اين خانواده موجب جمع شدن گردان زهيريها شدهاند. هر سال با برنامهريزي خاص و دقت زياد سالگرد فرزند شهيد خود را در همين منزل برگزار ميكنند. بچههاي لشكر 110 هم ميآيند. با وجود اينكه مراسم در سالگرد شهيد ناصري برگزار ميشود ولي يادواره شهداي گردان زهير نامگذاري شده است. حاج حبيب ميگويد دوستان سعيد، همه بچههاي من هستند، همه فداييان ولايت هستند. راستي در دوران دفاعمقدس بيش از 200هزار شهيد دادهايم، اگر سالگرد شهيدان را برگزار كنيم، هر روز ياد و خاطره حدود 500 شهيد، ايران را عطرآگين خواهد كرد! اگر هر روز در رسانه خاطرات يكي از شهدا را منعكس كنيم، حداقل براي 500 سال مطلب داريم! اين را علم رياضي ثابت كرده است! يادم ميآيد كه آقا هم فرموده بودند زنده نگهداشتن ياد و خاطره شهيدان كمتر از شهادت نيست... يادم هست گفته بودند جنگ، يك گنجينه تمام نشدني است.
- باقيات صالحات فرهنگي
ميدان وصال واقع در محله قديمي ياخچيآباد تهران، جايي است كه با آقاي سليمخاني براي ديدن خانواده شهيد ناصري قرار گذاشتهايم. آقاي سليمخاني، مدير مدرسه دولتي سروش شاهد در منطقه 16 است كه به لطف اين خانواده شهيد، حالا يك سالن اجتماعات بزرگ بهنام سالن شهيد ناصري دارد. تا در منزل با شوروشوق، كمكهاي اين خانواده به مدرسه را بيان ميكند. ميگويد علاوه بر ساخت سالن، تا گفتيم كه براي سالن صندلي ميخواهيم، يكي از برادران تقبل كرد، كولرها را برادر ديگر و... حالا اين سالن 250ميليون توماني يكي از بهترين سالنهاي مدارس جنوب تهران است. خيرات اين خانواده به همينها محدود نميشود. هر جايي كه كار فرهنگي نياز باشد، آنجا جايي است كه به بركت نام شهيد ناصري و دستان باز خانواده شهيد امكانات فراهم شده است.
- سفر به روزگار جهاد
خاطرهگويي شروع ميشود. منتظر بهانهاي هستند تا تعريف كنند. انگار خيلي وقت است كسي از آنها چيزي در مورد سعيد نپرسيده است. حاجمسلم، برادر شهيد ميگويد يكسال منتظر اين روز هستيم. همه بچهها همينطورند. ديماه كه ميشود همه پيگيرند كه مراسم چه روزي است. ياد و خاطره شهدا حال و هواي ما را عوض ميكند، به اندازه يك سال به ما انرژي ميدهد. ميگويند مگر نه اينكه آقا فرمودند فرهنگ مهم است. ما ميخواهيم در محله خودمان فرهنگ شهادت را زنده كنيم. حاج مظاهر، برادر ديگر شهيد ميگويد همه عمرم را با آن روزهاي خدايي جبهه عوض نميكنم. بهترين خوشيهاي دنياي الان، در برابر آن روزهاي سخت ذرهاي نميارزد و اين مراسم براي چند ساعت هم كه شده ما را به همان دنياي زيباي جبهه ميبرد؛ همان جايي كه بهترينها را براي زنده بودن انتخاب كردند و ما را براي مردن. ميگويد برگزاري اين مراسم براي شهدا لياقت ميخواهد. ميگويد نيت پاك و خالص پدر، اين توفيق را به خانواده داده است.
