلاش كنيم تا در اين جنگ هم پيروز شويم. يكي از راهها اين است كه به فرهنگ غني ايراني- اسلامي خود پايبند باشيم. جنگ فرهنگي جنگ سختتري است. در دوران دفاعمقدس 8سال جنگيديم و نگذاشتيم يك متر از خاك كشور بهدست دشمن بيفتد. استفاده از وسايل پيشرفته و مدرن بد نيست اما كاربرد آنها و نوع استفاده از آنها مهم است. متأسفانه خانوادهها آنقدر درگير كامپيوتر شدهاند كه به تربيت فرزندان خود كمتوجهي ميكنند. نبايد اجازه بدهيم دشمن از طريق شكاف بين نسلها به اهداف شوم خود برسد.
- چه صحبتي با اين نسل داريد؟
در درجه اول بايد فاصله ما با آنها كم شود و اجازه ندهيم تاريخ كشور توسط بيگانگان تحريف شود. هر رزمندهاي تاريخ گوياي دوران دفاعمقدس است. ديگر اينكه ما 8سال ايستادگي كرديم و امروز با افتخار از آن دوران سخن ميگوييم. ديگر نوبت اين عزيزان است تا با غيرت مثالزدني ايرانيها در راه اقتدار كشور قدم بردارند. براي رسيدن به اقتدار ملي نياز به افراد تحصيلكرده و متخصص داريم؛ البته لازم است كه ساختار نظام آموزشي كشور قدري تغيير بكند زيرا امروزه كسي كه از دانشگاه فارغالتحصيل ميشود متأسفانه در همان رشته تخصص كار عملي ندارد.
يك ازدواج متفاوت!خانوادهام ميخواستند هر طوري هست مرا طوري پابند خانه كنند؛ بهخاطر همين بحث ازدواجم را مطرح كردند. من هم گفتم دنبال كسي باشيد كه با شرايط من موافق باشد. بحث سر ازدواج داغ بود. همه دنبال همسر برايم بودند. يكي از آشناها از من عكس خواست؛ من هم بدترين عكسي را كه داشتم با صورت درب و داغان به او دادم. فكر ميكردم كسي مرا با آن قيافه نميپسندد؛ عجب دلي دارند مادرها؛ مادرم هم يك عكس از قبل مجروحيتم را برداشته بود! واقعا ميترسيدم سرم به شهر گرم شود.
همه براي سيدنورالدين كه 4قران پول نداشت بساط عروسي ميچيدند. طولي نكشيد كه خبر دادند دختري همه شرايط مرا قبول كرده؛ با خود گفتم: «اون ديگه كيه كه من را با اين اوضاع قبول كرده؟».
بالاخره قرار شد شخصا به ديدن دخترخانم بروم. در خانه يادم دادند چه كنم و چه بگويم اما همهاش از يادم رفت. ضمن اينكه او را بهخاطر قبول كردن وضعي كه داشتم، در دلم تحسين ميكردم اما حاضر نبودم وعده وعيد بدهم. اتفاقا مشكلاتم را كمي بزرگتر كردم و با جديت گفتم گاهي پيش ميآيد كه 6ماه در جبهه ميمانم و به مرخصي نميآيم. در عمليات تا زخمي نشوم عقب برنميگردم. روي زمين خدا چيزي ندارم. بدنم هم درب و داغان است. با اين حال تا آخر جنگ ميمانم؛ بعد از آن اگر خدا بخواهد كار ميكنم و صاحب زندگي ميشويم. انصافا او هم هر چه گفتم پذيرفت!
پدرم هم كه فكر ميكرد با ازدواجم پابند زندگي ميشوم وقتي ديد با بدرقه نامزدم به جبهه ميروم ديگر هيچگاه از ماندنم چيزي نگفت.
كتاب نورالدين پسر ايران؛ صفحههاي 237-235.
