تاریخ انتشار: ۲۴ آبان ۱۳۹۳ - ۰۶:۳۵

مرضیه موسوی: وقتی نامش را می‌برند بعضی یاد قرآن می‌افتند؛ یاد کتابی که او همه عمرش را در راه آن گذاشت. کودکی و جوانی و میانسالی و کهنسالی‌اش پای قرآن نشست و با قرآن زندگی کرد. سینه‌اش گنجینه قرآن بود و این گنجینه را در طول سال‌های زندگی میان شاگردان بسیاری قسمت کرد.

وقتي نامش را مي‌برند، بعضي ياد فلسفه مي‌افتند؛ ياد فلسفه‌اي كه در قم مخالفان زيادي داشت ولي او يك تنه ايستادگي كرد و نگذاشت چراغ كلاس‌هاي آموزش فلسفه در حوزه خاموش شود. و چه خيال باطلي داشتند دشمنان علم او؛ تا وقتي كه او دستي بر آتش داشت، مگر مي‌شد چراغ روشنگري و روشن ضميري‌اش را خاموش كرد؟ وقتي نامش را مي‌برند بعضي ياد الميزان مي‌افتند؛ ياد معروف‌ترين و معتبر‌ترين تفسير شيعه كه هنوز هم منبع اصلي فعالان قرآني به‌حساب مي‌آيد. او را به تفسير آيه به آيه مي‌شناسند؛ خودش هم تفسير به آيه شد؛ «الَّذين هُمْ في صَلاتِهِم خاشِعُونَ وَ الَّذينَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُون...» است. وقتي نامش را مي‌برند، بعضي ياد شعر مي‌افتند، ياد «همي گويم و گفته‌ام بار‌ها/ بود كيش من مهر دلدار‌ها» و ديگر اشعار عارفانه‌اش كه «مهر دلدار‌ها» شد. نسَب تو به كدام اقيانوس مي‌رسد كه چنين سرشار، در بي‌كران معرفت گام برداشته‌اي؟ دستان گشوده دانش‌ات، ميوه‌هاي بسيار مي‌داد؛ از فقه و اصول تا فلسفه و حكمت؛ از خوشنويسي تا رياضيات و هندسه و نجوم؛ از منطق و كلام تا شعر و... وقتي مي‌گويند ۲۴ آبان، همه ياد علامه محمدحسين طباطبايي مي‌افتند؛ ياد اويي كه حالا 29سال از عروجش مي‌گذرد. چقدر خاطر ما دلتنگ رجعت دوباره شماست؛ رجعت دوباره مرداني كه يك جهان معرفتند و يك جهان حكمت.

تولد (1282)

من در خانداني در شهر تبريز متولد شدم، كه از زمان‌هاي دور شهرت علمي پيدا كرده بود. جدم از شاگردان و معاشران نزديك شيخ‌محمدحسن نجفي (صاحب جواهرالكلام) بود و نامه‌ها و نوشته‌هاي ايشان را مي‌نگاشت. مجتهد بود و به علوم غريبه (رمل و جفر و...) نيز احاطه داشت اما از نعمت داشتن فرزند محروم بود. روزي هنگام تلاوت قرآن به اين آيه رسيد «و ايوب إذنادي ربه اني مسني الضر و انت ارحم الرّاحمين». با خواندن اين آيه، دلش شكست و از نداشتن فرزند ابراز غمگيني كرد. همان هنگام چنين ادراك كرد كه اگر حاجت خود را از خداوند بخواهد، روا خواهد شد. دعا كرد و خداوند هم‌ـ پس از عمري درازـ فرزند صالحي به او عنايت فرمود. آن پسر، پدرم بود. پدرم نيز پس از تولد من، نام پدرش را بر من نهاد.

