جذابیت سواحل لانگ آیلند آنقدر زیاد است که هر تابستان خانوادههای بسیاری مایلندتعطیلات خود را در آنجا بگذرانند. مقامات محلی نیز تابستان سال 1975 را به گونهای برنامه ریزی کردهاند که هر چه بیشتر گردشگر به آنجا کشیده شود. همه چیز خوب و دلخواه پیش میرود؛ اما وقتی عصر یکی از روزها یک دختر نوجوان دبیرستانی توسط یک کوسه عظیمالجثه قصابی میشود، همگان در مییابند که دیگر سواحل لانگ آیلند با آرامش و زیباییاش خداحافظی کرده است. از این پس یک پلیس محلی، یک اقیانوسشناس کم حرف و یک شکارچی کوسه کله شق در آن حوالی میمانند تا اگر نتوانستند این کوسه عظیم الجثه را شکار کنند، حداقل با دیدن آن وجودش را به اثبات برسانند...
آروارهها داستان سرراست و چند خطی دارد. کوسهای بزرگ در یک ساحل پیدا شده و چون آدمخوار است از آنجا نمیرود؛ لذا باید کشته شود تا ساحل آرامش از دست رفته را بازیابد اما این قصه سرراست كه توسط پیتر بن شلی و کارل گاتلیب نوشته شده با دکوپاژ منحصر به فرد اسپیلبرگ به اثری جذاب، نفسگیر و دیدنی تبدیل شده است .
در واقع آنچه مهم است ، دیدنیهایی است که اسپیلبرگ در اوایل فیلم وجودشان را در قصه اعلام میکند و از تماشاگر دعوت مینمايد تا بیاید و این دیدنیها را که تا به حال هیچ کجا ندیده ، در اینجا ببیند. اما شهر فرنگی که او ساخته است تصاویرش پشت سر هم و آن طور که مرسوم است چینش نشدهاند.
به گونهای که تماشاگر در حین دیدن فیلم بویژه وقتی که رابرت شا (در نقش کوئینت ، شکارچی لجباز و کله شق که قایق متعلق به اوست و با کوسه قصه خرده حساب دارد) توضیحات افسانهای اش را درباره کوسه ارائه کرده ولی هنوز از خودش خبری نیست ، فکر میکند که مبادا سر کار باشد و اصلا کوسه ای در کار نباشد.
اجازه بدهید که مثال کوچکی بزنم : در دهه 50یکی از اقدامات بسیار ناهنجار در اماکن تفریحی خصوصا در سیرکها و یا باغ وحش تهران نمایش آدمهایی بود که غول آسا و هیولامانند بودند. مدیران شریف و فرهنگی این اماکن برای این که نهار بازارشان گرم بماند از ابتدا سر و کله این آدم بدبخت هیولاوش را رو نمی کردند، بلکه کم کم و با تبلیغات زیاد بالاخره شهروندان چشمشان به جمال این شخص یا اشخاص عجیب روشن میشد و البته وقتی واقعیت به منصه ظهور میرسید غالبا با اعتراض مردم صمیمی و نوعدوست ، اینگونه کارهای فرهنگی ، تفریحی در همان موقع برچیده شد. این فیلم در 45دقیقه اول اینگونه است . یعنی با نشان دادن موجهای شدید یا باله کوسه و یا یک «اکستریم لانگ شات» فقط میشد فهمید که کوسه واقعا وجود دارد.
- کشف در انگاره های زمان و مکان
«آروارهها»ی اسپیلبرگ مانند 2اثر قبلیاش (فیلم دوئل محصول 1971) و همچنین آنچه او تا حال ساخته است ، به چند زیرساخت اساسی توجه کامل دارد. در واقع او برای شناساندن کاراکترهای قصهاش و مهمتر از آن ارائه خلق و خو و رفتار آنها و همچنین آنچه در نیم ساعت پایانی فیلمش به عنوان معناشناختی این روند همواره به تماشاگر تحویل میدهد با زیرکی هر چه تمامتر دارای انگارههای «دریافت» و «کشف» است.
او با استفادهي منطقي از زمان، قصه آروارهها را کشدارتر کرد ،مکان انتخابی او نیز در اینجا شدیدا ویژه و جذاب است . ازهمان ابتدا دریافت و کشف معماها در مرحله اول به تماشاگر سیگنال میزند.
- آشنایی در تعلیق و سوسپانس
در آروارهها آنچه بیش از خود کوسه و آدمخوریهایش مهم است ، معناشناختی انسانهاست . یعنی آنهایی که قصد دارند با این حیوان غول آسا آشنا شوند: روی شایدر (در نقش پلیس مارتین برادی) و ریچارد دریفوس (در نقش مت هوپر اقیانوس) و يا روی شایدر (که قبلا در موردش گفتم). تعامل آنها با هم و سپس آشنایی شان با کوسه با ظرافت هر چه تمامتر در قالب سوسپانس و تعلیق روایت میشود. یعنی این 3نفر هر چند هدف مشترکی دارند و هر چند شدیدا نسبت به رسیدن به هدف مصر و مشتاق هستند لیکن روشهایشان مبتنی بر خلق و خو و نوع کار و سابقهشان با هم تفاوت فاحش دارد.
