در محرمانه لسآنجلس L.A. Confidential آنچه روايت میشود سراسر، قالبگرفتن از قهرمانان دروغینی است که بزرگنمایی آنان در یک رسانه تازه تولد یافته اما بسیار موثر به نام تلویزیون در کنار رسانههای قدیمی و بسیار قدرتمند یعنی مطبوعات، روشی معمول شده است.
اما گذشت زمان نشان میدهد که قهرمانان دروغین علیرغم فعالیتهای پشتیبانیکننده رسانههای دیداری و شنيداري و نوشتاری آمريكا ، به مرور زمان در مقابله با مردان واقعی رنگ میبازند و این تمام حرف و حدیث فیلم محرمانه لسآنجلس است .
فیلمی که قصد دارد سرگذشت و تعامل و تخاصم پلیسهای خوب (ادموند اکسلی ، وایت و وینسنت) و پلیسهای بد (بازمیکس و دادلی اسمیت) را با زبانی سینمایی و تصویری روایت کند و این روند در زمانی خاص شکل میگیرد.
در اوایل دهه 50 با قدرت گرفتن رسانه نوپای تلویزیون در لس آنجلس ، چهرههای خوب و بد توسط رفتار و اعمالشان تفکیک و معرفی نمیشوند. بلکه سیاستهای پشت پرده و افرادی که این سیاستهای کثیف را در سیستم قضایی و پلیسی امریکا بویژه در لس آنجلس اعمال میکنند، رسانهها را ملعبه امیال شیطانی خود قرار دادهاند.بدیهی است که در این سیستمهای ناپاک هرگز قهرمانی راستین یافت نمیشود.
در نوول "جیمز ال روی" با نام کامل "پرونده محرمانه لس آنجلس" و همچنین فیلمنامه اقتباس شده آن که توسط "برایان هلگلند" و "کرتیس هانسون" نگاشته شده یک جمله چندین بار تکرار میشود: «مردم ما، یعنی شهروندان لس آنجلسی به پلیسهایی علاقهمند هستند که بتوانند به سوابق آنها افتخار کنند».
اين جمله در فیلم نیز چندین بار از سوی کاپیتان دادلی اسمیت (جیمز کرامول) رئیس آگاهی پلیس لس آنجلس خطاب به افراد و نیروهای شاخص وی گفته می شود. از این رو بیننده مشتاق است که هر چه بیشتر با شخصیتهای داستان، پیشینه آنان و نحوه رفتار حرفهای و اجتماعی آنان آشنا شود.
درحقیقت کرتیس هانسون در مقام كارگردان و همكار فيلمنامهنويس؛ با زیرکی تمام به نحوی دیالوگهای فیلم را تقسیم بندی میکند که از همان ابتدا همذات پنداری با تمامی شخصیتها از سوی تماشاگر به وجود آید و داستان و روند شکل گیری آن مورد مداقه وی قرار گیرد.
همچنین این همذات پنداری و پیگیری گرههای ایجاد شده در بستر روایت تصویری، باعث شده است که فضای پویای «فیلم محرمانه لس آنجلس» آنچنان ضرباهنگی بیابد تا تماشاگر حرفهای سینما ، بتواند در روند شکلگیری قصه پرسوناژها را از لحاظ انگارههای ذاتی مورد تفکیک قرار دهد تا در اواسط فیلم این فرصت را به دست بیاورد تا نوع همذات پنداری خود را در ارتباط با شخصیت ها رنگ و رویی واقعی ببخشد.
در محرمانه لس آنجلس تقابل خوبی و بدی و امکانات در دسترس هر کدام از آنها؛ اختلافهای عظیم و فاحش دارد که در بسیاری از صحنهها و قصههای فرعی و مکمل، آه از نهاد تماشاگر در میآورد. در این زمینه هر چه نیروهای پلیس وظیفه شناس، اتحاد و تفوق و یکدلی ندارند و حتی با هم به دشمنی و کینه جویی نیز میپردازند ، (ستوان ادموند اکسلی با بازی گای پیرس ؛ گروهبان بادوایت با بازی راسل کرو و گروهبان جک وینسنت با بازی کوین اسپیسی)، نیروهای مقابل آنها یعنی پلیسهای بد (که در راس آنها رئیس اداره آگاهی لس آنجلس کاپیتان دادلی اسمیت قرار دارد) از اتحاد و نظم و یکدلی شیطان صفتانهای برخوردارند.
