دوچرخه هم سراغ هفت چهرهي آشنا از حوزههاي مختلف ادبيات، كاريكاتور و انيميشن، سينما، ورزش و... رفته و از آنها خواسته كه بهمناسبت تولد دوچرخه يك خاطره از نوجوانيشان به نوجوانان امروز هديه بدهند.
كامبيز درمبخش، كاريكاتوريست (نوجوان دههي 30)
مجلهي «كيهان بچهها» از زمان نوجواني من منتشر ميشد. اين مجله آنموقع ستوني داشت كه عكس بچههاي 9-8 ساله را چاپ ميكرد و كنارش مينوشت: «دوستداران كيهان بچهها».
من هم از همان نوجواني و سن 17،16 سالگي آثارم در مطبوعات چاپ ميشد. يكروز هم تصميم گرفتم چند كارم را بفرستم براي مجلهي كيهان بچهها.
چندوقت بعدتر كه مجله را گرفتم، ديدم كارهايم را چاپ نكردهاند، اما عكسم را گذاشته بودند قاطي آن بچهها و كنارش نوشته بودند: «دوستدار كيهان بچهها»!
محبوبه نجفخاني، مترجم (نوجوان دههي 40)
من از بچگي عاشق فيلم بودم و از وقتي چشمهايم را باز كردم، در خانه تلويزيون داشتيم؛ يكي از آن تلويزيونهاي قديمي فيليپس كه قفل داشت و كليدش مثل ميخي بود كه پرچ شده باشد.
فصل امتحانات كه ميشد، پدرم در تلويزيون را قفل ميكرد و ما كه پيگير سريالهاي تلويزيون بوديم، اعصابمان حسابي ميريخت بههم!
يكروز برادرم پيشنهاد داد كه از روي كليد تلويزيون يك كليد يدكي بسازيم. خلاصه يكروز كليد تلويزيون را برداشتيم و با يك ميخ چيزي شبيه كليد تلويزيون درست كرديم.
از آن به بعد هر وقت پدرم ميرفت، با همان ميخ تلويزيون را باز ميكرديم و مينشستيم پاي فيلمها و سريالها. البته مدتي بعد آن تلويزيون كه ديگر قديمي شده بود، از دور خارج شد و پدرم يك تلويزيون جديد بدون قفل خريد؛ چون صداي تلويزيون قديمي هر بار وسط سريال قطع ميشد و بايد يك يا چند مشت نثارش ميكردي تا صدايش دوباره بيايد سر جا!
بهرام عظيمي، كاريكاتوريست و كارگردان انيميشن (نوجوان دههي 50)
سال اول هنرستان بودم که در یک مسابقهي نقاشی کشوری شرکت کردم. تازه جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شروع شده بود و کل کشور درگیر جنگ بود. موضوع آن جشنوارهي نقاشی، آزاد بود و من زرنگی کردم و بهجای گل و بلبل و کلبه و ظرف میوه، یک کودک جنگزده را نقاشی کردم و فرستادم برای مسابقه.
یک ماه بعد به من اطلاع دادند که مقام اول را کسب کردهام .جایزهي نفر اول یک موتورسیکلت گازی پژو بود (مثل این است که الآن به شما بگویند که مثلاً یک اتومبیل 100 میلیونی برنده شدهايد!).
خیلی خیلی خوشحال بودم. روز اهدای جوایز با دبیر تربیتی هنرستان رفتیم برای گرفتن جایزه. قبل از گرفتن جایزه، تمام ذهن من درگیر این بود که اگر موتور را دادند، من باید پشت فرمان بنشینم یا دبیرمان! یا اینکه نکند او موتورسواری بلد نباشد! و یا اصلاً موتور بنزین دارد یا نه ؟ و حتی فکر کردم موتور را بايد پشت وانت بگذاریم و بياوريم يا نه؟ و در اين صورت کی پول وانت را باید بدهد؟ من؟ من که پول نداشتم!
