غم خانواده افشار هنوز تازه تازه است؛ مادر مشکی از تن درنیاورده و حال و حوصله صحبت کردن ندارد. با آوردن نام علیرضا حال خواهر دگرگون شده و اشکش جاری میشود و پدر. کسی نمیداند پدر چه حال و روزی دارد.
میگویند فقط به عکسهای علیرضا زنده است، به پوسترهای قدی و 500-400 عکسی که در خانه چیده و لابهلای آنها زندگی میکند. میگویند علیرضا افشار اولین خبرنگار صمیمی سیما بود؛ اولین کسی که راحت به دوربین نگاه میکرد و با مردم سخن میگفت. میگویند هنوز جایگزین مناسبی برایش پیدا نکردهاند. میگویند افشار آچار فرانسه شبکه خبر بوده و هر جا هر کس لنگ میماند، میآمد سراغ علیرضا. همه اینها را خانوادهاش بعد از مرگش فهمیدند.
«خانهمان را عوض کردیم که شاید حالمان بهتر شود، بدتر شد. اینجا هم شلوغتر است هم دمدستتر اما برای هیچکدام فرقی نمیکند، ما دیگر توی این دنیا نیستیم که بخواهیم به شلوغی و خلوتیاش فکر کنیم، حالا یک سال و 7 ماه و 25 روز از شهادت علیرضا گذشته، همه لباس عزا از تن درآوردهاند اما برای او هنوز انگار روز اول است».
مادر علیرضا معلم بازنشسته آموزش و پرورش است و میگوید این زندگی برایش از مرگ بدتر است؛ روزی صد بار میمیرد و زنده میشود. بعد از شهادت علیرضا دیگر نتوانست کمر راست کند؛ «از خدا خواستم به من پسری بدهد که هم پسرم باشد هم برادرم.
علیرضا پشت و پناهم بود؛ همیشه نگرانش بودم. میگفتم چرا تو مثل بقیه مردم نیستی؟ چرا یک کار راحت و بیدردسر انتخاب نمیکنی؟ میگفت مامان، من میخواهم بهترین باشم. روزی که لباس غواصی پوشیده بود و از زیر آب گزارش میداد، شمال بودیم. شبش زنگ زدم، گفتم: مادر کوسه میخوردت این طوری میروی توی آب. گفت اینقدر نگران نباش اگر قرار بر مرگ من باشد، جلویش را نمیتوانیم بگیریم».
بعد از مرگ علیرضا، مادرش دیگر تلویزیون نگاه نمیکند؛ «قبلا به خاطر علیرضا همیشه بهروز بودم و همه برنامههایش را میدیدم. با اینکه مدتها بود خبرنگاری میکرد، هر وقت قرار بود گزارشش پخش شود تماس میگرفت و میگفت مامان، الان تلویزیون دارد مرا نشان میدهد برو ببین».
خاطره اولین گزارش علیرضا هرگز از ذهن مادرش پاک نمیشود؛ «مدرسه بودم که زنگ زد. گفت: الان کلکچالم و گزارشم دارد پخش میشود. بدو بدو رفتم دفتر مدرسه تلویزیون را روشن کردم، دیدم دارد راجع به شهدای کلکچال گزارش میدهد. هم خوشحال شدم هم نگران؛ میدانستم از این به بعد، زندگی پسرم طور دیگری خواهد بود».
علیرضا انگار میدانست، همیشه لبخند بر لب، هشدارهایی میداد؛ «یک عمر با نگرانی زندگی کردم، نگرانی از اینکه اتفاقی برایش بیفتد. بالاخره هم افتاد. علیرضا همیشه میگفت مادر اگر من شهید بشوم تو چه کار میکنی؟ میگفتم این حرف را نزن مادرجان، من نابود میشوم. حالا علیرضا رفته و من زندهام؛ زندگیای که از مرگ بدتر است».
تلاشهای شبانهروزی یک پدر!
پدر علیرضا یک سال و 7 ماه و 25 روز است که کاری جز علیرضا ندارد. انگار میترسد از فراموش شدن علیرضا و انگار نگران روزی است که دیگر چهره علیرضا مقابل چهرهاش نباشد؛ «غیر از عکسها، دادم چند تا پوستر قدی هم از او در میدان تجریش بزنند و بیش از هر چیز، حالا درگیر پرونده سانحه هوایی هستم. نامهای برای آیتالله شاهرودی نوشتهام و منتظر جوابم».
