من با فريادهاي دردآلود تو در دهليزهاي وحشتبار زندانهاي عراق باليدم و بزرگ شدم تا فقط مقاومت را بياموزم. من با تو درد كشيدم. فرياد زدم، مثل تو به وقت تنهايي و ترس قرآن خواندم و تنهايي را به دوش خستهام كشيدم تا فقط قدري به تو شبيه باشم. تا هر وقت كه به من فكر ميكني، خيالت راحت باشد كه مهدي پسر من است و دخترهايم تنها نماندهاند. زمانه و مسئوليتهاي بزرگ تو فرصت نداد تا بدانم از من چه ميخواستي درست مثل همان روزها كه كودك بودم و نميديدمت. درست مثل همان روزها كه طول كوچه را از روي پله سنگي جلوي خانه ميپاييدم تا تو بيايي و تو را ببينم: «مادر پس چرا بابا نيامد؟» جواب هميشه يك چيز بود. «بابا كار دارد، بابا مسئوليت سرمايه كشور را به دست دارد. بابا اسير شده است، بابا برميگردد...» پس به حدس و گمانم بسنده كردم.
من شدم آنچه كه گمان ميبردم تو ميخواهي تا اگر تقدير فرصتي ميداد از ديدن من خوشحال ميشدي اما ديدار تو در تقدير من نبود. حالا من و تو هم سن و سال هم شديم. ديگر نهفرزندت كه دوستت شدهام. تو در من زندگي ميكني. جاودانگي تو است اين درد، كه من در لحظههاي ناچيزم تحمل ميكنم. تو در من جاودانهاي. از خودم ميپرسم، روزي كه براي خدمت به جنوب ميرفتي ميدانستي كه از دردناكترين گذرگاهها عبور خواهي كرد؟ ميدانستي كه تنها سلولي كوچك و تنگ، عرش خداوندي را برايت تداعي ميكند؟
ميدانستي كه كهنه لباس خونآلود تو تنها لباس احرامت ميشود؟ و اكنون تو به من ميگويي تمرين عشق و عبادت در تنگترين دهليزها نيز شدني است. تو مقاومت ميآزمودي و درد در تو شكوفا ميشد تا من امروز دنيا را كمي از نگاه تو بنگرم. رسيدن به اين اكنوني كه من در آنم ارزش اين را داشت. امروز ميدانم كه ايمان و وظيفه به خدمت وطن، ارزش اين را داشت تا تو را نداشته باشم. تا تو را تا سالها نديده باشم و تنها به روياي خودم اكتفا كنم. تو رفتي تا كفه عزت «ما» سنگينتر از شكست باشد. تا روشنايي قدمهاي تو هست، ترسي از تاريكي در من نيست! عزيمت اجباري تو، بازگشت عزت و ناموس «ما» بود. تو با شكست پنجهدر پنجه شدي و ارمغانت امروز براي من و فرزندانم همه پيروزيست. دوستت دارم شهيد هميشه زنده در ذهن و جان من.
- عضو شوراي شهر تهران