خلاصه تا قبل از خواندن اسمم در مراسم بهشدت درگیر اين فكرها بودم. بالأخره اسمم را خواندند. من انتهای سالن بودم و تا خودم را برسانم به سن، این دیالوگ را از مجری مراسم شنیدم:
«نفر اول آقای بهرام عظیمی، تشویق لطفاً! حضار محترم لازمه عرض کنم با توافقی که چند روز پیش با برندهها داشتیم، قرار شده پول جوایز برندهها به جبههي جنگ و رزمندگان عزیزمون اختصاص پیدا کنه! تشویق بیشتر لطفاً! آقای عظیمی رو تشویق بفرمایید خواهش میکنم!»
میدانید بهجای موتور چی بهم جایزه دادند؟! یه شلوار گرمکن صددرصد پلاستیکی! بهخدا اگر با من صحبت ميكردند و از من اجازه میگرفتند که میخواهیم پول جایزهات را بدهیم به جبهه، قبول میکردم. ولی چون دروغ گفتند، هیچوقت نمی بخشمشان. اگر آن موتور را میگرفتم، شاید الآن دکتری، مهندسی، فضانوردی چیزی بودم برای خودم!
چند سال بعد خودم رفتم جنگ، توي پادگان به همه میگفتم: «پنج سال پیش من یه موتور گازی صفر کیلومتر داشتم، فروختمش و پولشرو ریختم به حساب رزمنده ها!» و همه از فهم و شعور من در نوجوانی کف میکردند! بهنظر شما من دروغ میگفتم؟
عرفان نظرآهاري، شاعر و نويسنده (نوجوان دههي 60)
كلاس پنجم كه بودم، يكي از دوستان پدرم ديوان نسيم شمال را به من هديه داد؛ كتابي چاپ سنگي كه در دهلي به چاپ رسيده بود. شعرهاي سيداشر فالدين گيلاني، شاعر دورهي مشروطه در اين كتاب بود و زباني ساده داشت كه به موضوعات مختلف اجتماعي و فرهنگي ميپرداخت.
در عالم نوجواني عاشق اين شعرها شد، بيشترشان را حفظ ميكردم و وقتي رفتم كلاس اول راهنمايي، هرروز يكي از اين شعرها را در برنامهي صبحگاهي ميخواندم و و روي تختهسياه كلاس مينوشتم.
كمكم اين به يك سنت تبديل شد. من دانشآموز كلاس يكِ شش بودم و بچههاي كلاس ما مقابل بچههاي كلاسهاي ديگر پز ميدادند كه: كلاس ما شاعر دارد و شما نداريد! آنها ميدانستند شعرها مال من نيست، اما كمكم فراموششان شد. خودم هم كم كم اين موضوع را نديده گرفتم تا اينكه اسمم به عنوان يك شاعر نابغه در منطقه پيچيد و قرار شد كه از طرف مدرسه مرا به ملاقات امام خمينيره ببرند و من هر روز دست و پايم را بيشتر گم ميكردم و ميگفتم اين شعرها كه چيز مهمي نيست.
تا اينكه يك روز دو خط از اين شعرها را براي كلاس ديني و قرآن روي تخته نوشتم. خانم اورانوس، معلممان آمد سر كلاس و با ديدن تخته گفت: «چه شعر قشنگي، مال كيه؟» بچهها گفتند: «عرفان نظرآهاري.» من لبخند زدم و چيزي نگفتم.
بعد از اينكه كلاس تمام شد، خانم اورانوس صدايم كرد و گفت:«اما اين شعر مال نسيم شمال است.» خيلي هول شدم و گفتم: «نميدانم چرا هر چه به ذهن من ميرسد، قبلاً به ذهن نسيم شمال هم رسيده!» ولي آن روز آنقدر شرمنده شدم كه با خدا قهر كردم و گفتم: «خدايا حالا كه آبرويم رفته، تا روزي كه خودم شعر نگويم، ديگر هرگز شعري نميخوانم.»
دو ماه بعد از اين اتفاق، اولين جملات موزون بهذهنم آمد. وقتي داشتم تمرينهاي عربي را حل ميكردم، اولين شعرم را دربارهي جبهه گفتم. خودم خيلي ذوق كردم، اما هيچكس از اين ماجرا خوشحال نشد. چرا كه يكبار پيش از آن همه مرا شاعر ميدانستند و تازه سرزنشها شروع شد كه چرا اينقدر شعرهايت ضعيف شده است؟!
