در قم نيز اين راه را ادامه داد، اما گمشدهاي داشت و پيوسته به دنبال آن ميگشت. به همين سبب بود که مدام، به مباحثه- و نه مجادله-، با اين و آن ميپرداخت.پس از اينكه فقه و کلام را آموخت به دنبال فلسفه رفت و در دانشکده الهيات دانشگاه تهران، مقاطع عالي دانشگاهي را پله پله گذراند. رساله دکترايش را با دکتر مهدي حائري؛ گذراند؛ روحاني نوانديشي كه مخالف، كم نداشت. همين ويژگي به او هم منتقل شد. او سالها در دانشگاههاي تبريز، کردستان و علامه طباطبايي به تدريس فلسفه اسلامي پرداخت و البته از نقد آن هم به دور نماند. او رو به جلو ميانديشد و از جمود و سکون ميپرهيزد. خودش در اين باره ميگويد؛ حالا ديگر از نقد هم عبور کرده و ايدههايي تازه در سر دارد تا مگر فلسفه اسلامي گامي به پيش بردارد. او که سوم فروردين امسال، 72 ساله شد، چنان شيفته پژوهش و انديشيدن است که حتي گفته حاضر است، منزل کنوني اش را بفروشد و در خانهاي کوچک تر سکنا گزيند تا بتواند هزينه برنامههاي علمياي را که در سر ميپروراند تامين کند.
سيد يحيي يثربي هنوز هم به دنبال گمشدهاش است و از غور كردن و انديشيدن لذت ميبرد تا پيدا کند آنچه را که سالهاست ميجويد.
- بيا بحث كنيم!
من در روستاي چراغ تپه در شمال تکاب - در همسايگي مجموعه باستاني جهاني شده تخت سليمان- متولد شدم. مدتي در مکتبخانه بودم و سپس به حوزه علميه زنجان آمدم. ميگويند که اگرچه فقير و روستايي بودم، اما بچه سر به زيري نبودم و شيطان و اهل دقت بودم. به نحوي که تکيه کلامم: «بيا بحث کنيم» بود. از همان ابتدا عاشق تفکر و معرفت بودم. اکنون نيز که هفتاد وسه سال دارم، اگر حتي ماهي يک ميليارد تومان حقوق بگيرم، پستترين انسان خواهم بود اگر کاري جز تفکر و فلسفه را در پيش بگيرم.با اين وجود کارها و پروژههايم را به پيش خواهم برد،زيرا که همهاش عشق است و بس!
پس از اينکه در قم تا اواخر سطح تحصيل کردم، ميديدم و ميشنيدم که عدهاي ميروند به درس علوم عقلي، به خصوص درس علامه طباطبايي که حرمت خاصي داشت. من هم به اين فکر افتادم، بروم و ببينم آنجا چه خبر است. البته پيش از آن، منطق را که حاشيه ملاعبدالله بر«تهذيب المنطق» تفتازانى بود و همه طلبهها، آن را ميخوانند، خوانده بودم. «منظومه منطق» حاج ملاهادي سبزواري را نزد آيت الله سبحاني خواندم و «شرح اشارات» ابن سينا را هم با شهيد دکتر مفتح، صبحها بعد از نماز در خانهاش ميخوانديم. سپس به درس فلسفه علامه طباطبايي رفتم و درس «اسفار اربعه» ملاصدرا را در نزد ايشان خواندم که ظاهرا آخرين دوره تدريس ايشان بود.اين مساله مربوط به حدود سالهاي 1341-42 ميشود. البته فلسفه در همان زمان هم محترم نبود. علامه با همان شهرتش 10 -15 نفر شاگرد بيشتر نداشت. آنها از سنين مختلف بود، از من بيست ساله بگير تا برخي افراد 60ساله! در صورتي که هر درس ديگري، سن و سال خودش را داشت.
به هر حال، ديگر آن سختگيريهاي 30-40 سال پيش در مورد فلسفهخواندن در قم نمانده بود و اين هم بيشتر به خاطر علامه بود که کسي در درستکاري و خداترسي او شک نداشت.
- در فلسفه هم خبري نبود!
تيزهوشيام سبب شد که خيلي زود فهميدم، در «فلسفه» هم خبري نيست و در آن با مشتي اصطلاحات درگير هستيم. در ذهن و خيال خودمان به چيزهايي ميرسيم، اما با بيرون ارتباط چنداني نداريم. مثلا ميگفتند: «وجود، حقيقت واحد است»،اما رسيدن به آن، تنها با کشف و شهود، مقدور و ميسر است. از همان زمان، با اميد ميرفتم، اما نااميد بر ميگشتم و در دلم حسي داشتم که آيا همهاش همين بوده است؟!
