مدتها مأمون ميكوشيد كه امام را مجبور به پذيرش اين مقام گرداند ولي موفق نميشد. ميگويند اين كوششها به مدت 2ماه در «مرو» ادامه يافت كه امام همچنان از پذيرفتن پيشنهاد وي امتناع ميورزيد.
مأمون به امام گفت: «... اي فرزند رسول خدا، من به فضيلت، علم، زهد، پارسايي و خداپرستيات پي بردم و ديدم كه تو از من به خلافت سزاوارتري».
امام پاسخ داد: «با پارسايي در دنيا اميد نجات از شر آن را دارم، با خويشتنداري از گناهان، اميد دريافت بهرهها دارم و با فروتني در دنيا، مقام عالي نزد خدا ميطلبم».
مأمون گفت: «ميخواهم خود را از خلافت معزول كنم و آن را به تو واگذارم و خود نيز با تو بيعت كنم؟!»
امام پاسخ داد:« اگر اين خلافت از آن توست، پس تو حق نداري اين جامه خدايي را از تن خود به درآورده بر قامت شخص ديگري بپوشاني، و اگر خلافت مال تو نيست، پس چگونه چيزي را كه مال تو نيست، به من ميبخشايي؟»
با اين همه مأمون گفت: «تو ناگزير از پذيرفتن آني»
امام پاسخ داد: «هرگز اين كار را با طيب خاطر نخواهم كرد».
روزها و روزها مأمون در مجبور ساختن امام كوشيد و پيوسته فضل و حسن را به نزدش ميفرستاد و بالاخره هم مأيوس شد از اينكه امام خلافت را از وي بپذيرد.
روزي ذوالرئاستين، وزير مأمون در برابر مردم ايستاد و گفت: «شگفتا! چه امر شگفتآميزي ميبينم! ميبينم كه اميرالمؤمنين مأمون خلافت را به رضا تفويض ميكند، ولي او نميپذيرد. رضا ميگويد: در من توان اين كار نيست و هرگز نيرويي براي آن ندارم... من هرگز خلافت را اينگونه ضايع شده نيافتم».
پذيرفتن وليعهدي با تهديد
از كتابهاي تاريخ و روايت چنين برميآيد كه مأمون به راههاي گوناگوني تلاش براي اقناع امام ميكرد. از زماني كه امام هنوز در مدينه بود اين تلاشها شروع شد و پيوسته مأمون با وي مكاتبه ميكرد كه آخر هم به نتيجهاي نرسيد.
سپس «رجاءبنابي ضحاك» را كه از خويشان فضلبن سهل بود، مأمور براي انتقال امام به مرو كرد. امام را به رغم عدم تمايل قلبياش به اين شهر آوردند و در آنجا مأمون دوباره كوششهاي خود را شروع كرد. مدت 2 ماه كوشيد و حتي به تصريح يا كنايه امام را به قتل تهديد ميكرد، ولي امام هرگز زيربار نرفت، تا سرانجام از هر سو زير فشار قرار گرفت كه آنگاه با نهايت اكراه و درحالي كه از شدت درماندگي ميگريست، مقام وليعهدي را پذيرفت.
اين بيعت در هفتم رمضان به سال201 هجري انجام گرفت.
برخي از دلايل ناخشنودي امام(ع)
متوني كه در اين باره به دست ما رسيده آنقدر زياد است كه به حد تواتر رسيده. ابوالفرج مينويسد: «... مأمون، فضل و حسن، فرزندان سهل را نزد عليبن موسي(ع) روانه كرد. ايشان به وي مقام وليعهدي را پيشنهاد كردند، ولي او نپذيرفت. آنان پيوسته پيشنهاد خود را تكرار كردند و امام همچنان از پذيرفتنش ابا ميكرد، تا يكي از آن دو نفر زبان به تهديد گشود، ديگري نيز گفت كه به خدا سوگند كه مأمون مرا دستور داده تا گردنت را بزنم اگر با خواست او مخالفت كني».
برخي ديگر چنين آوردهاند كه مأمون به امام(ع) گفت: «اي فرزند رسول خدا، اينكه از پدران خود داستان مسمومشدن خود را روايت ميكني، آيا ميخواهي با اين بهانه جان خود را از تن دردادن به اين كار آسودهسازي و ميخواهي كه مردم تو را زاهد در دنيا بشناسند؟»
امام رضا پاسخ داد: «به خدا سوگند از روزي كه او مرا آفريده هرگز دروغ نگفتهام و نه به خاطر دنيا زهد در دنيا را پيشه كردهام و در ضمن ميدانم كه منظور تو چيست و تو به راستي چه از من ميخواهي».
- چه ميخواهم؟
- آيا اگر راست بگويم در امان هستم؟
- بلي در امان هستي
- تو ميخواهي كه مردم بگويند، عليبن موسي از دنيا روي گردان نيست اما اين دنياست كه بر او اقبال نكرده. آيا نميبينيد كه چگونه به طمع خلافت، وليعهدي را پذيرفته.
در اينجا مأمون برآشفت و به او گفت: «تو هميشه به گونه ناخوشايندي با من برخورد ميكني، در حالي كه تو را از سطوت خود ايمني بخشيدم. به خدا سوگند اگر وليعهدي را پذيرفتي كه هيچ، وگرنه مجبورت خواهم كرد كه آن را بپذيري. اگر باز همچنان امتناع بورزي، گردنت را خواهم زد».
امام رضا(ع) در پاسخ ريان كه علت پذيرفتن وليعهدي را پرسيده بود، فرمودند: « خدا ميداند كه چقدر از اين كار بدم ميآمد ولي چون مرا مجبور كردند كه از كشتن يا پذيرفتن وليعهدي يكي را برگزينم، من ترجيح دادم كه آن را بپذيرم در واقع اين ضرورت بود كه مرا به پذيرفتن آن كشانيد و من تحت فشار و اكراه بودم». امام حتي در پشتنويس پيمان وليعهدي اين نارضايتي خود و به سامان نرسيدن وليعهدي خويش را برملا كرده بود.
نوشته: جعفر مرتضی حسینی
منبع: كتاب «زندگيسياسي هشتمين امام»