تحصيل ابتدايي (1290)

مدتي از عمرم كه گذشت به مدرسه راه يافتم و زيرنظر معلم خصوصي كه هر روز به منزل ما مي‌آمد، به آموختن زبان فارسي و آداب آن و درس‌هاي ديگر ابتدايي پرداختم. علاوه بر آموختن ادبيات، زيرنظر ميرزا علينقي خطاط به يادگيري فنون خوشنويسي پرداختم. خط نستعليق و شكسته را بسيار عالي مي‌نوشتم. با برادرم مي‌رفتيم در دامنه كوه‌هاي اطراف و از صبح تا غروب به نوشتن خط مشغول بوديم. علاقه‌ام به نقاشي هم زياد بود و پدرم مبالغ قابل توجهي براي خريد كاغذ و وسايل نقاشي اختصاص مي‌داد. پس از 6سال از آن درس‌ها فارغ شديم. سپس به فراگرفتن علوم ديني و زبان عربي پرداختم. بعد از 7سال متن‌هاي آموزشي را كه آن زمان در حوزه‌علميه مرسوم بود، فرا گرفتم.

مرگ پدر (1291)

در 5سالگي مادرم را و در 9سالگي پدرم را از دست دادم و از‌‌ همان كودكي درد يتيم بودن را احساس كردم ولي خداوند متعال بر ما منت نهاد و زندگي را از نظر مادي بر ما آسان ساخت. وصي پدرم به‌منظور عمل به وصيت آن مرحوم، از من و برادر كوچك‌ترم مواظبت و با اخلاقي نيكو و اسلامي از ما نگهداري مي‌كرد. با اينكه همسرش از ما بچه‌هاي كوچك مراقبت مي‌كرد، خادمي را نيز به اين منظور استخدام كرد. در اوايل تحصيلم، حديث «هر كس 40روز خود را براي خداوند خالص كند، خداوند چشمه‌هاي حكمت را از دلش بر زبان وي جاري و روان مي‌كند» را خواندم و تصميم گرفتم بدان عمل كنم. پس از آن چله، هرگاه انديشه و تصور گناهي به ذهنم مي‌آمد، ناخودآگاه و بي‌فاصله از ذهنم مي‌رفت.

ازدواج (1303)

۲۱ سالم بود كه با دختر حاج ميرزامهدي‌آقا‌طباطبايي‌مهدوي كه از خويشاوندان پدرم بودند، ازدواج كردم. بي‌تعارف اين زنم بود كه مرا به اينجا رساند. او شريك من بوده است و هر چه كتاب نوشته‌ام، نصفش مال اين خانم است. اداره زندگي به‌عهده خانم بود. در طول مدت زندگي ما، هيچ‌گاه نشد كه خانم كاري بكند كه من حداقل در دلم بگويم كاش اين كار را نمي‌كرد. پس از ورودم به نجف‌اشرف (سال 1304)، به بارگاه اميرالمؤمنين(ع) رو كرده و از ايشان استمداد كردم. در پي آن، آقاي قاضي نزدم آمد و فرمود: «شما به حضرت علي(ع) عرض حال كرديد و ايشان مرا فرستاده‌اند. از اين پس، هفته‌اي 2جلسه با هم خواهيم داشت. اخلاصت را بيشتر كن و براي خدا درس بخوان. زبانت را هم بيشتر مراقبت نما.»

بازگشت به تبريز (1314)

به‌علت نابساماني وضع اقتصادي به ناچار به وطن خود بازگشتم و در شهر تبريز زادگاه خود، منزل گزيدم. در آنجا بيش از 10سال در قريه شادآباد اقامت كردم. در واقع آن روز‌ها، روزهاي سياهي در زندگي من بود، زيرا به‌علت نياز شديد مادي كه براي گذران زندگي داشتم، از تفكر و درس دور گشتم و به كشاورزي مشغول شدم. بنده هنگامي كه مي‌خواستم از نجف بازگردم هرچه كتاب نوشته بودم در رودخانه انداختم و تنها يكي از آنها را (رسائل سبع) بدون توجه براي خود نگه‌داشتم. در آن دوران سالياني بر من گذشت كه هيچ آرامشي نداشتم. زماني كه در آنجا بودم احساس مي‌كردم كه عمرم تلف مي‌شود چرا كه از درس و تفكر دور بودم. تا اينكه ديده خود را بر وضع زندگي‌مان بستم و شهر تبريز را به مقصد شهر مقدس قم ترك گفتم.