بنابراين تصميم گرفتم قم را رها کرده و به دانشکده الهيات دانشگاه تهران بيايم،زيرا برخي از آقايان، از جمله شهيد دکتر مفتح به آنجا آمدهبودند تا اين سنگر را هم حفظ کنند.البته در دلم ناراحت بودم که چرا از قم و امام زمان(عج) دست برداشتم و به دانشگاه آمدم و خود را در شمار لشکريان شاه قرار دادم!
خلاصه در آنجا بود كه علوم عقلي را پي گرفتم، زيرا در قم فقه و اصول را ياد گرفته بودم. تا اينکه در همين دانشکده،دورههاي ليسانس و فوق ليسانس و دکتري را گذراندم. من خيلي با مرحوم دکتر مهدي حائري انس داشتم. اما در آن زمان، هم در زنجان تدريس ميکردم و هم براي درس خواندن به تهران ميآمدم و براي دکتري ميخواندم. ايشان پيشنهاد دادند که ابن سينا در فلسفه کاري کرده که بعد از او آن را دنبال نکردهاند، دلم ميخواهد تو آن را انجام دهي. گفتم: چه کاري؟ ايشان فرمودند: ابن سينا در نَمَط نهم كتاب اشارات به عنوان فيلسوف، عرفان را تحليل فلسفي ميکند؛ يعني نخستين فلسفه عرفان را در جهان اسلام مينويسد،اما براي آنکه موضوع کار، راحتتر به تصويب برسد، عنوان «شرح و توضيح نمط نهم اشارات» را انتخاب کردم. نه عنوان فلسفه عرفان را.
من اصلا نفهميدم استادان مشاورم چه کساني هستند، اما هنوز هم هميشه آقاياني که اصرار دارند مشاور باشند، حاضر نيستند يک صفحه از رساله را هم بخوانند و من هم تا آخر آنها را نديدم و کار را با آقاي دکتر حائري تمام کردم، اما موقع دفاع سر و کله شان پيدا شد که البته خيلي هم به پاي من پيچيدند. اگرچه بعدها متوجه شدم که بيشتر به خاطر دکتر حائري اينگونه رفتار کردند، نه به خاطر من،اما من هم به قدر کافي بلد بودم که به آنان چگونه پاسخ دهم. مدتي بعد هم رساله با تغييراتي به نام «فلسفه عرفان» توسط بوستان کتاب قم چاپ شد که البته امروز، 90 درصد مطالب آن را نميپذيرم و بايد در آن تجديدنظر شود. انتظار داشتم که دکتر حائري، مقدمهاي بر کتاب نخستم بنويسد که ايشان گفت: براي من کاري ندارد چيزي برايت بنويسم، اما تو ميتواني خودت باشي و چرا ميخواهي با نام ديگري که برايت تقريظ نوشته، کتابت را چاپ کني؟!
- لباسي که مادرم دوستش داشت
من از سال 1336 معمم شدم و از يک سال بعد هم به منبر رفتم،اما پس از گرفتن ليسانس و به استخدام آموزش و پرورش درآمدن، در سال 1351 لباسم را درآوردم،زيرا نميخواستم با آن لباس، کار کنم. اگرچه مادرم که تا 20 سال پيش در قيد حيات بود، اين لباس را در صندوقچهاي نگه داشته بود و خيلي دوست داشت.
از جمله خاطرات دوران طلبگي، حضورم در حادثه مدرسهي فيضيه در روز شهادت امام جعفر صادق (ع) -دوم فروردين 1342- است. پس از آنکه آيت الله بروجردي مدرسهاي را روبروي فيضيه، در سال 1339 افتتاح کرد، من هم به عنوان اولين طلبه آن، پس از آزمون رسائل و مکاسب به آنجا راه يافتم و به قيد قرعه، حجره 6، در طبقهي همکف را در اختيار گرفتم و با همشهريام، سيد موسي عدناني، هم حجره شدم. هميشه در چنين مناسبتهايي، طلاب به فيضيه هجوم ميآوردند.من هم به مدرسه فيضيه رفتم و در حياط مدرسه ميان حوض و دارالشفاء نشستيم.
مرحوم حاج انصاري به منبر رفت و از مراجع آن زمان نيز تنها آيت الله گلپايگاني در آن مجلس بود. عدهاي پس از چند بار ختم صلوات و اعتراض حاج انصاري مبني بر صلوات بيجا و بي مورد، شلوغ کردند و فشار جمعيت و وحشت طلاب، جرياني را به راه انداخت که به طرف دارالشفاء حرکت کرد. ما هم از ترسمان آن شب را در منزل يکي از دوستان به صبح رسانديم.
