وقتي چكمههاي ساقدار بلندم را پوشيدم و شالگردن انداختم، چشمهاي سبزش را جمع كرد، خنديد و گفت: «با اين چكمهها اگه برفا رو پارو هم نزنن، تو مشكلي نداري.»
اول خنديدم؛ اما بعد وقتي در كوچه روي آسفالتهاي خشك قدم ميزدم فكر كردم واقعاً چكمههاي من براي چه اندازه برف مناسب است؟
بعد شروع كردم با خودم حرفزدن؛ من از زمستان چه ميدانم؟
اول هوا وارونه ميشود، آنقدركه بالأخره مدرسهها تعطيل ميشوند و البته بيشتر هم دبستانها؛ گاه و بيگاه باران ميآيد و اگر شانس بياوريم برف هم ميآيد، برفهايي كه معمولاً عمري ندارند يا روي زمين نمينشينند يا در نهايت با اولين طلوع خورشيد و گاهي هم با قطعشدن بارش برف، آب ميشوند! فرصت برفبازي خيلي كم است... تازه براي اين مقدار برف هم، يك نيمچكمه كافي است.
يادم آمد پدر و مادر بعضيوقتها براي زمستانهاي كودكيشان، آه بلندي ميكشند و مادربزرگ به آنها ميگويد: «تازه شما كه زمستون نديدين!»
«آنها از كدام زمستانها حرف ميزنند؟»
اين را پرسيدم.
* * *
مادر برايم نوشت و در كيفم گذاشت:
«وقتي همسن تو بودم، زمستانم با برف معني داشت. عادت داشتيم به برف؛ نه از اين برفهاي بيپشت! يكدفعه سه روز بهخاطر بارش برف تعطيل ميشديم.برفي ميآمد كه راهي جز تعطيلي نبود.
وقتي صبح ميخواستيم برويم مدرسه، نميتوانستيم در حياط را باز كنيم.
پدرت هم در نوجواني زمستانهاي پربرفي داشته و هميشه منتظر بازگشت پدرِ رانندهاش از سفر بوده است، همراه با نگراني مادرش براي خطر سفر در جادههاي برفي.
صداي زنجيرچرخ براي پدر صدايي آشنا، غريب و دلنشين است.»
* * *
مادربزرگ دوست داشت برايم تعريف كند.
او برايم از كرسي ميگويد، همان میز چهارپایهي چوبي که روی آن را با لحافی ميپوشاندند و بعد روی لحاف را با جاجیم، ترمه یا ملحفهي سفید تزئین میکردند و یک سینی مسی روی آن ميگذاشتند كه پر از خوراكي بود. اطراف کرسی را هم تشک و پشتی میگذاشتند و دور آن مینشستند.
مادربزرگ زمستان را با كرسي ميشناسد، وقتي برف ميآمد و او همسن من بود، مادرش هشتدريها را باز ميكرد تا هوا و بوي برف به اتاق بيايد، بعد زير كرسي كه با گردههاي زغال گلولهشده، داغ شده بود مينشستند و انار و گلپر ميخورند. نخودچيكشمش و چاي هم در سيني مسي روي ميز بود، غذا هم كه آبگوشت بود و ديزي كنار اتاق.
نه؛ مادربزرگ قصه نميگويد. سالها پيش از اين كه ما به دنيا بياييم زندگي همين شكلي بوده است.
* * *
پدربزرگ از او هم قديميتر است. او 16 سال زودتر از مادربزرگ به دنيا آمده؛ درست به اندازهي سنِ الآنِ من.
اما پدربزرگ انگار دارد يك فيلم تخيلي تعريف ميكند. فكرش را بكن، تونل برفي در شهر!
يعني وقتي همهي همسايهها در خانههاي يك طبقه زندگي ميكردند و برفهاي پشتبام را پارو ميزدند و به كوچه ميريختند، آنوقت ديگر نميشد از خانه بيرون بيايي، براي همين بايد از زير برفها تونل ميزدند.
برفهاي آن روزها مثل الآن شل و آبدار نبود كه زود وا برود!
براي همين گاهي تا پايان زمستان و روزهاي آغاز بهار در كوچهها برف ميماند. فكرش را بكن، تماشاي باقيماندهي برفهاي زمستان در بهار چه لذتي داشته است.