ناصر علاقبندان: یک جوان پر شور و شر از یک محله متوسط در همدان، بچه یک راننده مینی‌بوس، یک دانش‌آموز شب ‌امتحانی که البته رتبه کنکور او در گروه ریاضی فیزیک ۷۲۹ می‌شود، به دانشگاه نخبه‌ها که صنعتی شریف باشد، راه پیدا می‌کند؛ به‌دلیل علاقه و اشتیاق و گرایش وافری که به پروژه‌های پژوهشی و عملی در همان دوره کارشناسی از خود نشان می‌دهدلیسانسش ۹ ترم طول می‌کشد. کمتر از ۱۰سال بعد، او را ترور می‌کنند.

  او مبدع كارهاي بزرگي در صنعت هسته‌اي كشور است كه دوستانش و مسئولان براي يك قالب گزارشي مطبوعاتي از ورود به جزئيات ابداع او ابراز معذوريت مي‌كنند. نام او براي همه ما ايرانيان آشناست؛ مهندس مصطفي احمدي روشن. اينك بخشي از مصاحبه با خانم فاطمه كاشاني، همسر مهندس روشن را پيش رو داريد.

  • براي شروع، روايت خود را از روز حادثه بگوييد.

چون آقا مصطفي اكثر مواقع نبود، من نمي‌توانم چند روز قبلش را بگويم چون ايشان سايت بودند ولي شب قبل از حادثه آمده بود. آخر شب بود. مثل هميشه، به‌خصوص در ماه‌هاي آخر خسته بود. بس‌كه تودار بود از خستگي و خطرهاي كارش هيچ‌وقت صحبت نمي‌كرد؛ حتي نمي‌شد خستگي‌اش را تشخيص داد. من هيچ پيش‌زمينه‌ ذهني يا اينكه تفاوتي در رفتارش ايجاد شده باشد، نديده بودم اما بعدها يعني بعد از شهادت، خستگي‌ها و خطرهاي كارش را مي‌فهميدم. البته در موضوع شهادت، بين من و او ماجراي ديگري بود.

  • يك ماجراي ديگر!؟

شايد عجيب باشد اما براي من وقوع شهادت آقا مصطفي واضح بود. قبل از ازدواج با ايشان خواب شهادت آقامصطفي را ديده بودم.

  • قبل از ازدواج ايشان را مي‌شناختيد؟

بله. تقريبا در مراحل اوليه خواستگاري و اين حرف‌ها بود كه آن خواب را ديدم. ولي خب هنوز ازدواج نكرده بوديم. من خواب ديدم كه جلوي سنگي هستم كه روي آن نوشته شهيد مصطفي احمدي‌روشن. هوا هم باراني بود. اين همان صحنه‌اي است كه در واقعيت هم عينا اتفاق افتاد. خواب خيلي كوتاهي بود. من خواب نمي‌بينم و اگر ببينم خواب واضحي نيست ولي اين خواب ساليان سال در ذهنم بود و به آقا مصطفي هم گفتم.

  • چه سالي بود؟

سال 80 بود كه من اين خواب را ديدم. ما سال 82 ازدواج كرديم. يكي از اقوام ما هم خواب شهادت آقامصطفي را ديده بود كه خبر شهادت را ايشان به من داده بود. همان اوايل كه من خواب ديده بودم ايشان هم چند وقت بعد خواب ديد. گفت كه مصطفي شهيد مي‌شود و من خنديدم و گفتم مي‌دانم. ايشان جزئيات خوابش را تعريف نكرد.

  • بعدها هم تعريف نكرد؟

نه.

