1- سفر با پاسپورت حسيني
پزشكان مادربزرگم را جواب كرده بودند و ترجيح ميدادم اين روزها تهران باشم. پاسپورت هم نداشتم. پس بديهي بود كه صحبتي از كربلا نكنم. ولي نميدانم چرا وقتي چندتا از دوستان پيشنهاد دادند با گروه اجرايي شهرداري تهران به كربلا برويم، بلافاصله قبول كردم. يكيدو ساعت بعد بايد حركت ميكرديم. تا مهران كه مشكلي نبود اما در مرز چون پاسپورت نداشتم، ماندگار شدم. بعضيها به شوخي ميگفتند «كربلا رفتن لياقت ميخواهد» و اين بيشتر آتشم ميزد. با خودم گفتم من سعي خودم را ميكنم، بقيهاش با خود امام. سرم را انداختم پايين و از گيتها رد شدم. هيچكس كاري با من نداشت. تقريبا مطمئن شدم كه از مرز رد شدهام كه ناگهان يك سرباز جلويم را گرفت. اصرار داشت كه اگر پاسپورت نداشته باشم، اجازه خروج نميدهد. بالاخره هم موفق شد. دست از پا درازتر برگشتم. گوشهاي نشستم و زانوي غم بغل كردم. زائران را كه نگاه ميكردم، دلم بيشتر ميسوخت. توي افكار خودم جسارت كردم و گفتم حالا كه از مرز رد نشدم، هميشه منت دارم كه من 1000كيلومتر راه را كه دست خودم بود رفتم اما امامحسين(ع) 500كيلومتر آخر را نبرد. توي همين افكار بودم كه ديدم همان سرباز به طرفم ميآيد. مانده بودم كه ديگر ميخواهد چه گيري بدهد. وقتي به من رسيد، پاسپورتي دستم داد و گفت: «بيا! با اين برو. خودم مهر خروجش رو هم برات زدم.» زبانم بند آمده بود. با همان پاسپورت از مرز رد شده و وارد خاك عراق شدم. پاسپورت را تحويل مامور عراقي دادم. نگاهي به من انداخت و نگاهي به عكس توي پاسپورت. جثه ريز من قابلمقايسه با آدم هيكلي توي عكس نبود. از معطل كردنش فهميدم منظورش چيست. بقيهاش را نفهميدم چه شد. بغض گلويم را گرفت. پاسپورت را از دستش كشيدم و با فارسي و عربي گفتم: «من زائر امام حسينم. تا اينجا رو هر جوري بوده اومدم. اگه نذاري رد شم، حوالهات ميكنم به حضرت عباس.» اسم حضرت اباالفضل(ع) را آورده و نياورده، پاي مأمور عراقي هم لرزيد. نه فقط به من اجازه عبور داد، تمام افرادي كه پشت سرم بودند را هم بدون كنترل پاسپورت رد كرد.
2- نذر مادر عباس
13ساعت توي مرز معطل شده بوديم. بالاخره با هر زحمتي بود، رد شديم اما خبري از اتوبوسهايي كه قرار بود ما را به محل اسكان برسانند نبود. داشتيم از خستگي ميافتاديم كه يكي از بچهها گفت: «من شنيدم اگر 5صلوات براي مادر حضرت عباس(ع) بفرستيم، مشكلات رفع ميشود.» صلوات اول را نصفه نيمه، دومي را بلندتر و سومي و چهارمي را محكمتر فرستاديم. پنجمين صلوات كه تمام شد، اتوبوسها جلوي پايمان ترمز زدند.
3- حرم آقام اباالفضل
صبح بود كه به كربلا رسيديم. ماشينها در خروجي شهر پيادهمان كردند. بايد حدود 10كيلومتر پياده ميرفتيم. تمام ديروز را توي مرز معطل شده بوديم و بعد هم خستگي 6-5ساعت ماشينسواري باعث شده بود كه توي خواب و بيداري مسير را برويم. توي همان خواب و بيداري بود كه ناگهان بهنظرم آمد گنبدي را در انتهاي خيابان ميبينم. از دوستم كه قبلا چندبار به كربلا مشرف شده بود سؤال كردم آنجا كجاست. جواب داد: «حرم حضرت عباس». اشكها سر خورد، زانوها شكست، سرها به خاك افتاد. اين شد نخستين زيارت ما.