فرض کنید به جای این 3 نفر ، 3 شكارچي حرفهاي قرار داشتند. خب معلوم بود که آنها با تردد روز و شب در عرشه با لباسهای متحدالشکل شکار و سیگار برگ جداناشدنی بر لب و ذکر همیشگی فحش به کوسه از لحظه سوار شدن تا موقع شکار کوسه یا حتی موقع خورده شدن! تصویر میشدند اما وقتی مرزبندی اسپیلبرگ حتی برای شکارچیان کوسه در نظر گرفته میشود، سوسپانس فراوان تری نیز قابلیت پیدا میکند تا در زیرساخت قرار بگیرد.
یعنی اسپیلبرگ زمان را در آروارهها به شکلی منطقی کش می دهد، در طول 125دقیقه فیلم ، تماشاگر جز در سکانسهای پایانی کوسه را تمام و کمال نمیبیند؛ اما از دقیقه 30تا پایان فیلم ، حضور او شدیدا حس میشود. هر آن امکان دارد كوسه با ترفندهایی جمعیت حاضر در قایق را به 3قسمت مساوی تقسیم کند و مثلا روی شایدر را برای صبحانه ، ریچارد دریفوس را برای ناهار و رابرت شا را برای شام انتخاب کند.
این که تماشاگر بیتاب است و دغدغه اصلیاش دیدن کوسه است، خود حاکی از وجود تعلیق شدید و منطقی سوسپانس در فیلم است . حال تصور کنید که در همان سکانس اولیه فیلم هنگامی که برای آن دخترک نوجوان آن سانحه رخ داد، اسپیلبرگ او را به تماشاگر نشان می داد. اگر این گونه میبود به هر حال جذابترین عنصر زیرساختی از دست میرفت.
- تعامل منطقی ، معناشناختی شکارچی
در آروارهها نزدیک 100دقیقه از فیلم صرف برنامهریزی برای شکار کوسه میشود در واقع اسپیلبرگ کوسه را ، حیوانی دارای شعور بالا و دارای قدرت حسابگری میداند. فیلمهای کوسهای دیگر را در نظر بگیرید، آنچه می بینیم حملات مکرر و گلهای آنها به کسانی است که یا کشتی آنها غرق شده یا بر اثر حادثهای و غفلتی با آنها روبه رو شدهاند اما به هر حال آنچه مدنظر بوده است ، حمله کوسه با دندانهای تیز آن و تکه تکه شدن آدم و خونی شدن آب دریاست .
از این رو تماشاگر از کل فیلم مدتی بعد چیزی در یادش نمیماند، اما در آروارهها، کوسهای وجود دارد که قدرت تفکر دارد و با مغزی ریاضی و قابل برنامهریزی مدام رفتاری از خود نشان میدهد تا همیشه یک پله از شکارچی خود جلوتر باشد و اگر این روند ادامه یابد او دیگر شکارچی مطلق نام میگیرد.
شاید حتی اصطلاح بازی موش و گربه در اینجا صدق کند، آنچه روی شایدر و ریچارد دریفوس و رابرت شا برای کوسه عظیم الجثه و برای شکار او نقشه می ریزند و فکر میکنند. و در تعاملی بسیار نزدیک و منطقی و با استفاده از تک تک تخصصهایشان و به قول معروف با یک کاسه کردن آنها، تلاش میکنند صیاد باشند نه صید ، کوسه نیز - هر چند به تنهایی - این گونه رفتار میکند. در واقع معناشناختی هر دو گروه شکارچی به چنین روندی اشاره دارد و حتی در مقاطعی که جنگ شروع میشود و تلفاتی نیز دارد، اما هنوز برنده واقعی مشخص نیست؛ باز هم معناشناختی رفتار شکارچیها منطبق بر تعامل است .
شخصیتی که اسپیلبرگ در این فیلم برای شکارچی قائل شد، باعث میشود که کوسه عظیم الجثه را چهارمین کاراکتر ، و در واقع یکی از بازیگران اصلی نقش مكمل حساب کنیم.
Jaws
كارگردان: استيون اسپيلبرگ، فيلمنامه: پيتر بن شلي و كارل گاتليب، بر اساس رمان آرواره ها نوشته بين شلي، موسيقي: جان ويليامز، زمان فيلم: 124 دقيقه، بودجه: 9 ميليون دلار، فروش: 470 ميليون دلار، محصول يونيورسال 1975 آمريكا
بازيگران: روي شايدر، ريچارد دريفوس و رابرت شاو