ضمن این که رسانه فراگیر تلویزیون با ارائه برنامه «نشان افتخار» در خدمت آنهاست. و روزنامهها نیز توسط یکی از عوامل رذل پلیسهای بد (هاچینسون با بازی دنی دویتو) به قهرمانسازی از این پلیسهای شیطان
اما به هر روی، در روند شکلگیری قصه سرانجام این نظم و همدلی دور از دسترس برای پلیسهای خوب نیز به دست میآید و این زمانی است که یکی از بهترین افراد این مثلث سه نفره یعنی گروهبان جک وینسنت (کوین اسپیسی) توسط کاپیتان دادلی اسمیت (جیمز کرامول) به قتل رسیده است.
از اینجا به بعد همکاری و یکرنگی دو پلیس بازمانده (ستوان اکسلی و گروهبان وایت) باعث میشود تشکیلات پلیس فاسد از بین برود و هتل ویکتوری ، قتلگاه و محل تقابل و رویارویی مظاهر خیر و شر شود.
در این سکانس پر از التهاب، راسل کرو و گای پیرس در یک غروب افشاکننده که از هر سپیده دمی روشنتر مینماید؛ در محاصره دادلی و افرادش قرار میگیرند و سرانجام تنها دو نفر و يا 2نماینده باقی میمانند: یک نفر به عنوان معاون 30ساله اداره آگاهی لس آنجلس به نام ستوان اکسلی و دیگری رئیس وی کاپیتان اسمیت.
در آخرین لحظه اسمیت از اکسلی میخواهد از کشتن وی صرف نظر کند تا در عوض او را به مقام ریاست اداره آگاهی پلیس لس آنجلس منصوب نمايد. مشخص است که با این عنوان هم روزنامهها در خدمت اکسلی خواهند بود و هم این که برنامه "نشان افتخار" جولانگاه این ستوان جوان خواهد شد.
اما اکسلی که به هویت واقعی اسمیت پیبرده و میداند که او همان «توماسی» تبهکار و ملقب به مرد هزار چهرهای است که سالها پیش پدر او را به قتل رسانیده (همان گونه که راسل کرو و کوین اسپیسی هویت این پلیس شیطان صفت را دریافته بودند)، پیشنهادهای او را نمیپذیرد و او را از پای درمیآورد.
این تمام داستان فیلم 136دقیقه ای «محرمانه لس آنجلس» نیست، اما می تواند شمای کلی و پلات کاملی از آن باشد. علت آن است که برخلاف آثار مشابه ژانر پلیسی و ژانر جنایی که قصهای فرعی و روایتهای غیرمرتبط بر هسته اصلی و انگارههای واقعی فیلم همواره چربش دارد.
در این فیلم 2یا 3 داستانك فرعی وجود دارد که هرگز بی دلیل و یا برای رنگ و لعاب دادن به فیلم طرح نشده است. در این خصوص تصور میکنم یادآوری جریان قتل عام در رستوران «جغد شب» بهترین مثال باشد. در این حادثه 6نفر به قتل میرسند که یکی از آنها گروهبان پلیس «لی استنسر» است.
به هر حال برای هر قتلی باید قاتلی یافت و معرفی کرد. در لس آنجلس اوایل دهه 50 و با ترکتازی یک اداره آگاهی که زیر نظر تبهکاری به نام دادلی اسمیت که خود را افسری فوق العاده وظیفه شناس و موثر در برقراری امنیت شهر جا زده و اصلا راه اندازی برنامه تلویزیونی «نشان افتخار» برای بزرگنمایی او و افراد شیطان صفتش بوده است، بدیهی است که خلق و معرفی کردن یک یا چند قاتل نمیتواند کار سختی باشد.