4- با دستان كاملا خالي
حدود ظهر رسيديم. روز اول را استراحت كرديم و صبح اول وقت فردا آماده كار بوديم اما هنوز وسايل نرسيده بود و خبري از هيچ امكاناتي نبود، نه ماسك، نه دستكش، نه كاور، نه كيسه زباله و نه حتي جارو. منطقي اين بود كه صبر ميكرديم تا وسايل برسد اما بچهها شب قبل، وضعيت خيابانها را ديده بودند. با اينكه هنوز بيش از يك هفته تا اربعين مانده بود، بدون تعارف بايد براي راه رفتن تا زانو توي زبالهها ميرفتيم. جمعيت زياد زائرين و عدمامكان تردد اتومبيلهاي خدماتي و البته فرهنگ متفاوت مردم باعث شده بود كه تمام خيابانها مملو از زباله باشد. غيرت بچهها قبول نميكرد بيكار بمانند. با همان دست خالي رفتند توي خيابانها. نهفقط زبالهها را با دست جمع ميكردند كه حتي لجنهاي توي جويها را هم با دستان خالي برميداشتند. البته بعضيها هم از امكانات محدود همانجا استفاده كردند و با شاخه خشك شده درختان و برگهاي نخل جارو درست كردند. خلاصه، همان روز اول خيابانهاي اصلي نزديك حرم از زبالهها پاك شد.
5- يكي در ميان جمع
تهران كه سوار اتوبوس شدم، چهرهاش بهنظرم آشنا آمد. دقت كردم، امام جماعت شهرداري بود. با خودم گفتم: «حاجآقا به هواي كربلاي مجاني آمده. از ترس داعشيها، حتي لباس روحانيت هم نپوشيده.» به كربلا كه رسيديم، از امام جماعت اتوكشيده شهرداري خبري نبود. با دست خالي زباله و لجنها را جمع ميكرد. جوري كار ميكرد كه هيچكس نفهميده بود روحاني است؛ درست مثل يك كارگر ساده؛ درست مثل بقيه. روز پنجم بود كه پيشنهاد دادم مراسم زيارت عاشورا داشته باشيم اما حاجآقا قبول نميكرد. ميگفت ما براي نظافت شهر آمدهايم. بچهها هم خستهاند و حال اين برنامهها را ندارند. موضوع را به چند نفر ديگر گفتم. بچهها كه فهميدند يك روحاني در جمعمان هست، پاپيچش شدند براي مراسم. از آن شب به بعد، مراسم زيارت عاشورايمان هم به پا بود.
6- دست در دست هم
روزهاي اول، برخوردها چندان خوب نبود. فكر ميكردند ما از شهرداري تهران حقوق ميگيريم و شهرداري هم از شهرداري كربلا پول ميگيرد. پس وظيفهمان است كه خيابانها را تميز كنيم. به ما امر و نهي ميكردند. وقتي زير صندلي بعضي افراد را تميز ميكرديم، از جايشان بلند هم نميشدند. حتي حاضر نبودند كيسه زباله را در كنار موكب قرار دهند اما بعد از 3-2روز، متوجه شدند كه اين شيوه كار كردن، كار كردن يك عده آدم حقوقبگير نيست. ديگر خودشان هم به ما كمك ميكردند. حتي مانع ريختن زباله روي زمين ميشدند. از روز سوم و چهارم ديديم انگار قبل از اينكه ما برسيم، مسير جارو شده است. پيگير كه شديم، فهميديم چندتا از ايرانيها داوطلبانه خيابانها را تميز ميكنند. ديگر خيابانها قابلمقايسه با قبل نبود. كساني كه سالهاي پيش آمده بودند اين مسئله را كاملا ميفهميدند. جوري شده بود كه اگر يك فيلتر سيگار روي زمين ميديديم، چند نفري ميدويديم كه برش داريم.