  • پس شما چندان از خطر كار ايشان بي‌خبر نبوديد؟

آن خواب، مربوط به زماني است كه هنوز ايشان شاغل در سازمان انرژي اتمي نبود. اما من هميشه با علم به اينكه مصطفي شهيد مي‌شود با او زندگي كردم. هميشه با ايشان هم شوخي مي‌كردم و مي‌گفتم كه مي‌دانم كه شما شهيد مي‌شويد ولي ايشان از بس تودار بودند سعي مي‌كردند ما به اين چيزها فكر نكنيم و ذهنمان آشفته نشود. هميشه با بگو و بخند مسائل را رد مي‌كردند و مي‌خنديدند و مسخره مي‌كردند و مي‌گفتند كه اين حرف‌ها چيه؟ بادمجان بم آفت ندارد، من مي‌دانستم او شهيد مي‌شود ولي زمانش را نمي‌دانستم كه چه اتفاقي مي‌افتد.

  • در مورد خطرات شغل ايشان چطور؟

من و حاج‌خانم مي‌دانستيم كه كار ايشان خطرناك است ولي از پست و نحوه تأثيرگذاري‌ ايشان در سايت نظنز اطلاعي نداريم. اين چيزها ساليان سال بعد- به قول يكي از دوستانش- شايد تا 50سال ديگر معلوم نشود. بسياري از اطلاعات امروز كه درباره شغل ايشان داريم را بعد از شهادت به‌دست آورده‌ايم.

  • گفتيد قبل ازدواج با ايشان آشنا بوديد؟

ما با هم هم‌دانشگاهي بوديم. ايشان رشته مهندسي بودند.

  • شما بچه تهران هستيد؟

پدر و مادرم اهل كاشان هستند. آقامصطفي همداني هستند؛ يعني پدرشان همداني و مادرشان يزدي هستند و در همدان زندگي مي‌كردند. حاج‌خانم ساليان سال همدان بودند. آقامصطفي كه دانشگاه تهران قبول مي‌شوند حاج خانم هنوز همدان بودند ولي با به دنيا آمدن عليرضا حاج‌خانم مي‌آيند تهران. من خودم بزرگ شده تهران هستم. پدر و مادرم كاشاني هستند. من شيمي دانشگاه شريف را مي‌خواندم. سال 79. آقا‌مصطفي مهندسي شيمي دانشگاه شريف را خواندند. من شيمي كاربردي و ايشان مهندسي شيمي.

  • هم‌رشته نبوديد چطور ايشان را مي‌شناختيد؟

ايشان معاون فرهنگي بسيج دانشگاه شريف و يكي از اعضاي اصلي بسيج بودند. ايشان كانون نهج‌البلاغه را هم در دانشگاه راه‌اندازي كردند.

  • شما هم عضو بسيج بوديد؟

من عضو بودم ولي عضو فعال نبودم. ايشان عضو فعال و خيلي هم سرشناس بودند. در سال 79 ايشان به‌طور اتفاقي با من آشنا شدند. بعد هم خودشان پيگيري كردند و مادرشان براي خواستگاري تشريف آوردند براي خواستگاري و بقيه ماجرا يعني آشناييت دانشگاهي بود در سال 79 و ما سال 82 ازدواج كرديم.

  • در دانشگاه با هم بوديد؟ در مورد وجهه علمي ايشان بگوييد.

آن چيزهايي كه من بعد از ازدواج از ايشان ديدم اين بود كه ايشان خيلي اهل درس نبودند و شب امتحاني بودند. هوش خيلي بالايي داشتند. وقتي كه ازدواج كرديم از خوابگاهشان هيچ‌چيزي نياوردند. حتي يك جزوه هم نداشتند. جزوه دوستانشان را مي‌گرفتند. شب امتحان فقط كتاب و جزوه‌ها را ورق مي‌زدند.

  • رتبه شما چند بود؟

1100. رشته تجربي بودم. پزشكي هم قبول شدم ايشان اما رياضي بودند. من چون شيمي را خيلي دوست داشتم، آمدم شريف شيمي بخوانم.