نوشتن الميزان (1334)

هنگامي كه به قم وارد شدم، احساس كردم از آن زندان رنج و درد رهايي يافتم. در كوچه يخچال قاضي در منزل يكي از روحانيان، اتاق 2قسمتي كه با نصب پرده قابل تفكيك بود اجاره كرديم. اين 2اتاق قريب 20مترمربع بود. در جو آن زمان تفسير قرآن، علمي كه نيازمند تحقيق و توفيق باشد، تلقي نمي‌شد و پرداختن به آن، شايسته كساني كه قدرت تحقيق در زمينه‌هاي فقه و اصول را داشته باشند به‌حساب نمي‌آمد، بلكه تدريس تفسير، نشانه كمي معلومات به‌حساب مي‌آمد. اينها را براي خودم عذر مقبولي در برابر خداي متعال ندانستم و آن را ادامه دادم تا به نوشتن تفسير «الميزان» انجاميد.

به دامان قرآن چنگ بزن| من مدتي دنبال فلسفه بودم تا اينكه شبي مادرم را در خواب ديدم كه به من گفت: «محمدحسين! تو كه اين اندازه در پي فلسفه هستي، فرداي قيامت چه خواهي كرد؟! دستت خالي است. » به مادر خود علاقه بسياري داشتم. در خواب به مادرم گفتم: «پس چه كنم مادر؟» مادرم گفت: «به دامان قرآن چنگ بزن!» با خود گفتم چه بهتر كه اين آخر عمري، به ذيل عنايت قرآن، متوسل بشوم و اين انگيزه‌اي شد كه من شب و روز به نگارش تفسير الميزان همت بگمارم. بحمدالله، با عنايت خداوند و دعاي مادرم، موفق به اتمام دوره آن شدم.

نماز شب بخوان| يك روز در نجف كنار در مدرسه‌اي ايستاده بودم كه مرحوم آيت‌الله قاضي از آنجا عبور مي‌كردند، چون به من رسيدند دست خود را روي شانه‌ام گذاردند و گفتند: «اي فرزند، دنيا مي‌خواهي نماز شب بخوان، آخرت مي‌خواهي نماز شب بخوان!»

دعوت آمريكايي| دولت آمريكا توسط شاه ايران رسما از من دعوت كرد تا در دانشگاه‌هاي آن كشور فلسفه شرق تدريس كنم. از آنها اصرار و از من انكار. زندگي ساده و محقرم در قم و نيز تربيت شاگردان را به همه عالم ترجيح مي‌دادم. به هيچ‌وجه راضي به اين كار نبودم.شاه تصميم گرفته بود به من دكتري فلسفه بدهد. خيلي ناراحت شدم و اعلام كردم به هيچ وجه تن به قبول چنين چيزي نخواهم داد. وقتي هم كه رئيس دانشكده الهيأت آمد پيش من و اصرار كرد و از قدرت شاهنشاه و اين چيز‌ها گفت، به او گفتم كه من از شاه هيچ ترسي ندارم.

مرگ همسر| مرگ حق است، همه بايد بميريم. من براي مرگ همسرم گريه نمي‌كنم. گريه من از صفا و كدبانوگري و محبت‌هاي خانم بود. من زندگي پرفراز و نشيبي داشته‌ام. در تمام دوران زندگي هيچ‌گاه به من نگفت چرا فلان عمل را انجام دادي؟ من اين همه محبت را چگونه مي‌توانم فراموش كنم؟