7- مزد سريع
3 شيفت شده بوديم. هر شيفت تقريبا 7ساعت؛ اما بعضيها تخلف ميكردند. چندساعت بيشتر در شيفتشان ميماندند يا حتي بعد از شيفت خودشان، به شيفت ديگر ميرفتند و 2شيفت پشت سر هم كار ميكردند. حرفهايترها، شيفت اضافيشان را در بينالحرمين خدمت ميكردند. مزدشان را هم بعد از چند روز گرفتند. مسئولين حرم از آنها خواستند تا داخل صحن و حرم امامحسين(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) را هم تميز كنند.
8- شناسنامههاي فسفري
مسئولين عراقي گفته بودند نبايد اسم «بلديه تهران» روي كاورها بخورد. ما هم قبول كرديم. آمده بوديم براي كار كردن، نه براي اسم و رسم. چند روز كه از كار كردنمان گذشت، نيروهاي خدماتي عراقي هم از ما كاور ايراني ميخواستند تا هملباس ما شوند. حتي تعدادي از پليسهاي عراقي هم از ما كاور ميگرفتند و زباله جمع ميكردند. كمتر از 3500نفر بوديم و بيش از 10هزار كاور با خودمان برده بوديم. هيچكدام از آن كاورهاي اضافي به تهران برنگشت. مردم از روي همين كاورها ما را ميشناختند. رويمان را ميبوسيدند و دستي به سر و رويمان ميكشيدند. اين كاورها برايمان تقدس پيدا كرده بودند. حتي مامورين عراقي ما را نميگشتند جوري كه خودمان نگران مسائل امنيتي شديم و كارتهاي ويژهاي صادر كرديم كه مهر و امضاي استاندار كربلا روي آن بود. امروز خيالمان راحت است كه يك روز ميتوانيم به محضر امامحسين(ع) بگوييم كه ما با همين كاورها خدمت شما بوديم. اين كاورها، شناسنامه ماست در شب اول قبر.
9- فاجعهاي كه رخ نداد
يك لحظه حواسمان پرت شد، رگلاتور كپسول گاز خراب بود و آتش گرفت. اگر آتش به چادرها سرايت ميكرد فاجعهاي به بار ميآمد. بچهها به سمت آتش هجوم بردند. يك نفر دستش را توي آتش برد و كپسول را خاموش كرد. بقيه هم وسايل آتش گرفته را خاموش كردند. به لطف امامحسين(ع) در كمتر از يك دقيقه، همهچيز شد مثل روز اولش. به جز دست همان همكاري كه كپسول را خاموش كرده بود كه مجبور شديم به بيمارستان اعزامش كنيم. يك لباس بالاي كپسول هم بود كه كاملا آتش گرفت و همه مدارك داخل آن سوخت. فقط يك پلاستيك توي جيبش سالم سالم باقي ماند. توي آن پلاستيك، مقدار كمي تربت كربلا بود.
رئيس، بيرئيس
تا محل شيفت بايد پياده ميرفتيم و برميگشتيم؛ يعني روزي فقط حدود 2ساعت مسير رفت و برگشتمان بود. خسته و كوفته از شيفت برگشته بودم. خواستم بروم تجديد وضو كنم كه ديدم چاه توالت گرفته و آب بالا زده. خيلي عصباني شدم كه چرا مسئولين حواسشان به ما و خستگيمان نيست. با عصبانيت دنبال مسئول كمپ ميگشتم تا به او اعتراض كنم كه ناگهان ديدم مسئول كل ستاد شهرداري تهران در كربلا، يك بيل دستش گرفته و به سمت سرويسهاي بهداشتي ميرود. تا من برسم، يك نفر دستش را تا كتف در پلاستيك كرده بود و داشت چاه را بازميكرد.
به اميد مدينه
«سال ديگر ميرويد؟» جواب همگي مشخص است: «حتما». ميگويند اگر قرار باشد سال ديگر پول هم بدهيم، حاضريم برويم. بعضيها از توي همان كربلا، قول سال ديگر را گرفتهاند. ميگويند مسئول برنامه گفته اگر خوب كار كنيم، انشاءالله يك روز شهرداري مدينه را هم بر عهده ميگيريم.