از این روست که 6مکزیکی به عنوان یک باند آدمکش و عوامل اصلی کشتار در رستوران جغد شب معرفی میشوند. اما همین قصه فرعی در حقیقت به عنوان اولین سند برای هوشیاری و تفوق و اتحاد آن مثلث از پلیسهای خوب (پیرس ، کرو و اسپیسی) رقم میخورد. زیرا مشخص میشود استانز، یعنی همان پلیسی که در رستوران جغد شب کشته شده، ارتباطاتی با گروههای قاچاق موادمخدر و "بازمیکس" پلیس اخراجی و اسمیت رئیس آگاهی داشته و این دادلی اسمیت خبیث است که قصد دارد تک تک عوامل قدیمی زیر دست خود را از سر راه بردارد و با نیروهایی جدید و تازه نفس، عملیات تبهکاری در سطح شهر لس آنجلس را با قرارگرفتن در همان قالب افسر فداکار و وظیفه شناس، ادامه دهد.
شخصیتی پلید که در مجله "هاشهاش" به مدیریت هاچینسون (با بازی دنی دویتو) و در برنامه «نشان افتخار» به عنوان فرشته یاریرساننده مظلومان و برقرارکننده امنیت سالهاست که به مردم و شهروندان لس آنجلس شناسانده شده است.
با برگزاری آخرین جلسه بازجویی از ادموند اکسلی ، مشخص میشود که هر چند نیروهای ستمکار قبلی همگی مردهاند، اما روسای رده بالاتر یعنی دادستان و رئیس پلیس شهر که بیننده با فساد عمیق آنها آشنا شده است (صحنه ای را به یاد بیاورید که گای پیرس و راسل کرو بسیار مصمم وارد دفتر دادستان میشوند و از او مصرانه و با تحکم میخواهند فعالیتهای کاپیتان دادلی اسمیت، رئیس اداره آگاهی پلیس لس آنجلس و همچنین اقدامات و رفتارهای بسیار مشکوک پاچت - میلیونر فاسد - را کنترل کند) تصمیم میگیرند این بار نیز به مدد رسانهها و تلویزیون نوپای لس آنجلس از دادلی شیطان صفت برای آخرین بار فرشتهای معصوم بسازند.
برای همین ، تیتر روزنامه از قبل معلوم میشود: "مرگ قهرمانانه رئیس اداره آگاهی در نبرد با قاچاقچیان بینالمللی موادمخدر". اما پیش از این پیرس در آخرین جمله خطاب به این گروه شیطانی و بازمانده از نسل «توماسی» تبهکار با پوزخندی که هزار معنی دارد میگوید: «شما به کسی که بیش از یک قهرمان باشد احتیاج دارید.»
انگارههای جامعهشناختی و رفتارشناختی موجود در «محرمانه لس آنجلس» بیان میکند که در جامعهای صنعتی و شلوغ نظیر ایالات متحده امریکا آنچه اصلا به چشم نمیآید، شرافت و صداقت است . به یاد بیاورید که پدر ستوان اکسلی سالها پیش توسط اسمیت کشته شده است و خود وی نیز از پلیس لس آنجلس طرد میشود و بهترین و پاکترین همکارانش یعنی راسل کرو (گروهبان وایت) و کوین اسپیسی (گروهبان وینسنت) به دلیل کشف حقایق (یعنی به دلیل آن چیزی که باید به دنبالش باشند و وظیفهای حرفهای و اجتماعیشان است) کشته میشوند و شرافت برای سالها و دهه های مختلف در سیستمهای ناپاک قضایی و پلیسی امریکا مدفون میشود.
از سویی دیگر، بازخورد و فیدبک فعالیتهای رسانهای در ابرشهری مانند لس آنجلس به عنوان مشتی نمونه خروار، اذعان میدارد که شرافت آن چیزی نیست که همگان معنای اصلیاش را میدانند.
