تاریخ انتشار: ۱ آذر ۱۳۹۳ - ۱۶:۰۳

محمدرفیع ضیایی: بابا گفت: «من این آتیش‌پاره رو با خودم نمی‌برم.» و مامان گفت: «این آتیش‌پاره چه گناهی کرده که توی این چهاردیواری اسیر شده؟! ببرش یه کم هوا بخوره، شاید خسته بشه، چند ساعتی از پا بیفته و از دستش راحت بشیم!»

البته آن آتش‌پاره، یعنی همان داداش‌کوچکه، همه‌ي این حرف‌ها را می‌شنید و اگر می‌دید که من و بابا داریم می‌رویم بیرون، همه‌جا را می‌گذاشت روی سرش و جیغ‌هایی می‌زد که بیا و ببین. بابا و مامان، هر کدام به نوبت، آن یکی را در لوس‌کردن بچه مقصر مي‌دانستند. مامان می‌گفت: «خب تو لوسش کردی.» و بابا می‌گفت: «من؟ من؟! من که از صبح خروسخون بیرونم تا بوق سگ! شب هم كه اومدم کپه‌ی مرگم‌ رو می‌ذارم و می‌خوابم. من لوسش کردم؟!» بعد درست مثل بازی پینگ‌پنگ، «تو لوسش کردی، نه تو لوسش کردی» را براي هم پرت مي‌كردند.

داداش‌کوچکه هم در تمام این مدت رفت و آمد توپِ لوس‌بازی، منتظر شنیدن یک کلمه یا جمله‌ي جالب است تا از خنده ریسه برود. خب، چي بهتر از کلمه‌ي خروسخوان یا بوق سگ. همین دو کلمه کافی است که داداش‌کوچکه حداقل چند دقیقه‌ای از خنده ریسه برود. من فکر می‌کنم هیچ‌کس نمی‌تواند در مقابل خنده‌ي داداش‌کوچکه مقاومت کند. حتی خان‌دایی‌بزرگه که بابايم می‌گويد: «عین شمر می‌مونه.» او هم در مقابل خنده‌های داداش‌کوچکه‌، ناچار می‌شود چند قهقهه بزند و آدم را زهره‌ترک کند. بابا که لباس پوشید داداش‌کوچکه گفت: «کجا می‌ریم؟»

بابا همیشه با خنده می‌گفت: «جهنم‌دره.» و داداش‌کوچکه با شنیدن این  جمله  از ته دل می‌زد زیر خنده و کر وکر، یک‌ریز می‌خندید و می‌گفت: «آخ‌جون جهنم‌دره.» او فکر می‌کرد هرجا بابا ما را ببرد جهنم‌دره است. بابا هم مخصوصاً می‌گفت جهنم‌دره که داداش‌کوچکه از خنده ریسه برود.

مامان گفت: «باز از خنده غش کرد. صبر کن. نخند! این‌طور نبرش.» بعد داداش‌کوچکه را گرفت و به زور لباسش را عوض کرد و ادامه داد: «کجا می‌بریشون؟»

بابا گفت: «خیلی خسته‌ام. می‌ریم مترو سوار می‌شیم تا آخر خط. از اون‌جا هم برمی‌گردیم ایستگاه خودمون.»

مامان گفت: «یه وقت خسته نشی! حداقل می‌بردی‌شون پارک.»

بابا گفت: «یه بوستان آخر خط مترو هست. شايد هم بريم اون‌جا.» داداش‌کوچکه از همه‌جا خوشش می‌آمد. از پارک، از خیابان، از کوچه، از اتوبوس، از مترو، از بازار میوه، از فروشگاه بزرگ، از سوپر توی محله و حتی از مغازه‌ي اصغرآقا سرکوچه.

* * *

مترو که سوار شدیم داداش‌کوچکه دائم در حال حرف‌زدن بود و اعتراض کردن: «بابا، من جایی را نمی‌بینم. چرا این آقاهه این‌قدر درازه؟ بابا این مرده چرا این‌قدر پا داره؟ من کجا رو ببینم؟  بذار من بشینم روی صندلی، پس کی به پارک جهنم‌دره می‌رسیم؟»

داداش‌کوچکه با حرف‌زدن نه تنها جايش را باز می‌کرد، بلکه طوری حرف می‌زد که همه دلشان می‌خواست به آن طفل معصوم یعنی همان آتش‌پاره کمک کنند. مترو که خلوت شد، داداش‌کوچکه گفت: «چرا ما پیاده نمی‌شیم؟»

بابا گفت: «هفت‌تا ایستگاه مونده. با انگشت دستت بشمار. هفت‌تا.»

داداش‌کوچکه انگشتان هر دو دستش را بالا گرفت تا فکر کند باید با آن‌ها چه کار کند و ناگهان چشمش به نیمکت جلو ما افتاد و گفت: «بابا، این آقاهه با کی داره حرف می‌زنه؟»

بابا به آرامی گفت: «آدم نمی‌گه آقاهه، مي‌گه این آقا! خب، حتماً یه چیزی می‌خونه.»

- چی می‌خونه؟

- یه چیزی.

بعد داداش کوچکه انگار کشف تازه‌ای کرده باشد. گفت: «بابا، بابا، این آقاهه چرا داد می‌زنه؟»

بابا گفت: «پسرم، این آقا داره حرف می‌زنه.»

- با کی؟

- خب با دوستش!

- برای چی؟

- خب حتماً کار داره.

- چي‌کار داره؟

-‌ببین، بچه نباید توی مترو این‌همه حرف بزنه!