- نقد گذشتگان
من زماني مانند همه مقلد اين و آن بودم،اما از 30 سالگي که در دانشگاه تبريز بودم، ضمن تدريس و تحقيق اين نکته را دريافتم که آن چيزي که همه قبول دارند به اين معنا نيست که حتما درست است. بلکه بايد خودم آن را با دقت بررسي کنم. اولين بار، نقدي بر فهم خواجه نصير از اشارات نوشتم. چون خودم هم در دانشگاه، اشارات تدريس ميکردم، متوجه شدم بعضي از جاهايي را که امام فخر رازي بد فهميده، خواجه اصلاح کرده است، اما جاهايي که خواجه اشتباه کرده، کسي به آن دست نزده و اين ايرادات هنوز هم ادامه دارد. متفکران ما هم به خاطر شيفتگي به شخصيتها نميتوانند آنان را نقد کنند. به هر حال، در ادامه آن کار سالها آثار سهروردي و ابن سينا و ملاصدرا را هم بررسي کردم و سرانجام اين بررسيها به صورت «تاريخ تحليل انتقادي فلسفه اسلامي» منتشر شد.
بر حکمت متعاليه، منطق، معرفت شناسي، روش و فلسفه مان، نقد جدي دارم. مشکل اين است که نميخواهيم بپذيريم، در روش منطقي افلاطون و ارسطو، غلط وجود دارد. دنيا در حال پيش رفتن است. دنيا نميگويد مثلا فيزيک بس است! بلکه ميکوشد چيزي بر آن بيفزايد.
همين خانم مريم ميرزايي، حتما چيزي در رياضيات به دست آورده که در آن راهگشا است و شايسته تقدير بوده است. ما ميگوييم بايد حرمت گذشته را حفظ کنيم. آيت الله حسن زاده آملي -که خدا سلامتش بدارد- ميگفت: من هم اشکالاتي به ذهنم ميآمد اما گفتم: «حسن! تو اشتباه ميکني يا ابن سينا؟ ديدم اصلا ابن سينا در شأنش نيست که اشتباه کند! پساي حسن! اين تويي که اشتباه ميکني!». من در نهايت احترام به ايشان، ميگويم که روش پيشنهادي ايشان ما را در تمام عمرمان به دور ابن سينا و بزرگان ديگر ميچرخاند و با اين روش تا صدها قرن ديگر نيز از نظر فكري و فلسفي تحول و تکامل نمييابيم. اين روش درستي نيست. بايد روزي اين جرات را به خود بدهيم که بگوييم ؛ فلان فيلسوف، دو مساله را فهميده، اما به فهم ده مساله ديگر نرسيده است.
دريغا که ما هنوز هم نميتوانيم اين را قبول کنيم که ما بايد جرات تفکر داشته باشيم و نظر بدهيم و پيشينيان را نقد کنيم. دريغا که ما هنوز نقد را به منزله فحش ميانگاريم. علامه طباطبايي درباره علم حضوري صحبت کرده، اما کدام مشکل معرفت شناسي بشر را با آن حل کرده است، آنگاه که خودش ميگويد: «علم حضوري، بارزترين نمونهاش علم انسان نسبت به خودش است.» انسان چقدر از خودش آگاه است؟ هنوز نميدانيم مجرد هستيم يا مادي؟ نسبت روح با بدن چگونه است و اين ارتباط چگونه صورت مي-گيرد؟ اگر ما به خودمان علم حضوري داشته باشيم، بايد خودمان را کاملا بشناسيم،اما طباطبايي در پاسخ اين اشکال ميگويد:«ما درباره خود همه چيز را ميدانيم، اما نميدانيم که ميدانيم!»
از نظر من اينگونه دانستن با ندانستن هيچ فرقي ندارد. اشکالات سازنده است. اکنون، بنده از مرحله نقد هم گذشتهام و ميگويم که کاستيها را قبول کنيم و براي تکميل آنها، راهي را باز کنيم و به مرحله توليد برسيم. نگوييم دست نزن! با اين حرفها نه سياست آسيب ميبيند نه دين و بايد مشکلات را گفت. شخصي كتاب «فلسفه عرفان» من را نقد کرد و ديدم چه خوب و با دقت، کتاب را مطالعه کرده و نقد فاضلانه و عميقي هم بر آن نوشته بود. روزي به ديدارم آمد و گفت که تصور ميکردم به رسم مألوف، تو در جواب من، حمله خواهي کرد، اما چنين نشد. شما در عوض، در پاسخي که چاپ کرده بوديد از من تجليل کرده و سپاسگزارم شدهايد و نوشتهايد که من دست اين نقاد را ميبوسم. آري! نبايد فضاي بستهاي ايجاد کنيم، بلکه بايد از نقد استقبال کنيم که سازنده و حرکت آفرين است.