نگين احتسابيان، تصويرگر (نوجوان دههي 70)
دبیرستانی که بودیم، یک گروه هشت نفرهی دوستی داشتیم که همهی کارها را باید با هم میکردیم؛ از تقسیم غنایم خوراکی گرفته تا گردشهای خارج از مدرسه. هرروز هم باید خاطره مینوشتیم.
هر روز هشت تا ورقه برمیداشتیم و هر کدام چیزی رویش مینوشتیم و هشتبار هم تکرار میکردیم که همهمان آن برگههای خاطرات را داشته باشیم. بعد احساس وظیفه هم میکردیم که حتماً بامزه باشد و برای همین توفیق اجباری بود که هر روز حداقل یک کار بامزهی تعریفکردنی بکنیم و اسمش را هم گذاشته بودیم «خاطرهسازی». من هم که معمولاً نوشتنم با نقاشیهای طنز همراه بود و مجبور بودم هر کدام را هشتبار تکرار کنم!
آخر هرسال هم تکتکمان همهی ورقههایمان را که هر کدام از یک دفتر و کاغذ و شکل بود، میدادیم سیمی میکردند. خلاصه این دفترها کلی خاطره است و هنوز که هنوز است فکر میکنم چه خوب بود که خودمان را موظف میکردیم به هر روز را زندگیکردن؛ جوری که ارزش خاطرهشدن داشته باشد.
فرشته كريمي فوتساليست و فوتباليست (نوجوان دههي 80)
سال 1384 و در سن پانزده سالگي براي اولين بار لباس تيم ملي فوتبال ايران را بر تن كردم. در اين مسابقات كه اولين حضور تيم فوتبال بانوان جمهوري اسلامي ايران بعد از انقلاب بود، موفق شديم نايب قهرمان آسيا شويم.
در تيم ملي من سنم از همهي بچهها پايينتر بود و همانطور كه گفتم براي اولينبار پيراهن تيم ملي را بر تن كرده بودم. موقعي كه سرود ملي كشورمان پخش ميشد و من هم زمزمهكنان به پرچم كشورمان نگاه ميكردم، ناخوداگاه اشك در چشمهايم جمع شد و احساس خاصي بهم دست داد.
هيچوقت آن لحظه و غرور ملياي را كه در دلم جان گرفت، فراموش نميكنم و هنوز كه هنوز است هر وقت اين خاطرهي روزهاي نوجواني بهيادم ميآيد، آن احساس در ذهن و دلم زنده ميشود.
ترلان پروانه، بازيگر (نوجوان دههي 90)
من دو خاطره از نوجوانیام برای دوچرخه تعریف میکنم. خاطرهی اول: همکاری درفیلم «زندگی مشترک آقای محمودی و بانو» ساختهی روحالله حجازی و کارکردن در کنار بازیگرانی مثل حمید فرخنژاد، ترانه علیدوستی و هنگامه قاضیانی خیلی برایم جالب بود. اما یکی از نکتههاي جالب این پروژهی بلندمدت حضور پرندههایی مثل اردک سر صحنهی فیلمبرداری بود. با گذشت زمان و در روزهای آخر ضبط، این پرندهها حسابی بزرگ شده بودند و سر و صدایشان مزاحم ضبط میشد. یکی از این روزهای حساس آخر کار، آقای فرخنژاد بهشوخی به این پرندهها فرمان سکوت دادند و جالب این بود که پرندهها تا آخر ضبط آن پلان ساکت ماندند و بعدش دوباره شروع کردند به سر و صدا!
خاطرهی دومم مربوط میشود به سریال «گذر از رنجها» ساختهی فریدون حسنپور که در چند قسمت اول آن نقش اول را داشتم. این سریال در ارتفاعات دیلمان ضبط میشد که رفت و آمد به آن خیلی سخت بود. حتی با اینکه تابستان هم بود، هوا خیلی سرد بود. یکروز به بهانهی صحبت دربارهی کار مرا صدا کردند و غافلگیرم کردند: همهی عوامل جمع شده بودند که تولد بگیرند و در آن مکان صعبالعبور که تجهیزات و غذا را با اسب بالا میآوردند، برایم کیک تولد تهیه کرده بودند.