پابهپا که میشد، سر که به چپ و راست میچرخاند اغوایم میکرد. به گمانم قبول کرده بود دوستش دارم، پذیرفته بود دلبندی من به او بی دام و دد است. خواستم بگویم باور کن.
خواستم بگویم همین که هستی برای دوست داشتن کافی است، پس لطفاً دستت را به من بده، اما خطا کردم با این که در خیالم نرم و آهسته مثل بازی مدادرنگی با کاغذ، دستم را کش دادم به طرف پنجره، ترس برش داشت پر زد و رفت لب پنجره روبهرو نشست و زل زد به من با آن چشمان دایره کامل. او چطوری فکرم را خوانده بود؟ یعنی میدانست فکر کردن عمل کردن است.
پنداری صدای خیالم را دوباره شنید که از پنجره روبهرو پرید و باغچهنشین همسایه شد. روزها پس آن روز، شاید سالها پس از آن سال دوباره دلداده شدم و خیره به دنبال چشمانش رفتم، خودش بود، همان که صد سال پیش دیدمش و این یعنی عمر کبوتر بسیار بلند است! واقعا؟ قناریها هم، گنجشکها هم و پرستوها هم؟ نمیدانم اما تاکنون کسی ندیده است مثلاً ابروان کبوتری گوشتی باشد مثل مهران مدیری یا خطی باشد مثل ابروان محمدرضا فروتن. من کبوترهای بسیاری دیدهام که همه مثل هماند. حتی پارسال که حوصله پاییز بیشتر از امسال بود، یک مدت رفتم تو نخ سه تا کبوتری که مهمان گاه و بیگاه تهچین پشت پنجره بودند. و با چه لذتی دانهچین میشدند و میرفتند و من هیچ ندیدم چشم دیدن یکدیگر را نداشته باشند وقتی یکی بر شاخه بیدی صدا میشد؛ بقو، بقبقو! یکی پرشتاب از سر کاج و آن دیگری از بام تیر چراغ برق با هم بال زدند تا جایی که دست دشمن به آنها نرسد.
همان وقتها بود که فکر کردم چرا هیچوقت کبوترها با هم قهر نمیکنند یا از خودخواهی، خود را گم نمیکنند. مثلاً آیا شما دیدهاید کبوتری عصبانی شود و به درخت بد و بیراه بگوید؟ به گمانم همین حالا کبوتری در خیالش میگوید؛ شما ندیدهاید یا نگاه میکنید و نمیبینید. چهارشنبهسوری پارسال یادتان هست؟ بله! چهارشنبهسوری پارسال در همین کوچه گوش آقای کبوتری برای همیشه بسته شد. بند دل خانم کبوتری برای همیشه پاره شد. واقعاً شما ندیدهاید؟
میخواهم گوش باد را بگیرم
که این همه در موهایت نپیچد
و با زندگیام بازی نکند
هزار سال پیش بود که کبوتربازی نه تفریح که عشق عاشقهای عشق بود، چرا؟ چون آن وقتها عاشقها خیلی عاشق بودند از بس کبوترها بسیار کبوتر بودند یا قناریها چه فراوان یا پرستوها که نبودی تا ببینی چه آسمانی هاشور میزدند. اصلاً همه دلداده بودند یعنی هر کسی دیگری بود و برای دیگر بودن به کوچه میآمد تا یواشکی در تاریکی شبهای دلانگیز نامه جوف در منزل یار بگذارد یا تلفنی در فرصتی کممثال، زمزمه کند؛ ای عشق بسوزی. اصلاً هر کسی چیزی جز دوست داشتن دیگری نبود. بزرگ شدن با دیگری لذت داشت نه با خود. اصلاً من آن دیگری بودم که با من بود.
آن دوستان عزیز، مثل هادی، مثل بهروز و مسعود یا بیژن و کیکاووس.چه روزگاری بود دوستی که با من بود تا پای جان بود، از بس که مرام اصل رفاقت بود. همین بود که من میگفتم چه خوب که دوستانی دارم، پس من چه زیادم. من چقدر کبوترم، پس با هم در آسمان پرواز بودیم یا با هم در قفس به فکر فرار بودیم. همین بود که با هم بیگانه نبودیم، یگانه بودیم. چون شنیده بودیم انسان به تنهایی چیزی نیست مگر با دیگران بودن. آن هزار سال پیش کبوترها فقط چهارشنبهسوری دلشان میریخت نه هر روز از صدای بوقهای کرکننده و از صداهای ناشناخته. آن سالها سارها و کبوترها، گنجشکها و پرستوها. حتی قناریها با هم بر درختان شهر همنوایی میکردند به وقت غزلخوانی بهار یا مویهخوانی پاییز و در همین ایام بود که خیابانهای فراغت زیر پای دوستان کبوتر، خسته نمیشد. دوستان مروت و رفقای مرام اگر گناهکار یا بیگناه با هم بودند چون کبوتر بودند.
چشمهای تو مهربان بودند
دهانت مهربان بود
و گنجشکها واقعاً میآمدند
از گوشه لبت آب میخوردند
حالا و اکنون هم کبوترها همچنان شبیه هم هستند. چشمها به هر طرف میدود از دلتپشهای ترس، پاها میرقصند از شوق ضیافت و دهان که باز میشود به احترام دانه دانه برنج که زرد تهچین است و همچنان شکل هم هستند. هیچکدام افتادگی پلک ندارند. چشم هیچکدام تنگ نیست یا لنز آبی به رنگ چشمان جهانی پلنیومن به عاریت نگرفتهاند یا دماغ هیچکدام عمل نشده است. آنها همان کبوترهای همیشهاند من اما، شما شاید عوض شدهایم، کسانی شدهایم که دیگر شبیه خودمان نیستیم. میدانم انسان در طول عمر متحول میشود. نه منظورم این نیست. نه، برخی از ما حتی دیگری هم نیستیم. ما کبوتر نیستیم. ما از سایه خودمان هم فرار میکنیم یا به شکل غمانگیزی با آن بدیم. من اما ندیدم کبوتری با کبوتری بد باشد. چون میداند حقیقت و گلسرخ هر دو خار دارند. اما برخی از ما نمیپذیریم بدون رفتار نیک، هیچکس رستگار نمیشود. این را اما کبوتر میداند. چون شنیده است اگر میخواهید آب پاک بنوشید باید به سرچشمه بروید، ولی ابتدا باید خود برای دیگری سرچشمه باشید.
به زندگی دست میکشم
به دکمهها به لباسها
و تو را در تاریکی جستوجو میکنم
یکی یکی رویاهایم را به خاطر میآورم
احساس میکنم با زندگی کنار آمدهام
* همه شعرها از غلامرضا بروسان است
از دردانههای شعر معاصر که 3 سال پیش در همین روزها در 38سالگی با همسرش الهام اسلامی شاعر و تنها فرزندشان در یک حادثه رانندگی بار زندگی را بستند از بروسان همشهری لایق والامقام مهدی اخوان ثالث سه کتاب شعر به جا مانده است؛ سکته سوم ـ در آبها دری باز شد - مرثیه برای درختی که به پهلو افتاده است.
منبع: همشهري 6و 7