زندگي خانوادگي علامه چگونه بود؟

علامه با وجود حجم زياد كارهايش، هيچ وقت از خانواده خود غافل نمي‌شد. هميشه در برنامه روزانه‌اش ساعتي را به خانواده‌اش اختصاص مي‌داد و آن را بهترين اوقاتش مي‌دانست و مي‌گفت: «اين ساعت تمام ناراحتي‌هايم را برطرف مي‌كند.» علامه در خانه هم مثل بقيه جاها هرگز عصباني نمي‌شد و اعضاي خانواده‌اش صداي بلند حرف زدنش را نشنيده بودند. بچه‌هايش را بسيار دوست داشت، با آنها مهربان و خوش‌رفتار بود و تا اندازه‌اي كه مي‌توانست وقتش را صرف بازي با آنها و سرگرم‌كردنشان مي‌كرد. دخترها را تحفه‌هاي ارزنده و نعمت‌هاي خداوندي مي‌دانست و مي‌گفت: «اين‌ها امانت خدا هستند هرچه به اينها بيشتر احترام بگذاريم، خدا و پيغمبر خوشحال‌تر مي‌شوند.» حتي نام آنها را هم با پسوند «سادات» صدا مي‌زد و با آنها با احترام و محبت بيشتري رفتار مي‌كرد تا در زندگي آينده‌شان همسران خوب و بانشاط و مادران شايسته و لايقي باشند.
وقتي دخترهايش به خانه بخت رفتند، هر هفته به انتظار ديدن‌شان مي‌نشست خودش از آنها پذيرايي مي‌كرد و حتي نمي‌گذاشت آنها برايش چاي بياورند. مي‌گفت: «نه!‌ شما مهمان هستيد و سيد، من نبايد به شما دستور بدهم.»

صرفه‌جويي جالب علامه در وقت

از ويژگي‌هاي علامه طباطبايي دقتي بود كه در صرفه‌جويي در وقت داشت. ايشان تفسير الميزان را كه مي‌نوشت، چرك‌نويس نداشت. ابتدا كلمات را بي‌نقطه مي‌نوشت بعد كه مرور مي‌كرد مجددا آن را نقطه‌گذاري مي‌كرد، سؤال شده بود «آقا چرا اول بي‌نقطه مي‌نويسيد؟» فرموده بود: «من حساب كرده‌ام اول كه بي‌نقطه مي‌نويسم و بعد در مرور نقطه مي‌گذارم، چند درصد در وقتم صرفه‌جويي مي‌شود.»

علامه طباطبايي به روايت فرزندش

نجمه‌السادات طباطبايي، دختر علامه درباره خصوصيات اخلاقي پدرش مي‌گويد:‌ «مقيد به نماز اول وقت، بيداري شب‌هاي‌ماه رمضان، قرائت قرآن با صداي بلند و نظم در كارها بودند و دست رد به سينه كسي نمي‌زدند و اين به سبب عاطفه شديد و رقت قلب بسيار ايشان بود. روزي به من گفتند: ازصبح تا به حال 24بار به خانه رفته‌ام و مراجعات مردم را جواب داده‌ام. بسيار كم حرف بودند و ديگران را هم به كم حرفي سفارش مي‌كردند. پرحرفي را موجب كمي حافظه مي‌دانستند. بسيار ساده صحبت مي‌كردند، به‌طوري كه گاهي آدم گمان مي‌كرد ايشان يك فردي عادي و عامي است، نه يك عالم و فيلسوف.»

پيشگويي آينده

عبدالباقي طباطبايي، فرزند علامه تعريف مي‌كند:«روزي مرحوم مادرم به من گفت: پس از مرگ من، فلان خانم را به همسري پدرتان برگزينيد.
گفتم: مادرجان! زندگي و عمر دست خداست و كسي از آن خبر ندارد. شما چه مي‌دانيد كدامتان زود‌تر از ديگري از جهان خواهد رفت؟ مادرم گفت: خود پدرت گفته كه عمر من زود‌تر به پايان مي‌رسد.
و همينطور هم شد. هنگامي كه مادرم در بستر بيماري بود، يك روز پدر ما به‌شدت نگران و غمگين بود و آرام نداشت. دائم قدم مي‌زد و ياد خدا مي‌كرد و‌‌ همان روز هم، مادر ما درگذشت و برايم روشن شد كه گفته پدرم درست بود و از پاره‌اي وقايع آينده خبر داشت. خيلي‌ها به اين موضوع معتقد بودند.