- بايد توليد کرد و تحول آفريد
ملاصدرا را بالاترين فيلسوف اسلامي ميدانند،اما معرفت شناسي، انسان شناسي و هستي شناسي او تغيير کردهاست.او به زمان ما تعلق ندارد، بلکه به تاريخ ما تعلق دارد. خود ملاصدرا ميگويد: «عقايد متکلمان ضعيف است چون طبيعياتشان خوب نيست.» درست با همين استدلال، بايد در الهيات ملاصدرا تجديد نظر شود،زيرا ما ميدانيم که طبيعيات ملاصدرا، امروزه باطل شده و کارآيي ندارد. درک او نه از جسم درست است و نه از عنصر و نه از ستارهشناسي يا آسمان و زمين. حتي ديدگاههاي بسيار معروفش بيپايهاند.
قرآن گفته که دانايي شما بسيار اندک است و راه توليد را، قرنها پيش از معرفت شناسي غرب، به ما نشان داده است. ما بايد از ابن سينا جلو بزنيم، نه آنکه در محدوده انديشههاي او بمانيم. مشکل آن است که در جوامع سنتي، گام اول را گام آخر دانسته و به دورش ميچرخند. نزديک ده قرن است که ابن سينا را گام آخر کردهايم، در صورتي که او گام اول را برداشت و نوبت نسلهاي بعدي و ما بود که گامهاي بعدي را بر داريم و کار او را کامل کنيم. آنها مردان زمان خودشان بودند و کارشان را کردند و ما که مردان اکنون هستيم، چه کردهايم؟ دو قرن، بر فيزيک ارسطو نقد شد و به جاي آن فيزيک نيوتون پديد آمد. ما نيز بايد گذشته را نقد کنيم و نظام جديدي پديد آوريم.
در حوزه افرادي هستند که در علوم انساني حرفهاي تازهاي ميزنند، ولي در دانشگاه همان افراد محدود و معدود هم نيستند. فلان استاد کانت را چون نقالي، سالهاست که تدريس ميکند. ديگري 40 سال است که دکارت تدريس ميکند و مدام ميگويد که او گفته: «بايد درهمه چيز شک کنيد.»، اما هنوز خودش مزه شک را نچشيده است. او چگونه ميتواند در دانشجو، حرکت فکري ايجاد کند. در قطعهاي از بسمل شيرازي آمده که ظريفي، يکي را ميبيند که طلا را، به رسم گذشتگان، در خاک پنهان ميکند و آن مرد نکته سنج به او ميگويد:" سالها کوشيدهاند تا طلا را از خاک استخراج کنند، تو چرا دوباره دفنش ميکني؟! "اکنون ما بايد سخن نقادان را جدي بگيريم و به فراموش کردن آنها نکوشيم بلکه به آنها امکان فعاليت بدهيم.
نخبه استيونهاوکينگ است که همچون يک تکه گوشت روي صندلي اش افتاده، اما سالهاست کار ميکند و در فيزيک جهان، حرف نو ميزند. من او را الگو ميدانم که با هيچ کار ميکند نه چون بعضيها که با تمام امکانات هيچ توليدي نميکنند و تحولي نميآفرينند و نميگذارند ديگران هم کار کنند.
- نگاه آگاهانه به قيام حسيني
من حدود پانزده سال معمم و روضه خوان امام حسين(ع) بودم و بعدها هم که لباس روحاني نداشتم، بهشيوه آخوندي زندگي کردهام. هميشه به محرم علاقمند بودهام. هم بر «گلاب اشک» که گلچين مراثي سيدالشهداء بود و هم بر «گنجينه الاسرار» عَمّان ساماني مقدمه نوشتم و در حقيقت روضه خواندهام، اما هرگز شيوه عزاداري خودمان را نميپسندم و همه ساله ميگويم بايد عاشورا را بفهميم. من افتخارم اين است که روضه خوان بودم، اما معتقدم نيستم كه همه اش گريه باشد.
در گذشته روضه تنها يک پنجم منبر بود. مخصوصا در اين زمان که شبهات، اسلام و تشيع را مورد هجوم قرار داده، لازم است فلسفه قيام حسيني را خوب بشناسيم و الگو قرار دهيم. کار ما فقط گريه نيست. حسين(ع) حج را ناتمام گذاشت که مشکل را حل کند. حسين آزاده عيني و واقعي بود.