  • عجب روزگاري؛ نمي‌دانستيد كه با آدمي كه ازدواج مي‌كنيد ايشان هم عاشق شيمي است؟

بله. من علاقه به پزشكي نداشتم و رفتم شيمي، آن هم به‌طور اتفاقي؛ يعني بچه‌هاي تجربي خيلي با اسم دانشگاه شريف آشنا نيستند چون يك دانشگاه فني است. چون رتبه‌ام بالا بود در شهرستان پزشكي مي‌توانستم بزنم ولي شريف را زدم. شريف انتخاب اولم بود.

  • گفتيد آقامصطفي درسخوان نبود؟

نمره‌هاي آقا مصطفي هميشه خوب بود اما درسخوان نبودند، در عين حال اهل تحقيق و كارهاي علمي بودند. پروژه ليسانس‌شان غشاهاي پليمري جداكننده گازها بود. 6‌ماه روي اين پروژه كار كرده بودند. اين كار خيلي مهمي بود. خيلي‌ها روي پروژه ليسانس تا اين حد وقت نمي‌گذارند؛ يعني 6‌ماه كار مداوم. خيلي خلاق بودند.

  • در اين 6‌ماه چكار مي‌كرد؟

دائم كار آزمايشگاهي مي‌كردند. ببينيد من نبودم ولي كار آزمايشگاهي، يعني شما صبح مي‌رويد تا ظهر و هر روز بايد برويد تا آن كار جواب بدهد. كار تحقيقات مختلف را انجام بدهيد. آن پروژه شد مقاله. ايشان تقريبا 6-5 تا مقاله داشتند كه 2 تا 3‌تايش ISI بود.
داشتيد از شب قبل از حادثه مي‌گفتيد.

  • آن شب ايشان ديروقت آمد و زود هم خوابيد. روزهايي كه تهران بودند زودتر مي‌رفتند.

7 صبح بود. من نيمه‌خواب بودم. رفتند سمت كمد. من كنار عليرضا خوابيده بودم. لباس مشكي را برداشتند و پوشيدند. 3 روز مانده بود به اربعين. آن سال همه محرم را مشكي‌ پوشيدند. مدام مي‌گفتند امسال مي‌خواهم تمام محرم را مشكي بپوشم. مثل هميشه از خانه رفت بيرون. صداي آسانسور شنيده مي‌شد. بعد من عليرضا را بردم مهد و برگشتم خانه. امتحان داشتم. داشتم درس مي‌خواندم. 9/5 صبح بود. پسرخاله‌ام زنگ زد. او در نهاد رياست‌جمهوري كار مي‌كرد. آقامصطفي را همه مصطفي احمدي مي‌شناختند. پسر خاله‌ام بي‌مقدمه از من پرسيد فاميلي آقا‌مصطفي چيه؟ گفتم احمدي‌روشن و تلفن را قطع كرد. نفهميدم چرا تلفن قطع شد. نگران نشدم ولي چند دقيقه بعد حالم به هم ريخت و زنگ زدم به پسرخاله‌ام. نپرسيدم چه شده فقط گريه كردم.

فهميده بودم او شهيد شده و حتي زخمي هم نشده. تلفن را قطع كردم. زنگ زدم به مادر آقا‌مصطفي. باز هم فقط گريه كردم. بعد يكي از دوستانش زنگ زد. گفت ايشان در بيمارستان است. بيمارستان لبافي‌نژاد از خانه ما زياد راهي نبود. منزل خاله‌ام نزديك آنجاست. خاله‌ام آمد منزل ما. آژانس گرفتيم. آن روز ترافيك بود. ماشين جلو نمي‌رفت. پياده شدم. به حالت دو داشتيم مي‌دويديم. موبايلم زنگ خورد.‌ پسرخاله‌ام بود. گفت آقامصطفي بيمارستان نيست. با همان آژانس برگشتيم خانه. همه لباس مشكي پوشيده بودند.