- بغضهاي نشكفته
پدر شهيد اما آرام و ساكت نشسته است. از او سراغ سعيد را ميگيرم. خيلي بچه خوبي بود، اين را با صدايي بغضآلود ميگويد. دستان لرزان و چشمان سرخ حاجحبيب ناصري، پدر شهيد ناصري، ما را به هم ريخته است. اصلا انگار همين حالا سعيد، شهيد شده است. منزل اينها حال و هواي شهادت دارد. ميگويد با اينكه 18ساله بود، چندين بار به بهانههاي مختلف به جبهه رفته بود. هر بار كسي را واسطه ميكرد. تهران هم كه بود بعد از مدرسه در بسيج بود. اينقدر توانمند بود كه در دوتا از مدارس تدريس هم ميكرد. بهانه آخرين بار، بردن كمك به جبهه و حضور در پشتيباني بود. وانت من را برداشت و از مغازه پر كرد از خرد و ريز؛ از آبليمو و كيك و بيسكوئيت گرفته تا شال و كلاه و لباسهاي گرم. ميگفت هواي ماووت خيلي سرد است و بايد اينها را به رزمندهها برساند. اينقدر گفت تا من و مادرش هم براي پر كردن وانت به كمكش آمديم. خودمان او را راهي كرديم. فكر نميكرديم اين آخرين باري باشد كه او را ميبينيم. وقتي كه رفت، با برادرش تماس گرفت و گفت كه براي عمليات به خط ميرود. گفت به مادر بگو در راه امامحسين عليهالسلام ميروم و دليلي براي نارضايتي شما وجود ندارد. اين جملهها آخرين جملات اين پدر است. ديگر گريه امانش را ميبرد و نميتواند به صحبت ادامه دهد.
- عمل به وعده 40 روزه
حاجمحمد، دوست دوران نوجواني سعيد است. با هم به جبهه ميرفتند. روز شهادتش هم با هم بودند. ميگويد:«پيكر سعيد را خودم به عقب آوردم. ميترسيدم اگر دشمن پاتك كند، سعيد مفقود شود. او را تحويل بچههاي لشكر عاشورا دادم كه در خط بودند و آمبولانسي براي انتقال شهدا به معراج داشتند. سعيد بعد از فرمانده گردان كه قبل از تحويل خط به شهادت رسيده بود، نخستين شهيد گردان زهير در عمليات بيتالمقدس دو بود. بعد از اتمام كار گردان زهير در عمليات و تحويل خط به گردان تازه نفس، براي تشييع سعيد به تهران برگشتم. وارد خانه كه شدم ديدم مادر سعيد در منزل ماست! پرسيد چرا تنها آمدي؟ پس سعيد كجاست؟ نميدانستم چه بگويم، فهميدم هنوز هيچكس خبر ندارد. گفتم سعيد كمي ديرتر ميآيد. كار هر روز من شده بود رفتن به معراج شهداي تهران براي يافتن جنازه سعيد. اگر خودم شهادتش را نديده بودم شك ميكردم كه نكند زنده باشد. ديگر نميتوانستم اين راز را حفظ كنم. كم كم به يكيدو نفر گفتم. يكي از آنها حاج مظاهر پسر بزرگ خانواده بود. با هم به منطقه برگشتيم و يكي يكي از خط تا سنندج، معراج شهدا را جستوجو كرديم. به كردستان كه رسيديم، انگار صداي سعيد را ميشنيدم كه ميگفت من اينجا هستم. حدود 800 تابوت بود. يكي يكي و با وسواس همه تابوتها را گشتيم اما خبري نبود. بالاخره سعيد پيدا شد. حالا از زماني كه سعيد از تهران براي عمليات راه افتاده بود، 39روز ميگذشت. پيكر را به تهران فرستاديم تا فردا در تهران تشييع كنيم. يادم افتاد سعيد به مادرش قول داده بود 40روزه برگردد.»
- به راه حسين(ع) رفته است
مادر هرچند گرد پيري بر صورتش نشسته، اما با صلابت است. انگار بعد از 27سال هنوز هم نميخواهد دشمن بيتابياش را ببيند و ذرهاي چشم طمع به انقلاب بدوزد. حتي حسرت يك آه را هم بر دل دشمن گذاشته است. شروع كرد به تعريف كردن؛ «آخرين روزها ميگفت اگر برنگردم ناراحت نميشوي؟ گفتم اگر در راه حسين عليهالسلام باشي، نه، ناراحت نميشوم. چند ساعت قبل از رفتنش، هر كس او را ميديد به من ميگفت سعيد خيلي نوراني شده است. من نميخواستم باور كنم. ميدانستم كه اگر بپذيرم كه نوراني شده بايد شهادت او را قطعي بدانم. وقتي كه حاجمحمد از جبهه برگشت و گفت سعيد بعدا ميآيد، فهميدم كه شهيد شده است. چند روز بعد از تشييع جنازه خانمي با چادر عربي و لهجه عراقي پيش من آمد و پرسيد اين اعلاميه پسر شماست؟ گفت من اين جوان را در خواب ديدهام. به من گفته به مادرم بگو اينقدر گريه نكند. بگو حال من خوباست. بگو من در نجف، سقاي حرم اميرالمومنين هستم.»
