این را جوانی که صدایش ابتدا کمی مضطرب و البته کمی هم رعدوبرق بود تلفنی گفت و من در جواب گفتم؛ منتظر صبح فردا باش! و او گفت؛ شوخی میفرمایید! من گفتم؛ به جز جستوجو و امید چیز دیگری به ذهنم نمیرسد، بعضیها زود میآیند، اما دیر میرسند. بعضیها دیر میآیند اما زود میرسند. امیدوارم تو به موقع برسی!
ـ همین؟
ـ خب، خوانندگان گرامی! این جوان، این نهال، قرار است درخت سیب باشد. کمکش کنید. آن جوان میگوید؛ اینجا را خوب آمدید، گوشی! گوشی! همینها را خودتان به شیرین بگویید و بعد شیرین میگوید؛ عمر این نهال سیب از انتظار رسیدن و چیدن گذشته است از پیری دارد میافتد سی و سه سال دارد. من گفتم؛ شما بزرگواری کنید و باغبان باشید. صبوری کنید. بعد شیرین توضیح داد قریب هفده ماه است عقد کردهاند و عروسی موکول به کارآفرینی آقای فرهاد شده است و بعد من گفتم شما که کار میکنید فعلاً با همان آب باریکه بسازید انشاءالله به رودخانه میرسید و بعد به دریا. شیرین توضیح داد کار خودش پارهوقت است کفاف یک هفته اجارهخانه را هم نمیدهد. خانم شیرین فوقلیسانس مدیریت است و آقای فرهاد لیسانس ریاضی محض از دانشگاه ارومیه، مدتی معلم ریاضی سرخانه بوده است. البته به سختی و دشواری و بعد به تدریج بیکار شده است چون این کار هم رانت خودش را دارد و چونتر اینکه عملاً دوره کارشناسی دانشگاهها بدون کنکور برگزار میشود و رقابتی برای درس خواندن در میان نیست و چونتر دیگر آن که میل به درسخوانی جدی و بایسته کم شده است اغلب به دنبال مدرک هستند که به دست آوردن آن هم خیلی سخت نیست! بعد همین آقای فرهاد و خانم شیرین همصدا به من میگویند؛ مگر نشنیدهاید برق زده، صدای رعد را نمیشنود. من جواب میدهم حق با شماست. بیکاری و انتظار حدی دارد. مثلاً به کسی که احساس میکند یک ستاره در آسمان ندارد نمیتوان گفت؛ اگر میخواهی عاشق شوی عاشق ماه شو. او مریض است و مریض فقط ناله میکند. در همین هنگامهها مردی میآید و زیر لب میگوید، اراده قوی راه را کوتاه میکند و بعد تندی میرود تا جواب کسی را نشنود.
باران! بیا عبور کن از این کرانهها
این خاک را خبر کن از عطر جوانهها
یک لحظه با کرامت انگشتهای خود
وا کن یکی یکی گره از رودخانهها
آن هزار سال پیش که پیکان مثل تویوتا فخر میفروخت به خیابان، موتور گازی در سربالایی هم دونده بود و ژیان بیشتر از سمند در خیابان چشمنواز بود. کار، بیکار نبود. هر کسی یک جوری، یک جایی دستش بند بود. مثلاً کارگر ساختمان بود، چون هنوز کارگر افغانی اختراع نشده بود! البته نه اینکه بیکاری اصلاً اصلاً نبود، بود کم بود و اگر کسی اراده قوی داشت حتی از نردبام بدون پله هم بالا میرفت که بیکار نباشد. آن چند صد سال پیش یک نفر کار میکرد چند نفر میخوردند. مثل حالا نبود چند نفر کار کنند تا یک نفر بتواند یک وعده مثلاً باقالی پلو با برنج ایرانی و ماهیچه بره بخورد. یادم هست من که پدر خانواده بودم، درآمدم حدوداً میشد خرج زندگی، باز مانده حقوق مادر خانواده پسانداز میشد تا رسید به خرید یک ژیان دستدوم یعنی 8هزار و 300 تومان و بعد از یک سال و نیم رفاقت با ژیان، آن را فروختیم 10هزارتومان، بعد بازمانده حقوق دوم ماهانه را پسانداز کردیم و ادامه دادیم تا رسیدیم به یک پیکان طوسی رنگ، چه بیا و برویی داشت. چه سفرها که با او نرفتیم، یادش بخیر همین الان قیافهاش جلو چشمم است وقتی رفت تا مدتها افسردگی گرفته بودم و دائم آهنگ شهلای من کجایی؟ را زمزمه میکردم تا اینکه دخترهایم صدایشان درآمد؛ پدر زشت است هر کس نداند فکر میکند واقعاً شما عاشق شهلا بودهاید. هر چه باشد پراید بهتر از پیکان است. از کره جنوبی آمده است. بله اوضاع کسب و کار و درآمد اینجوری بود. حتی یادم هست آنهایی كه پدر بودند و فقط خودشان کار میکردند آنها هم کمکمک پیکان میخریدند. مثلاً پیکار کار و بعضیها یادم هست پیکان جوانان گوجهای میخریدند که از ب.ام.و2002 هم تیزتر خیابانگردی میکرد. بگذریم. این جوری بود من فهمیدم یعنی بقیه هم فهمیدند که ثروت هر کسی خودش است و هر کسی یعنی کار. یعنی ظرفیت آفرینش زندگی امیدوارانه برای رسیدن به فردا تا اینکه کمکم متأسفانه شمعها آب شد و برای بعضیها پولدار شدن به هر قیمتی بیشتر از شرافت ارزش پیدا کرد و قول دیگر سایه عمل نبود البته با همه اینها امید همچنان پرسه میزد و هیچکس بهخاطر امروز، فردایش را نمیبخشید. چون به خوشبختی میاندیشید به نیکنامی به عاقبتبخیری نه به خوشوقتی. همین بود که نان حلال همچنان زیاد بود.
برای زنم گردنبندی از فیروزه گرفتم
و دستبندی فیروزه از نیشابور
حالا آسمان نمیداند که بر سینهاش باشد یا بر مچ دستش
به هر حال این مشکل آسمان است
حالا و اکنون متأسفانه بیکاری بهطرز غمانگیزی همه جا کمین کرده است. درسخوانده و درسنخوانده هم ندارد. همین هفته پیش در روزی که باران شهر را زیر پا گذاشته و مشغول آببازی بود من خودم دیدم جوانی که شبیه محمد گلزار بود در چهارراه جهان کودک چتر میفروخت و به من که زیر چترش رفته بودم گفت دانشجوی کارشناسی ارشد است و من دیدم راست میگوید. کارتش را دیدم وقتی بقیه پول مرا از جیب بغلش درآورد. وقتی ماجرا را برای مردی که شبیه علی نصیریان بود تعریف کردم سری تکان داد و گفت به جوانان بیکار بگویید تقاضا کنند به آنها داده میشود. جستوجو کنند به دست میآورند، در بزنند به رویشان گشوده میشود. در پاسخ او همراهش که شبیه خانم گلاب آدینه بود گفت: چند دفعه بگم با دیگران کم حرف بزن. با خودت بسیار. چرا فکر نمیکنی نه کسی تقاضا کرده نه جستوجو و نه در زده است. بعد حرفشان کمی بالا گرفت. من پادرمیانی کردم تا سکوت را از هم دریغ نکنند. در همین هنگامهها آقای روزنامهنگار با صدای بیصدا از روی روزنامه خواند؛ باید گذشته نزدیک و زمان حال را توضیح داد. سپس آیندهای را که باید به تحقق آن کمک کرد برگزید. بانوی محترمی که شبیه گلاب آدینه است میگوید؛ البته باید اضافه کرد، همواره باید امیدوار بود. اما یادمان باشد که گفتهاند امید بدون تلاش مثل مسافرت بدون کشتی است. آقایی که شبیه گلزار است صدای شاعر میشود و میخواند:
به جاده زل زدهام جادهای که میخواهد
از ابتدا بگریزد به انتها
به جاده زل زدهام، سالهاست منتظرم
میان این همه بیگانه آشنا برسد
* شعرها به ترتیب از سید محمدضیاء قاسمی ـ غلامرضا بروسان و سعید حیدری ساوجی
همشهري 6 و 7