تقريظ رهبر انقلاب
مقاممعظم رهبري در تقريظي كه بر حاشيه كتاب «نورالدين پسر ايران» (خاطرات نورالدين عافي) نوشتهاند، تأكيد كردهاند: اين كتاب يكي از زيباترين نقاشيهاي صفحه پُركار و اعجازگونه 8سال دفاعمقدس است. متن اين تقريظ كه طي مراسمي در مؤسسه حفظ و نشر آثار رهبر معظم انقلاب به راوي (سيدنورالدين عافي)، همسر وي و نويسنده كتاب (معصومه سپهري) اهدا شد، به شرح زير است:
«بسمالله الرحمن الرحيم
اين نيز يكي از زيباترين نقاشيهاي صفحه پُركار و اعجازگونه 8 سال دفاعمقدس است. هم راوي و هم نويسنده حقا در هنرمندي، سنگ تمام گذاشتهاند. آميختگي اين خاطرات به طنز و شيرينزباني كه از قريحه ذاتي راوي برخاسته و با هنرمندي و نازكانديشي نويسنده، به خوبي و پختگي در متن جا گرفته است و نيز صراحت و جرأت راوي در بيان گوشههايي كه عادتاً در بيان خاطرهها نگفته ميماند، از ويژگيهاي برجسته اين كتاب است. تنها نقصي كه بهنظر رسيد، نپرداختن به نقش فداكارانه همسري است كه تلخيها و دشواريهاي زندگي با رزمندهاي يكدنده و مجروح و شلوغ را به جان خريده و داوطلبانه همراهي دشوار و البته پراَجر با او را پذيرفته است.
ساعات خوش و با صفايي را در مقاطع پيش از خواب با اين كتاب گذراندم والحمدلله.
20/10/90»
اولين جراحت
داد زدم: نزن. و گلوله را بغل كردم تا از مسير آتش عقبه بردارم، اما فندرسكي كه دستش را روي گوشش گذاشته بود، با فشار زانويش توپ را شليك كرد... شليك توپ همان و به هوا رفتن من همان! سرعت و فشار آتش عقبه مرا مثل توپ سبكي به هوا پرتاب كرد... هيچچيز از آن ثانيههاي عجيب به ياد ندارم... فقط يادم هست محكم به زمين افتادم درحاليكه گردنم لاي پاهايم گير كرده بود! بوي عجيبي دماغم را پُر كرده بود. مخلوطي از بوي گوشت سوخته، باروت، خون و خاك... بهتدريج صداي فرياد فندرسكي و ديگران هم به گوشم رسيد. گريه ميكردند، داد ميزدند... من تلاش ميكردم سرم را از بين پاهايم خارج كنم، ولي نميشد... احساس ميكردم مثل يك توپ گرد شدهام و اصلاً تحمل آن وضع را نداشتم. ناله ميكردم: گردنم را بكشيد بيرون... اما اين كار دقايقي طول كشيد. وقتي سرم از آن حالت فشار خارج شد، ديدم همه گوشتهاي تنم دارند ميريزند. هيچ لباسي بر تنم نمانده بود. حتي نارنجكها و خشابهايي كه به كمرم داشتم، ناپديد و شايد پودر شده بودند. بچهها به سر و صورتشان ميزدند و گريه ميكردند. من از لحظاتي قبل شهادتين ميگفتم، اما هيچ نالهاي از من بلند نبود. از بچگي همينطور بودم.
يك فيلم واقعي
آرپيجي زنها از كانال خارج شدند و از دوسو، كانال دشمن را هدف گرفتند. يكي از بسيجيها را ديدم كه پسر كوچكاندام و كمسن و سالي بود و به بچهها موشك آرچيجي ميرساند. تيربارچي عراقي او را ديد و زد. جلوي چشمان ناباور ما حدود 18-17 گلوله به بدن او خورد! صحنه درست مثل بعضي فيلمهاي سينمايي بود؛ گلولهها به بدن نحيفش ميخوردند و او با هرگلوله تكاني ميخورد اما زمين نميافتاد. موشكهاي آرپيجي را هم دستش گرفته بود و زمين نميانداخت! تيربارچي عراقي دستبردار نبود. بچهها صحنه را ميديدند. محمد نصرتي تاب نياورد؛ بلند شد تا تيربارچي عراقي را بزند اما او را هم زدند. مطمئن بودم هر دو به شهادت رسيدهاند... .