متن را آقای نویسنده شب قبل آماده کرده. او تا به حال ۸۰۰ قسمت از برنامه را نوشته است، من به سر تمرین میرسم. نیما و آقاخشایار و خاله نرگس کاغذها را به دست میگیرند و تمرین میکنند.
هنوز هومن حاجی عبدالهی نرسیده است که صدای پنگول را دربیاورد. به خاطر همین خود آقای نویسنده به جای پنگول حرف میزند. یک صداهایی از پشت در استودیو میآید
میروم و سرک میکشم و میبینم یک صف طولانی از مهمانهای برنامه است. آنها ده دقیقه مانده به آغاز برنامه میآیند داخل. چند دقیقه بعد هومن حاجیعبدالهی میآید و یکهو غیب میشود.
او پشت یک دیوار مینشیند تا کسی او را نبیند.... بعد آرام آرام تیتراژ برنامه پخش میشود. حالا از اینجاست که همه چیز شروع میشود. همه باید حواسشان باشد. مثلاً فکر کنید یکی عطسهاش بگیرد یا پایش به چیزی گیر کند!
اما این اتفاق نمیافتد. توی برنامه سه بار توقف ایجاد میشود. همه میتوانند استراحت کنند تا میان برنامهها و انیمیشنها پخش شود. آنها در این زمان باز تمرین میکنند و باز آقای کارگردان میگوید: سه...دو....یک... ۵۰ دقیقه همین طور میگذرد تا اینکه بالاخره پنگول دوباره آواز میخواند. این یعنی برنامه تمام شده است. شرکتکنندهها دست میزنند. اما ساختن یک برنامه به همین سادگی نیست....
آزاده آلایوب وقتی از سر کار به خانه میرسد تازه کارش شروع میشود. او ورزش میکند و مطالعه. به پارک میرود. او میگوید بقیهی وقتم را با خانوادهام میگذرانم چون خانواده خیلی مهم است.
من شعر میخوانم و دنبال مطالبی دربارهی روانشناسی کودک و شناخت کودک میگردم. حتی خاطرههای مادرها را که از بچههایشان توی اینترنت مینویسند میخوانم تا با بچههای امروز آشنا شوم. او میگوید همیشه خالهنرگس برای من در اولویت زندگیام بوده است.
به خاطر همین همیشه کتاب خواندهام تا چیزهای بیشتری بدانم. کسی که کتاب میخواند اعتماد به نفسش بالا میرود و میداند که از پس خیلی کارها برمیآید. بعد هم که میآیم سر کار این را میدانم که هر چیزی که دارم از خداست و همیشه قبل و بعد از برنامه صلوات میفرستم.
از او میپرسم که خسته نمیشوید؟ خاله نرگس برایتان تکراری نمیشود؟
میگوید: «نه. اتفاقا خاله نرگس از دست من خسته و ناراحت میشود. خاله نرگس هم مثل یک درخت است که بهار و زمستان دارد، اما چون من همیشه حواسم به او هست همیشه سبز میماند.»
مهیار مجیب(نیما) برای اینکه بتواند برنامهها را خوب اجرا کند، هم ورزش میکند هم مطالعه میکند. او میگوید هرکسی در هر شغلی ابزاری دارد.
ابزار من هم حافظه و بدنم هستند. میگوید: «من حتی آواز هم میخوانم؛ وقتی توی ماشین در حال رانندگی هستم، چون آوازخواندن باعث میشود تمرکز من بالا برود و هر روز کارهایی را انجام میدهم که تکراری نباشد.
مثلا لباس متفاوتی میپوشم یا از یک مسیر جدید میآیم سر کار، چون کسی مثل من اگر هر روز یک کار را انجام بدهد آنوقت نمیتواند این همه سال برنامه اجرا کند.» او میگوید: «درست است که برنامه تمام میشود و ما میرویم، اما در طول روز من کتابهایی دربارهی روانشناسی کودکان میخوانم یا با بچهها بیرون از اینجا در ارتباط هستم
من به کلاسهایی میروم که با بازیهای کودکان سر و کار دارد و حتی با یک نشریهی کودک هم کار میکنم و هرشب توی اینترنت دنبال شعرهای کودک میگردم. اگر من نتوانم بهروز باشم و اطلاعات کافی دربارهی بچهها داشته باشم خیلی زود بچهها میفهمند و من کنار گذاشته میشوم.»
احمد آکشته برای ما میگوید که این پنجمین عروسکی است که از پنگول ساخته شده است و به طور متوسط هر سال یک عروسک ساخته میشود، چون اسفنج ـ که عروسکها با آنها ساخته میشوند ـ زود خراب میشود.
او پنگول را خیلی دوست دارد: «پنگول مثل بچهام شده است. من هر روز با او زندگی میکنم. زمانهایی که چند روز برنامه نداشتهایم دل من خیلی برای او تنگ شده است.» او دربارهی عروسکگردانی هم حرفهایی دارد: «این کار خیلی سخت است.
شما مجبورید یکجا آرام بنشینید و چند ساعت حرکت نکنید. بعضی وقتها مجبورید دراز بکشید. بعد ممکن است به بیماریهای آرتروز و کتف دچار شوید. شما به یک عروسک جان میدهید اما هیچکس شما را نمیبیند.
منبع: همشهري بچه ها