موش از شکاف دیوار سرک کشید تا ببیند که این همه سر وصدا برای چیست ؟کاکا مراد تازه ار شهر رسیده بود و بسته ای را با خود اورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن ان بسته بود .موش کوچولو لب هایش می لیسید و با خود می گفت ,کاش یک غذایی حسابی باشد.
اما همین که بسته باز شد از ترس به تمام جانش لرزده افتاد. چونکه کاکا مراد یک تله موش خریده بود.موش به سرعت به مزرعه برگشت تا این گپ را که کاکا مراد توی مزرعه یک تله موش اورده را به دوستایش بگوید.
مرغ اولین دوستش بود که موش کوچولو او را دیدو موضوع را برایش گفت مرغ در جوابش گفت موش کوچولوی مقبولک بسیار بسیار برایت متاسف هستم , از این به بعد بیشتر حواست جمع باشد تا گرفتار تله موش نشوی .من که با تله موش کاری ندارم و اوردن تله موش در این مزرعه برایم مهم نیست و هیچ ربطی ندارد.
موش کوچولو جیگرخون شد و به راهش ادامه داد تا اینکه با اقا بزی رسید و این خبر را بهش داد .اما اقا بزی با صدای بلند خندید و گفت من فقط می توانم برایت دعا کنم که به تله موش گرفتار نشوی و خودت می دانی که یک تله موش و یک بز هیچ ربطی با هم ندارند. موش کوچولو بسیار نامید شد و به راهش ادامه داد تا پیش گاو رسید .
گاو هم تا این خبر شنید سری تکان داد و گفت اخه موش کوچولو تا حالا کی دیدی یا که شنیدی که یک گاو گرفتار تله موش شده باشد و نیشخندی زد و به چریدن ادامه داد.
موش کوچولو که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت نامید شد وبسیار جیگر خون و غمگین به سوی خانه اش برگشت و با خودش به این فکر بود که اگر یک روزی گرفتار تله موش شود چی اتفاقی می افتد؟
در نیمه های همان شب بود که یک صدای بلند زن کاکا مراد را از خواب بیدار کرد, او فکر کرد که حتما موشی به تله افتاده است .همه جا تاریک بود و تصور نمی کرد که ان حیوان که در تله موش افتاده موش نه بلکه یک مار خطرناک بوده است که دمش در ان گیر کرده بود و همین که زن کاکا مراد به تله موش نزدیک شد مار او را نیش زد و زن کاکا مراد جیغ بلندی کشید .
کاکا مراد که با شنیدن صدای جیغ از خواب بلند شده بود به طرف صدا امد و فهمید که چی اتفاقی افتاده است و عاجل زنش را به شفاخانه برد.
زن کاکا مراد چند روزی را در شفاخانه بود و حالش که کمی بهتر شده بود .توانست به خانه بازگردد,زنان همسایه به دیدنش امدند و همگی گفتند که بسیار ضغیف شده است و برای بهتر شدنش باید سوپ مرغ درست کند.کاکا مراد که زنش را بسیار دوست می داشت به سراغ مرغ رفته و از ان مرغ یک سوپ خوشمزه برای زنش اماده کرد.
بیماری زن کاکا مراد هنوز خوب نشده بود که اقوام و همسایه ها از راههایی دور و نزدیک به عیادش می امدند و بعضی از انها مجبور بودند که شب بمانند بنابراین کاکا مراد تصمیم گرفت که یک دانه بز خود قربانی کند تا بتواند از مهمانان خود پذیرایی کند.
روزها و هفته ها گذشت و حال زن کاکا مراد به بهبودی و می رفت تا اینکه سلامتی خودش را به طورکامل بدست اورد و از انجا که کاکا مراد زنش را بسیار زیاد دوست می داشت و از اینکه از یک حادثه کلان نجات یافته بود تصمیم گرفت یک جشن مفصل بگیرد و تمامی اقوام و خویشان خود را دعوت کرد و برای ان مهمانی کلان گاو خود را قربانی کرد و یک نهار مفصل به مهمانان داد و یک مقدار ان را بین ادامهای غریب و فقیر قریه تقسیم کرد.
حالا موش کوچولو به تنهایی در مزرعه قدم می زد و به گپ های حیواناتی فکر می کرد که می گفتند که تله موش هبچ ربطی به ما ندارد!
منبع:همشهري بچه ها