تاریخ انتشار: ۱۰ مرداد ۱۳۸۶ - ۰۴:۵۷

سیدجواد رسولی- حبیبه جعفریان: وقتی پشت تلفن دارید با یک «افخمی» صحبت می‌کنید، اصلا سعی نکنید سر در بیاورید «بهروز» است یا «علیرضا»؛ چون امکان ندارد سر در بیاورید.

حتی لحن آنها و خنده‌هاشان مثل هم است. نه، شبیه به‌هم نیست، عین هم است. آخرین بار در برنامه شب شیشه‌ای بهروز افخمی درباره برادر کوچکترش گفت: «الان از من معروف‌تر شده، کارش را خوب بلد است و من به او احترام می‌گذارم».

اگر به سریال‌هایی که علیرضا افخمی در کارنامه‌اش دارد نگاهی بیندازیم، احتمالا ما هم با بهروز افخمی موافق خواهیم بود؛ سریال‌هایی مثل «تب سرد»، «خط قرمز» و «او یک فرشته بود». علیرضا افخمی متولد 1340 در خیابان هاشمی تهران است.

یکی از خصوصیات عجیبش این است که دانشگاه نرفته و به جای آن رفته سربازی. کارش را از کارمندی پخش در شبکه اول تلویزیون شروع کرده و الان اینجاست که می‌بینید. علیرضا افخمی اهل ادبیات است و «درباره رمان و داستان کوتاه» (سامرست موام)، کتاب مورد علاقه‌اش است.

  •  شما متولد چه سالی هستید؟

1340

  •  یعنی سال 57، چند سالتان بوده؟

یک جوان 17 ساله بودم.

  •  کاملا آماده شهادت بودید پس.

آره، تقریبا آماده بودم. توی کدام فیلم بود که طرف وقتی داشت می‌مرد گفت «تقریبا سلطان بودم»؟ یکی از این تاریخی‌ها بود شبیه «ال‌سید». اصلا خود «ال‌سید» بود.

  •  پس فقط به شهادت فکر نمی‌کردید، فیلم هم می‌دیدید.

آره، گفتم که تقریبا آماده بودم.

  •  یکی از دغدغه‌های ما در مجله این است که جوان امروز دارد به چی فکر می‌کند؟ دغدغه‌اش چیست؟ به نظر می‌رسد این دغدغه‌ها – هر چی که هست – دیگر به آن شفافی و سادگی‌ای که دوران شما احتمالا بوده نیست.

خب، مقایسه امروز ایران و دغدغه‌های جوان امروز ایران با  آن موقع تفاوت‌های زیادی را به ما نشان می‌دهد. یکی از تفاوت‌های مهمش فکر می‌کنم آن شور و اشتیاقی است که ما آن موقع داشتیم برای ریختن در خیابان‌ها، شعار دادن و به خطر انداختن جان خودمان.

خب، الان نیست، حداقل زمینه‌اش در داخل نیست دیگر. ما آن موقع یک دشمن مشترک داخلی داشتیم که همه مردم اتفاق نظر کرده بودند روی اینکه او نباشد. خود این دغدغه مشترک یک جور اتحاد شگفت‌انگیزی ایجاد کرده بود و عکس‌العمل‌های خیلی مشابه که الان دیگر نیست.

تفاوتش با امروزمان در این است که جوان‌ها حتی درباره مشکلاتی که احیانا با نظام اجتماعی داخل دارند، اتفاق نظری ندارند؛ آنهایی که مشکل دارند، هر کدامشان از یک زاویه‌ای مشکل دارند. بخش عمده‌ای از جوان‌ها هم هستند که اصولا مشکلی ندارند و بیشتر با همان دشمن خارجی شاید مسئله دارند که خیلی مرا یاد جوانی خودمان می‌اندازند.

  •  اینها یک بخش عمده جوان‌ها هستند واقعا؟

به نظر من بله، حداقل موقعی که تظاهرات یا میتینگ می‌شود...