-‌پس کجا باید این‌همه حرف
بزنه؟

خوشبختانه آن آقا که با موبایل حرف می‌زد کارش تمام شد. بعد جیب‌هایش را گشت و یک شکلات درآورد و درحالی‌که به زور تعادلش را کف واگن حفظ می‌کرد به طرف داداش‌کوچکه آمد و شکلات را به او داد. بعد لبخندی زد و باز موبایلش زنگ زد و به زحمت در حال صحبت‌کردن از در کوپه بیرون رفت.

قطار باز به راه افتاد. داداش‌کوچکه گفت: «بابا، این آقا چرا خوابیده؟»

- عزیزم چه قدر سؤال می‌کنی، خب خوابش می‌آد.

- چرا خوابش می‌آد؟

بابا خیلی محکم گفت: «گفتم که بچه، نباید...»

آن آقا چشم‌هایش را باز کرد و با صدایی که مثل شیپور بود گفت: «تو ذوق بچه نزن، بذار بپرسه، چیز یاد بگیره. ما که بچه بودیم دائم مي‌زدن توی سرمون! اینه که حالا خنگ شدیم. تو ذوق بچه نزن، مثل ما خنگ می‌شه.»

حالا داداش‌کوچکه داشت از خنده ریسه می‌رفت و همه صدای خنده‌اش را می‌شنیدند. با حرف‌های آن آقا، داداش‌کوچکه می‌توانست چند شبانه‌روز بخندد. هر کس صدای خنده‌اش را می‌شنید به طرف ما برمي‌گشت. ناگهان وسط خنده گفت: «بابا ذوق چیه؟» و باز شروع کرد به ریسه‌رفتن. قطار که در ایستگاه ایستاد چند نفر پیاده شدند و وقتی باز به راه افتاد، داداش‌کوچکه کلمه ذوق هم یادش رفته بود و  شاید فکر می‌کرد آن کلمه چه بود. من سرم را کنار سر داداش‌کوچکه آوردم و از زیر چانه‌ي او به کفش‌های مردی که جلو نیمکت ما نشسته بود اشاره کردم. داداش‌کوچکه کمی با دقت نگاه کرد و گفت: «بابا چرا کفش‌های اون آقاهه پاره‌ست؟» 

بابا با عجله داداش‌کوچکه را جمع کرد و خیلی آرام گفت: «بچه! به کفش مردم چي‌کار داری؟» 

مرد به‌سرعت کفش‌هایش را پشت پاهایش قایم کرد. جلو کفش او مثل دهان سگ گله، باز شده بود و خب این چیزی نبود که داداش‌کوچکه نبیند و نپرسد. انگار همه‌ي مسافرها ناگهان به فکر کفش‌هایشان افتاده بودند. هرکس یک‌بار کفش‌هایش را نگاه کرد. حتی آن‌ها که جلو در ایستاده بودند. خیلی‌ها کفش‌هایشان طوری بود که داداش‌کوچکه می‌توانست 10تا عیب رويشان بگذارد. آن‌ها که روی نیمکت روبه‌روي ما بودند کوشش می‌کردند کفش‌هایشان را پشت پایشان قایم کنند.

حتماً بعضی‌ها فکر می‌کردند باید کفش‌هایشان را واکس می‌زدند، شاید بعضی‌ها فکر می‌کردند همین روزها باید یک جفت کفش نو بخرند. دو آقای جلو ما به دقت به کفش‌هایشان نگاه کردند، بعد یقه‌ي پیراهنشان را هم دست زدند و درست کردند، انگار بخواهند عکس بگیرند همه زیر چشمی به داداش‌کوچکه نگاه می‌کردند. بابا داشت تقریباً داداش‌کوچکه را می‌چلاند که حرف نزند.

باز آن آقا که نیمه‌خواب بود چشم‌هایش را باز کرد و انگار که خواب دیده باشد، با آهی بلند بالا گفت: «نزن تو ذوق بچه،  بذار زبون باز کنه. حرفش رو بزنه، ما خنگ شدیم، برای این‌که تا می‌خواستیم حرف بزنیم زدن توی سرمون که بچه نباید حرف بزنه.»

داداش‌کوچکه سری جدید خنده‌اش را شروع کرده بود و این خنده تا دو تا نیمکت اطراف ما کارساز بود. البته نیمکت جلو ما، همه کفش‌هایشان را پشت پایشان قایم کرده بودند. بابا به آرامی گفت: «خیلی حرف می‌زنه، می‌بخشید.» بعد به داداش‌کوچکه به آرامی گفت: «پاک آبروی ما رو بردی.» و داداش‌کوچکه گفت: «آبروت رو کجا بردم؟»

حالا دیگر همه می‌خندیدند. همه‌ي آن‌هایی که تا يك‌ربع پیش ساکت و آرام بودند، یا چرت می‌زدند، یا زیرلب چیزی می‌خواندند، یا توی فکر بودند و یا با تلفن‌همراهشان بازی می‌کردند.

قطار که ایستاد، بابا هر دوی ما را هل داد به طرف در و در حالی‌که به همه تعظیم می‌کرد، گفت: «ببخشید!»

از در بیرون رفتیم. بعد بابا پشت به قطار، کنار صندلی‌های راهرو مترو ایستاد تا قطار کاملاً از تونل بیرون رفت و بعد روی صندلی نشست. حالا بابا از ته دل می‌خندید. بعد داداش‌کوچکه با تعجب گفت: «بابا، چرا می‌خندی؟»

 بابا گفت: «آخه من بگم خدا چي‌کارت کنه بچه؟! تو به کفش مردم چي‌کار داری؟ از دست تو زودتر پیاده شدیم!» و بعد دو باره شروع کرد به خندیدن.