پسر از زبان مادر

براي فوق‌ليسانس شركت كرده بود. دوره آموزشي سربازي‌ را طي مي‌كرد. كارت ورود به جلسه آزمون كارشناسي ارشدش را در تهران بچه‌ها گرفته بودند و در خوابگاه گذاشته بودند. قرار بود مصطفي از محلي كه دوره آموزشي سربازي را طي مي‌كرد، مرخصي بگيرد و برود پيش بچه‌ها در خوابگاه دانشگاه بخوابد و صبح برود سر جلسه. آن روز اما خبري از مصطفي نبود. من تا آخر شب به بچه‌ها در خوابگاه زنگ ‌زدم و پيگيري كردم. بچه‌ها گفتند هنوز نيامده. صبح فردا يعني روز آزمون ورودي، باز هم زنگ زدم. بچه‌ها گفتند كارتش مانده و نيامده ببرد. آن روز من تا شب گريه كردم. چرا مصطفي نرفته امتحان بدهد؟ تا اينكه هر طور بود، پيدايش كردم و با او صحبت كردم. گفت مامان‌جان گروهباني كه قرار بود مرخصي من را امضا كند يادش رفته بود و خدا را شاهد مي‌گيرم به‌خاطر تو من دورتادور پادگان را چرخيدم كه آيا جايي هست سيم خاردار نداشته باشد و من بيايم و امتحان بدهم، ولي نشد. آن روز به من قول داد. سال بعد هم شركت كرد، اين‌بار اصلا نتوانست كتاب‌ها را نگاه كند. بعد گفت كه شما نگران نباش من به وقتش براي شما مدرك مي‌گيرم.

من مي‌دانستم كه چقدر كارش مهم است ولي مدرك هم برايم مهم بود. دلم نمي‌خواست كه يك مدير بلندپايه مثلا سايت نطنز در حد يك مهندس باقي بماند. مصطفي خيلي كوچك بود. حاج‌آقا شناسنامه‌اش را زودتر گرفته بود. ايشان نيمه دومي بود و سال بعد بايد مي‌رفت؛ كلاس اول دبستانش را مي‌گويم. يادم هست ديكته اولش را خيلي نامرتب نوشته بود. من خنده‌ام گرفته بود. رياضي را خيلي دوست داشت، از دوره راهنمايي مسئله‌ها را از راهي غير از راه معلم حل مي‌كرد. شايد برايتان جالب باشد، در مقطعي من با آقا مصطفي با هم درس مي‌خوانديم. مصطفي كلاس سوم راهنمايي بود. من دوم بودم. در درس رياضي مي‌توانستم از او كمك بگيرم ولي نمي‌شد، مي‌دانيد چرا، چون ملزم بودم به روش معلم مسئله‌ها را حل ‌كنم. مصطفي اما مسئله‌ها را به روش خودش حل مي‌كرد. مي‌گفت ببين مامان‌جان اينطوري هم مي‌شود و مي‌گفتم آره، ولي معلم ما كه اين روش را قبول نمي‌كند. بايد به روش خودش حل كنم. ولي ايشان كلا زير بار روش‌هاي معمولي حل مسئله‌هاي رياضي نمي‌رفت. دوستانش تعريف مي‌كنند يكي از بازي‌هاي ما اين بود كه صبح قبل از كلاس يك مسئله را بگذاريم ببينيم چه‌كسي زودتر حل مي‌كند و چه‌كسي از راه‌هاي ديگر حل مي‌كند. بيشتر اوقات مصطفي برنده مي‌شد. 2بار 2 نفر به من گفتند مصطفي شجاع است.