مادر شهيد ميگويد اهالي محل از سعيد حاجت ميگيرند، من او را قسم ميدهم كه شفيع حاجات مردم باشد... يادم ميآيد اين جمله حضرت امام روحالله را كه فرمود تربت پاك شهيدان تا قيامت دارالشفاي آزادگان خواهد بود.
- پسرم راضي است
از تصميمشان براي كمك به مدرسه سروش شاهد ميگويد. آنجا مدرسهاي است كه دانشآموزانش مرتبط با ايثارگران هستند و بايد بيشتر به ياد شهيدان باشند. ميگويد اطمينان دارد كه سعيد از اين كار راضي است. در همان روزهاي ساخت سالن در مدرسه، خواب ديدهاند كه سعيد بسيار خوشحال است. ميگويد خير و بركت شهيد براي همه است. تعريف ميكند كه پدربزرگ و مادربزرگ سعيد را كه سالها قبل از دنيا رفتهاند خواب ديده كه در باغ بزرگي هستند. پرسيده اين در ازاي چيست و پاسخ شنيده كه اينها را سعيد فراهم كرده است.
حالا محكم قاب عكس پسرش را در آغوش گرفته است. ميگفت وقتي براي سفر حج به خانه خدا مشرف شده در طول سفر بارها سعيد و همرزمان شهيدش را در خواب ديده كه در مسجدالحرام هستند. چندينبار آنها را در خواب ديده است اما هنوز به فكر پسرش است. از من ميپرسد آيا شهدا همينطور كه مكه آمدند به زيارت كربلا هم ميروند؟ و خودش زود پاسخ ميدهد كه:«راستي! گفته بود كه سقاي حرم حيدر كرار است.»
حال و هواي ما هم دگرگون شده است. بوي شهادت ميوزد. ديگر دست خودمان نيست، بغض كردهايم و در خود فرو رفتهايم. صداي اذان ميآيد و بهانه خداحافظي ميشود. آنچه در ذهن ما تكرار ميشود يك آدرس كوتاه است: قطعه 29، رديف 72، شماره 12.
- بيستوپنج دي شصتوشش
اتوبوس در دل شب، به سمت محل نامعلومي در حركت بود. فقط ميدانستيم كه فردا عمليات است. هميشه شبهاي عمليات پر بود از شوخي و خنده اما آن شب، سعيد با شبهاي ديگر فرق ميكرد. با تقيپور رفته بودند انتهاي اتوبوس و از فرط خستگي خوابشان برده بود. چند وقت بعد تقيپور به سراغم آمد. همه ميدانستند كه سعيد بهترين دوست من است.
- محمد، كسي به نام سپهري ميشناسي؟
- چطور؟ يكي از فاميلهاي سعيد است كه شهيد شده...
- سعيد در خواب او را صدا ميزد، با او صحبت ميكرد و ميگفت به جبهه آمدم و دارم ميام پيش تو... مراقب سعيد باش... نور بالا ميزند! اين اصطلاحي بود كه اگر كسي بوي شهادت ميداد، لايقش ميشد. انگار فكر من كار نميكرد. نفهميدم و از كنار اين مسئله زود گذشتم. غافل از اينكه يك شهيد دارد خبر از شهادت يك شهيد ديگر ميدهد. فرداي همان روز، در عمليات بيتالمقدس دو، هر دو پرواز كردند... .
- بيستوشش دي شصتوشش
سعيد نخستينبار بود كه بهعنوان آرپيجيزن به خط آمده بود. هيكل ورزيده و دقت زيادش از او بهترين آرپيجيزن گردان را ساخته بود. سرماي شديد ماووت در زمستان و خستگي يك طرف، نميدانستيم با آتش شديد گارد رياستجمهوري صدام چه كنيم. فرمانده گردان هم شهيد شده بود. ما مانده بوديم و دنيايي از آتش. فرمانده دسته، سنگر كوچكي پيدا كرد و به همه گفت به سنگر برويد. يكييكي بچهها از تپه بالا ميرفتند و خودشان را به داخل سنگر پرتاب ميكردند. چشمام بهدنبال سعيد بود. ديدم بالاي تپه دراز كشيده. گفتم آخر مگر در اين شرايط بايد بالاي تپه بماني! به سرعت به سمتش رفتم. بالاي سرش كه رسيدم ديدم كه خون از سرش جاري شده... سعيد، سعيد، سعيد... چندبار نفس كشيد و رفت... خدايا! 18سالگي، سن و سال خوبي براي از دست دادن صميميترين دوست نيست. اينها خاطراتي است كه حاجمحمد، بهترين دوست سعيد و داماد خانواده از او تعريف ميكند.