  •  این جوان‌هایی که شما را یاد جوانی خودتان می‌اندازند، در واقع تکلیفشان معلوم است با دور و برشان؛ یعنی به یک چیزی اعتقاد دارند. شما فکر می‌کنید بیشتر جوان‌های امروز تکلیفشان معلوم است با دور و برشان؟

ببینید، الان ما داریم سر کمیت‌شان بحث می‌کنیم؛ کمیت جوان‌هایی که به قول شما به یک‌جور بی‌مبنایی رسیده‌اند یا بی‌علاقگی، در مقایسه با کمیت جوان‌هایی که ما را یاد  خودمان می‌اندازند. حداقل در ادعا فکر می‌کنم نه من می‌توانم شما را قانع کنم که کمیت جوان‌های کدام جوری بیشتر است، نه شما می‌توانید مرا قانع کنید؛ چون مثلا چیزی که باعث می‌شود من به این نتیجه برسم که آنها زیادند، تظاهراتی است که می‌شود؛ و 22 بهمن ما می‌بینیم دیگر.

این می‌تواند دلیل من باشد. دلیل شما هم می‌تواند این باشد که هر روز توی جامعه با جوان‌هایی روبه‌رو هستیم که هیچ مبنایی ندارند. خیلی قابل اثبات نیست؛ نه ادعای من، نه ادعای شما. بنابراین شاید بهتر است درباره تفاوت‌ها شان حرف بزنیم تا تعدادشان.

  •  تفاوت‌هاشان چیست با هم؟ راستی شما خودتان بچه دارید؟

بله، دو تا دختر؛ یکی 21 سالش است، یکی 18 سال.

  •  پس خودتان کاملا درگیرید.

بله، من می‌گویم آدم‌هایی که مرا یاد جوانی خودم می‌اندازند یک ریسمانی بالاخره پیدا کرده‌اند که چنگ بزنند به‌اش. فکر می‌کنم این گروه – صرف‌نظر از اینکه چقدرند، چند نفرند– بالاخره توانسته‌اند یک هدفی برای خودشان دست و پا کنند؛  تشخیص‌شان این است که یک عده‌ای هستند خارج از این مرزها یا داخل مملکت که دشمن این انقلابند و باید باهاشان مقابله کرد یک جوری. من به نظرم می‌آید که این گروه حداقلش این است که دارند درست زندگی می‌کنند.

یک عده‌ای هم هستند که چنین باوری ندارند و احساس می‌کنند حق و حقوقی از آنها دارد ضایع می‌شود، آزادی‌هایی دارد از آنها سلب می‌شود. اینها مسئله‌شان آزادی است؛ می‌گویند آقا ما را ول کنید، بگذارید هیچ جور قاعده‌ای بر ما حکمفرما نباشد، بگذارید هر جور دوست داریم زندگی کنیم، از انقلابتان هم هر قدر دوست دارید دفاع کنید، بروید اصلا با آمریکا بجنگید ولی کاری به کار ما نداشته باشید.

اما  گروه دیگری که فقط جوان  ممکن است نباشند، کسانی هستند که غم نان دارند؛ همان گروهی که در دوره گذشته مجلس و ریاست جمهوری شاید تعیین کننده بودند؛ کسانی که انگیزه‌شان نه انقلاب است نه آزادی؛ انگیزه‌شان غم نان است.

من برای همه این گروه‌ها احترام قائلم؛ یعنی هم برای آن گروهی که دارد تلاش می‌کند برای آزادی‌هایی که – به زعم خود من – شاید نباید به‌شان داده شود؛ هم برای آنهایی که دنبال تساوی و  عدالت‌اند (چه با نگرش اسلام، چه بدون نگرش اسلام) و هم برای آنهایی که فکر می‌کنم به منش و نگاه‌ ما در جوانی نزدیکند و انقلابی‌اند در واقع.

  •  نمی‌خواهید رئیس‌جمهور شوید آقای افخمی؟

فکر نمی‌کنم. (با خنده)

  •  چون من به‌تان رأی می‌دهم. حالا بچه‌های خودتان جزء کدام دسته‌اند؟

راستش بچه‌های خودم خیلی متفاوتند از هم؛ 2 جنس مختلف دارند، با اینکه جنسشان یکی است. یکی‌شان – کوچکتره – از همان گروه آزاد‌ی‌خواه است؛ دلش می‌خواهد هر طور دوست دارد لباس بپوشد، آرایش کند و برود توی خیابان. بزرگتره این موضوع‌ها برایش بی‌اهمیت‌تر از این حرف‌هاست. شاید بشود گفت آدم متفکری است.