يكي آقاي محبي از مديران مدرسه‌اش در دوران راهنمايي و دبيرستان. وقتي بايد مي‌رفت دوم دبيرستان و انتخاب رشته مي‌كرد و گفته بود دوست دارد برود رشته رياضي، رفته بودم با آقاي محبي مشورت كنم. آن روز آقاي محبي گفت مصطفي بچه فوق‌العاده مودب و منظمي است. باهوش و خيلي خيلي شجاع است؛ شجاع ولي مودب. يك‌بار هم رفته بودم پيش دكتر صالحي كه آن زمان وزير خارجه بود. ايشان گفت عكس‌هاي مصطفي را كه مي‌بينم حالت‌هايش را به ياد مي‌آورم. او به راستي شجاع بود.
صديقه سالاري-مادر شهيد احمدي روشن

قصه انتخاب مصطفي

به‌نظرم آقا مصطفي سال سوم بود، گشته بود و مصداقي كه با معيارهاي انتخابش همخواني داشت پيدا كرده بود، همين. از اينجا به بعد را اما پيش نرفت كه مثلا حالا زنگ بزند، خانم بيا با هم برويم كافي‌شاپ و با دختر خانم حرف بزند با او توافق كند و از اين قبيل. مصطفي فقط انتخاب كرده بود و بعد، از مادرش اجازه گرفته بود. بعد آمد از من خواست با خانم‌ام هماهنگ كنم ايشان برود با دختر خانم موضوع را مطرح كند. مي‌دانيد حالا بعضي‌ از ما از اين طرف بام مي‌افتيم بعضي‌ از آن طرف. خوبي مصطفي اين بود كه از هيچ طرف نيفتاده بود. راه وسط را به درستي انتخاب كرده بود. يك نهج‌البلاغه داد به خانم من كه به‌عنوان نخستين هديه بدهد به دختر خانم. دختر خانم هم همان اول، خيلي صريح و سريع گفته بود من با شهرستاني ازدواج نمي‌كنم. حالا بايد يك مقدار توضيح بدهم. مصطفي با وجود اينكه هميشه خندان و گشاده‌رو بود، خيلي هم جدي بود؛ يعني توي كار خيلي جدي بود. مي‌دانيد كه معاون فرهنگي بسيج بود. خيلي جدي با بچه‌ها كار مي‌كرد. خيلي‌ها يعني دخترهاي دانشگاه فكر مي‌كردند كه او عبوس و دگم است. ظاهرا دخترها به خانم مصطفي گفته بودند مصطفي تعصبات شهرستاني دارد. نمي‌گذارد كار كني. اينها باعث شده بود همان اول ماجرا، دختر خانم در مقابل پيشنهاد مصطفي گارد بگيرد. حالا بايد توضيح بدهم كه خانم من دانشجوي شريف نبود و بايد اضافه كنم كه ما در خوابگاه مطهري زندگي مي‌كرديم.

واكنش مصطفي به جواب رد دختر خانم جالب بود. حالا ديگر نوبت رسيده بود به اصرار از سمت آقا مصطفي كه ايشان چون از من شناخت ندارد، جواب رد داده است. مصطفي اعتمادبه‌نفس بالايي داشت. مي‌گفت اگر خانم شما من را به دختر خانم درست معرفي كند، مطمئنا جواب رد نمي‌دهد و مخالفت نمي‌كند. نكته‌اي وجود دارد كه بعضي از ما شهرستاني بودنِ خود يا پدر و مادرمان را قايم مي‌كنيم. مصطفي صراحتا به خانم‌ام گفته بود به دختر خانم بايد بگوييد كه من بچه شهرستاني هستم و پدرم راننده بوده است؛ او اين چيزها را عيب نمي‌دانست كه بماند بلكه اينها را از مزاياي خود مي‌دانست. با اينكه سمت خيلي بالايي داشت به‌خاطر دارم گاهي دست‌هايش را بالا مي‌زد و مي‌گفت توي رگ‌هاي من خونِ رانندگي جريان دارد. حالا هي حرف تو حرف مي‌آيد، يك چيزي يادم آمد خوب است بگويم، توي بحث استخدام راننده‌ها بارها پيش آمده بود كه آقا مصطفي رفته بود و دفاع كرده بود كه آقا اينها بايد تبديل وضعيت بشوند و بعد گفته بود راننده‌ها دانشمند نيستند اما راننده كه هستند. شخصيت آدم‌ها خيلي برايش مهم بود. بگذريم. اصرارها و پافشاري‌هاي مصطفي جواب داد و اجازه اوليه خانواده دختر خانم را گرفت تامصطفي با خانواده‌اش از شهرستان يعني همدان بيايند و مستقيم صحبت كنند. مادر آمدند تهران و صحبت‌هاي اوليه انجام شد. تازه از حالا به بعد مصطفي و دختر خانم شروع كردند به حرف زدن.