در فیلم و جامعه مرتبط با آن صاحبان انگارههای ارزشی میتوانند کسانی باشند که خود موجوداتی ضدارزش و بیمقدار در ذات بوده که از نوادههای شیطان محسوب شوند.
یک نکته بسیار مهم در پروراندن شخصیتهای فیلم، مساله تعامل بازیگران «محرمانه لس آنجلس» با یکدیگر است . اتفاقی که ممکن است در یک دهه فقط در یک فیلم شاهد باشیم! ارتباط پویا و داینامیکی که بین بازیگران در این فیلم وجود دارد، چنان فیزیک حرکتی از تونالیته دراماتیک اثر به دست داده است که گویی این شخصیتها همگی واقعی هستند. نحوه شکل گیری رفاقت و همراهی و همکاری گای پیرس و راسل کرو و کوین اسپیسی خود میتواند شاهد مثال باشد.
کینهجویی آنها با یکدیگر؛ هنگامی که شناختی از انگارههای وجودی یکدیگر ندارند ، حسادت بین آنها هنگامی که پیرس به مقام ستوانی نایل میشود و کرو و اسپیسی در سمت گروهبانی درجا میزنند، در 45دقیقه اول فیلم و همراهی و همکاری آنها هنگامی که مشخص می شود اهداف کلی آنها یکی است و ارزشمداری و پاکی یک پلیس برای هر سه نفر مهمترین دغدغه است؛ نمونهای عالی از همان وجود ارتباط داینامیک بین بازیگران به شمار میآید.
موسیقی فیلم «محرمانه لس آنجلس» دسترنج چهرهای آشنا و تثبیت شده به نام جری گلداسمیت است (آهنگ فیلمهای پاپیون و تالار شهر را به یاد بیاورید). موسیقی متن گلد اسمیت براستی در تعامل یاد شده بین بازیگران و حفظ آن پویایی دقیقا موثر از کار درآمده است. ضمن این که موزیک متن او توانسته است به عنوان یک مکمل برای حفظ ضرباهنگ فیلم و تشدید موقعیتهای دراماتیک خصوصا در صحنههای پر از تعلیق جلوهگری موثر داشته باشد.
محرمانه لس آنجلس توانست با ویژگیهای خاص خود که بعضی از آنها به طور موجز ارائه شد در قسمتهای مختلف نامزد دریافت جوایز اسکار شود. این فیلم به عنوان بهترین فیلم، بهترین کارگردانی (کرتیس هانسون) ، بهترین فیلمبرداری (دانته اسپینوتی)، بهترین طراح و کارگردان هنری، بهترین دکور، بهترین تدوین (پیتر هانس)، بهترین موسیقی (جری گلداسمیت)، بهترین صدا و بهترین فیلمنامه اقتباسی (برایان هلگلند و کرتیس هانسون) نامزد دریافت جایزه اسکار در سال 1998 شود.
محرمانه لس آنجلس موفق شد که اسکار نقش دوم بهترین بازیگر زن (کیم بیسینگر) و اسکار بهترین فیلمنامه اقتباسی را به دست آورد. یکی از مهمترین دلایل عدم توفیق در کسب جایزه بهترین بازیگری برای آن مثلث از سه پلیس خوب یا آن مثلث از سه پلیس بد، براستی به همان نحوه تعامل و پویایی آنان در طی بازیگریشان در طول فیلم و روند شکل گیری قصه برمی گردد. اگر در آن سال مقدور بود به سه نفر اسکار بهترین بازیگر نقش اول داده شود، بی تردید آن سه نفر راسل کرو، گای پیرس و کوین اسپیسی نام داشتند؛ آنها بیش از یک قهرمان بودند.
L.A. Confidential
كارگردان: كرتيس هانسون؛ فيلمنامه: كرتيس هانسون و برايان هلگلند؛ براساس رماني به همين نام نوشته جيمز ال روي؛موسيقي:جري گلداسميت؛زمان فيلم: 138 دقيقه؛بودجه:36 ميليون دلار؛ فروش:126 ميليون دلار؛ محصول برادران وارنر آمريكا 1997