  •  کتابخوان است یعنی؟

آره، وحشتناک. آن قدر کتاب می‌خواند که من حوصله‌ام سر می‌رود.

  •  ولی یکی از اتهام‌هایی که به جوان‌های الان می‌زنند این است که کتاب نمی‌خوانند.

آخر کتابخوانی داریم تا کتابخوانی. یک اشکالی که من به دختر بزرگم می‌گیرم این است که فقط می‌خواند. خود من شاید خیلی کمتر از او کتاب خوانده باشم ولی فکر می‌کنم عمیق‌تر خوانده‌ام. «افسانه» خود من الان این‌جوری کتاب نمی‌خواند، سردستی می‌خواند. شاید برای همین خیلی جاها که فکر می‌کنم باید زبان هم را بفهمیم، بحث‌های طولانی‌ای داریم.

  •  انگار در همه چیز این‌طوری شده‌اند. همه چیز در سطح حرکت می‌کند.

من فکر می‌کنم دنیای امروز اصلا دارد این‌طوری می‌شود. بیشتر از کیفیت، کمیت و سرعت مهم است. اصلا ارزش آگاهی شاید دارد کم می‌شود. یک وقتی بود که ما آدمی را می‌دیدیم و احساس می‌کردیم دارد چیزهایی به ما یاد می‌دهد؛ این آدم خیلی ارزش پیدا می‌کرد برای ما و به سرعت تبدیل می‌شد به یک مراد برایمان و «تربیت» هم با خودش داشت. انگار هاله‌ای اطراف آن آدم بود.

مثلا دوست عزیز من – که به رحمت خدا رفت – آقای مهرزاد مینویی حکم مراد مرا داشت؛ من، بهروز و چند نفر دیگر. خیلی آدم عمیق و معلم بزرگی بود. آگاهی‌ای که به ما می‌داد فقط یک مشت اطلاعات سینمایی یا عمومی نبود، یک‌جور نگاه بود؛ یک‌جور تربیت بود؛ یعنی اگر ما می‌خواستیم مهرزاد دوستمان باشد، باید یک سری خصلت‌های اخلاقی را رعایت می‌کردیم، کسب می‌کردیم.

انگار این سوبسیدش بود. الان شما می‌روی توی اینترنت، هر چی که بخواهی پیدا می‌کنی، یاد می‌گیری، می‌بینی بدون اینکه چیزی برایش بپردازی، بدون آن سوبسید اخلاقی، فقط سرعت مهم است.

  •  تن نمی‌خواهند بدهند به تربیت شدن. تربیت شدن را توهین‌آمیز می‌دانند، چه برسد به اینکه بخواهند چیزی بابتش بپردازند.

بله دیگر. تفاوت دنیای دیروز و امروز همین است. ببینید، به نظر من، پیشرفت تکنولوژیکی‌ای که امروز همه جا می‌بینیم، تعداد زیادی استاد بی‌جان به وجود آورده؛ اساتیدی که ممکن است به ما یاد بدهند ولی تربیتمان نمی‌کنند چون جان ندارند، روح ندارند. تفاوت بین مهرزاد مینویی و اینترنت همین است دیگر.

  •  فکر می‌کنید آخرش چی می‌شود؟

دوست ندارم درباره‌اش فکر کنم. واقعیتش این است که پیشرفت تکنولوژی و وسایل ارتباط جمعی تقریبا همه چیز را از کنترل متولیان اخلاقی جامعه خارج می‌کند؛ اینترنت، تلفن همراه و همین اس‌ام‌اس بی‌اهمیت. اینها چیزهایی هستند که تقریبا غیرقابل کنترل‌اند.

الان من فکر می‌کنم نیروی انتظامی در ایران بدترین شرایط را نسبت به همه پلیس‌های دنیا دارد؛ باید با یک‌چیزهایی مبارزه کند که در هیچ جای دنیا پلیس با آن کاری ندارد.