خواستگاري داشت پيش مي‌رفت اما او شغل نداشت و هنوز دانشجو بود. خدمت هم هنوز نرفته و فارغ‌التحصيل هم نشده بود. ازخواستگاري تا ازدواج نزديك به 3‌سال طول كشيد. خب پدرِ دختر خانم يك بازنشسته نظامي بود؛ آدم بسيار سختگير و دقيقي بود. آن وقت‌ها كه دل مصطفي گرفته بود و درد دل مي‌كرد، من سر به سرش مي‌گذاشتم و مي‌گفتم با اين شرايطي كه تو داري اگر خواستگاري خواهر من آمده بودي، بهت نمي‌دادم. ولي او به‌خودش مطمئن بود. مي‌گفت از خدا بخواه. من خيلي آدم باجنمي هستم. مي‌گفت مطمئن باش ماجراي بيكاري و به‌دست آوردن شغل و اينا را در مدت خيلي كمي درست مي‌كنم. خيلي محكم مي‌گفت؛ يعني اصلا ترديدي نداشت توي اينكه كارش درست است. اصلا ترديدي نداشت‌! خيلي محكم بود؛ واقعا اطمينان قلبي داشت وقتي صحبت مي‌كرد. خيلي جالب بود. مثلا توي همين قصه، پدر دختر گفته بود شما برو مدركت را بگير، كار هم پيدا و خدمت وظيفه را تمام كن و بعد بيا و گفته بود البته به تو قول نمي‌دهم تا آن موقع دخترم را برايت نگه دارم. اگر آن موقع آمدي تازه مي‌توانيم با هم صحبت ‌كنيم.

آنها از آن‌سو سختگير، او هم برخوردار از اعتماد به نفس بالا. يك نكته‌اي من بگويم؛ مصطفي نعمت ديدن خواب حضرت امير(ع) و حضرت زهرا(س) را داشت؛ يعني هميشه خواب حضرت امير(ع) و حضرت زهرا(س) را مي‌ديد. سيمش وصل بود. به حضرت‌امير(ع) و حضرت زهرا(س) علاقه خاص داشت. به نظرم روي همين توسلي كه داشت، شروط پدر دختر خانم را يكي بعد از ديگري محقق كرد. 6-5 ‌ماه بعد از شرط و شروط، يكهو در آن زمان قانون معافيت قد و وزن آمد. مصطفي قد بلند بود و وزنش كم بود. معاف شد. ايشان بعد از فارغ‌التحصيلي بايد سريع برود خدمت. نرفته بود. ولي چون نمره كارآموزي او را رد نكرده بودند فارغ‌التحصيل محسوب نشده بود و غيبت هم نخورده بود و توانست معافيتش را بگيرد. شغلش هم به سهولت درست شد كه شايد بهتر است زياد وارد جزئيات شغل او در آن برهه از زمان نشويم.

3 شرط پدر دخترخانم در مدت خيلي كوتاهي محقق شد. آنها باور نمي‌كردند. مصطفي هر وقت جايي گير مي‌كرد خصوصا وقتي دل آزرده مي‌شد، از روزگار خيلي خيلي كه دلگير مي‌شد مي‌رفت مشهد. هميشه هم جواب مي‌گرفت. در زندگي بسيار بلندنظر بود.
يكي از دوستان مهندس احمدي روشن