يک نوبت از من دعوت کردند که در ماه محرم سخنراني کنم و تاکيد داشتند که تنها درباره کودکي امام حسين(ع) سخن بگويم. آخر مگر ايشان يک جوان عادي است که من از طفوليت ايشان بگويم؟ بايد فلسفه شهادت شرح دادهشود تا مردم آگاه شوند و پيروي عملي، صورت گيرد. دوست ابراهيم(ع) و محمد(ص) و علي(ع) کسي است که راهشان را ادامه دهد و مانند آنان عمل کند، نه اينکه فقط به چند ساعتي نشستن در پاي روضه بسنده كند.
- كار،استراحت و فراغت
زندگي، يک هديه نادر خدا است. از ميلياردها ستاره و سياره بي آب و علف، زمين پذيراي زندگي شده و قدرش را بايد دانست. بايد کاري کنيم تا جوانان ما افسرده زندگي نکنند. با جيب پُر، سراغ خودسازي و کتاب خواندن و با فرهنگ شدن بروند، نه آنکه گرفتار اعتياد و بيکاري شوند. زندگي زيباست و آن را يک بار به هرکس ميدهند و چه به لحاظ طبيعي و چه به لحاظ ديني، به کسي باز نميگردد. بايد به مردممان فرصت دهيم که با وجود امکانات مهيا براي زندگي، خودشان و زندگي شان را بشناسند و گرفتار نباشند و خون همديگر را نريزند. وقتي زنان کوباني را ميبينم که اين خلافت به ظاهراسلامي ذليل داعش، چه روزگاري بر سرشان آورده، دلم به درد ميآيد. انسان به استراحت، کار و فراغت نياز دارد. در جامعه ما گاهي تمام وقت آدم را کار ميگيرد به طوري كه حتي وقتي براي فراغتش باقي نميماند. چرا کتاب خوان کم است؟ چون فراغت ندارند. کسي که دو شيفت کار ميکند، نميتواند مطالعه کند. اين مشکلات، به فرهنگ و جامعه لطمه زده و عواقب عميقي را سبب ميشود.
- از گنج قارون تا مرد هزار چهره
من از قم که به تهران آمدم، به سينما هم رفتم. «طبيعت بي جان» سهراب شهيد ثالث، «قيصر» و «گنج قارون» بيش از ديگر فيلمها در خاطرم مانده است. به خصوص در اين آخري، از تحقير ثروت خوشم آمد. جوان فيلم گنج قارون مقابل ثروت سر خم نكرد. کاش در جامعه ما هم کسي به خاطر ثروت، فريبكاري نميکرد.
دزدي کردن نشانه بي شخصيتي است ولو هزار سجاده به دوش افکنده باشد. در تلويزيون، آن زمان که چشمم مشکل کمتري داشت، سريال «مرد هزار چهره» را پسنديدم و دربارهاش، يکي دو مقاله هم نوشتم.اين سريال به خوبي جامعهاي را نشان ميداد که هيچ چيز سر جايش نبود و البته يک نفر ميتوانست خود را در همه جايگاهها، قالب کند.
به ادبيات علاقمندم و گاه گاهي شعر ميگويم، اگرچه متأسفانه، شعر ما بيشتر به حوزه انتزاعي روي آورده و به مسائل جدي و اجتماعي مردم نميپردازد. موسيقي را دوست دارم که قطعا يکي از فنون ظريف امروزي است و ديگر نميشود به چشم قديمي دايره و تنبکي به آن نگاه کرد. البته ناگفته نماند که به پياده روي و شنا علاقه دارم و تلاش ميکنم روزها کمي هم به ورزش بپردازم.
- هنر پيام رسان
هنر عطيه الهي است که به بعضيها داده ميشود. مانند صنعت نيست که توليد داشته باشد، ولي هنرمندي که کاري را شروع ميکند، گاهي خودش از نتيجه کاري که کرده حيران ميماند. در زمان صفويه شعرا به قهوه خانه ميرفتند و براي مردم شعر ميخواندند، مثلا کسي قصيدهاي براي معراج گفته بود و دفعه ديگر که يک بيتش را نخواند، کسي جلو آمد که چرا فلان بيت را نخواندي که: «ز جستن جستن او سايه در دشت/ چو زاغ آشيان گم گشته ميگشت» شاعر جواب داد: ديروز يکي به من گفت که اين بيت معني ندارد.در صورتي که اين بيت بسيار زيبا و با معنا است. آري! هنرمند گاهي چيزي پديد ميآورد بي آن...
- همشهري 6 و 7