از طرفی چطوری این کار را بکنند؟ اگر درش را ببندند، فیلترش کنند، جلویش را بگیرند؛ سر و صدای همه در می‌آید که «سانسور شد، مملکت آزادی ندارد». اگر ولش کنند، مثل سیلی است که همه چیز را می‌برد با خودش. نمی‌دانم واقعا آخرش چی می‌شود.

  •  اصلا امکان مبارزه وجود دارد؟

 اینکه گفتم دوست ندارم به آن فکر کنم، به همین دلیل است. الان خود من در خانواده خودم، نمی‌دانم واقعا باید دخترم را منع کنم از اینکه برود توی اینترنت یا بگذارم برود. وقتی می‌رود باید مراقبت کنم که هر جایی نرود یا اینکه به او اطمینان کنم. نمی‌دانم، گیجم، گیجیم. من هم می‌شوم یکی از همان اعضای نیروی انتظامی در خانواده خودم.

همان‌قدر که آنها الان کارشان سخت است، من هم در خانواده‌ام همین‌طور است وضعم. خب، اگر جلوی دخترم را بگیرم عصیان می‌کند که «تو متحجری، الان در هر خانه‌ای اینترنت هست و هر ننه‌قمری ماهواره دارد». خب، ماهواره را بگذارم باید از 100 کانال، 80 تایش را قفل کنم. بعد قفل که بکنم می‌گویند؛ «این را دیگر چرا قفل کردی؟ مگر ما بچه‌ایم؟».

بعضی وقت‌ها آن‌قدر آزار می‌بینم که فکر می‌کنم باید بسپارمشان به خدا و امیدوار باشم که او مراقبت کند ازشان؛ چون از دست ماها که دررفته سررشته ...(مکث) شاید شماها با بچه‌هاتان راحت‌تر باشید و بهتر حرف هم را بفهمید. چون با خیلی از این دیدگاه‌ها آشنایید و خودتان لمسش کرده‌اید، تضادتان کمتر می‌شود.

  •  من که امیدوار نیستم. احساس من این است که این مشکل، تاریخی و همیشگی است. انگار فاصله زمانی بین آدم‌ها سخت می‌کند درک متقابل را. درمورد شما مثلا فکر می‌کردم شاید مدیومی که با آن سروکار دارید - فیلم و سریال – رابطه را آسان‌تر می‌کند با بچه‌هاتان چون نزدیک است به دنیای آنها.

نه، اصلا. اتفاقا پریشب داشتم با دختر کوچکم می‌آمدم، توی راه می‌خواستم درباره یک موضوعی که پیش آمده بود صحبت کنم ولی نمی‌دانستم واقعا چه موضعی باید بگیرم در مقابل آن. باید داد و هوار کنم؟ بد و بیراه بگویم؟ باید نصیحت کنم؟ باید به روی خودم نیاورم؟

نمی‌دانستم. بعد همین را خیلی صادقانه مطرح کردم با خودش. گفتم من در ارتباط با شماها گیجم واقعا. وقتی بخواهم کمکتان کنم می‌گویید ما را بچه فرض کرده‌ای، بخواهم کمک نکنم، پیش خودم فکر می‌کنم نکند اینها بعد با خودشان بگویند بابای ما هیچ اهمیتی به ما نداد یا بگویند حتما ما باید می‌آمدیم اعلام نیاز می‌کردیم تا تو کمکمان کنی؟

همه اینها را به‌اش گفتم که من نمی‌دانم چطوری باید رفتار کنم  تا  درعین حال که وجدان خودم راضی باشد، شما هم راضی باشید. یک جوابی داد که خیلی دندان‌شکن بود برای من. گفت: «زیاد سخت نگیر!». من فکر کردم منظورش این است که به او سخت نگیرم. گفتم یعنی چی که سخت نگیر؟ گفت: «هیچی، به خاطر خودت می‌گویم. به خودت این‌قدر سخت نگیر».

  •  شما چه کار کردید آن‌وقت؟ چی گفتید؟

توی راه خانه خواهرم بودیم. نمی‌دانم، 5 دقیقه‌ای ساکت بودم. فکر می‌کردم با خودم. بعد دیدم خب، دختر من دلش به حال من سوخت. دیگر چه کار می‌توانیم برای هم بکنیم؟ او چه کار می‌تواند برای من بکند؟ بیشتر از اینکه دلش برای من سوخته؟