علیرضا برای پدرش پسر خوبی بود؛ هر چند آدمها تا هستند قدر بودنشان دانسته نمیشود؛ «پسرم همیشه میخندید. کمحرف اما مهربان بود. خیلی کاری بود. در برهههای مختلف زندگیاش کارهایی هم انجام داد، حتی در دوران نوجوانی مغازهای در پاساژ قائم باز کرد و آنجا خدمات رایانه ارائه میداد اما زود از این کار خسته شد. عاشق هیجان و نوآوری بود. میگفت این کارها برایش مثل قفس است. دست و پایش را میبندد.
وقتی خبرنگار شد، انگار آرامش گرفت. هرچند همیشه در سفر بود، ماموریتهای سنگین میرفت و در مانورها شرکت میکرد و... اما انگار تازه آرام و قرار گرفته بود. همکارانش میگویند در مانور وقتی علیرضا لباس نظامی میپوشید، آنقدر رفتارش دقیق و حرفهای بود که خود ما با نظامیها اشتباهش میگرفتیم!».
دکتری که خبرنگار شد
علیرضا افشار فوقدیپلم دامپزشکی گرفته بود اما کارش را دوست نداشت و ترجیح میداد با آدمها سروکار داشته باشد تا با حیوانها. این شد که لیسانساش را در رشته مدیریت گرفت و با همین لیسانس مدیریت افتاد در کار خبرنگاری.
خواهرش میگوید: «علیرضا از بچههای باشگاه خبرنگاران جوان بود و به خاطر استعدادی که از خود نشان داد، خیلی زود به شبکه جهانی جامجم راه پیدا کرد. مدتی در شبکه جهانی جامجم مشغول بود و بعد وارد شبکه خبر شد. اولین گزارشاش در شبکه خبر درباره شهدای گمنام کلکچال بود. علیرضا در شبکه خبر انگار شکوفا شد؛ خیلی زود خودش را نشان داد و تبدیل شد به خبرنگار سیاسی و آچار فرانسه شبکه خبر.
در سفرهای رئیسجمهور همیشه همراهش بود. آخرینش، سفر به نیویورک بود. زمان سانحه هوایی هم علیرضا اصلا قرار نبود به مانور برود بلکه قرار بود همراه رئیسجمهور به عربستان برود. خودش دوستش را برای سفر با رئیسجمهور جایگزین کرده بود تا بتواند به مانور برود. به دوستانش گفته بود قرار است در مانور 84 بترکانم!».
علیرضا برنگرد!
علیرضا بندرعباس بود، اصلا قرار نبود به تهران بیاید و قرار بود از همانجا یکسره برود چابهار. دوستانش نمیدانند چه اتفاقی برایش افتاد که یکدفعه هوس دیدن یار و دیار کرد. هر چه گفتند علی برنگرد، رفیق نیمهراه نشو، چرا میخواهی راهت را دو برابر کنی، زیر بار نرفت و گفت مادر و همسرم را خیلی وقت است ندیدهام. یکسری میروم تهران، از تهران میآیم چابهار. این شد که به هر ضرب و زوری بود آمد تهران.
شب آخر علیرضا
زمان در خانه افشار متوقف شده، هر روز و هر شب همان شبی است که علیرضا برای آخرینبار به خانه آنها آمد. مادرش میگوید: «آمد، مثل همیشه بود. دلم برایش تنگ شده بود. تعجب کردم به تهران برگشته، گفت باید میدیدمتان دلم تنگ شده بود. فردا پرواز داشت و نمیدانم چرا نگرانش بودم.
انگار نگرانی را در چهرهام دید و گفت: نگران نباش. من تا به حال این همه پرواز داشتهام و از همهشان صحیح و سالم برگشتهام، حالا هم اگر خدا بخواهد سالم برمیگردم. چیزی اما در نگاهش بود که تنم را لرزاند. خواستم بگویم علیرضا نرو، دلم نیامد دم سفر برنجانمش، و ای کاش گفته بودم».
آخرین شب علیرضا در خانهاش مثل همیشه بود، مثل آخرین شب خیلی از عزیزان ما در خانهمان؛ آنهایی که فردا دیگر در این خانه نیستند. آقای افشار میگوید: «من پی کار خودم بودم طبق معمول. آمد، نشست پای تلویزیون. فوتبال نگاه میکرد. نفهمیدم چرا سرزده سر و کلهاش پیدا شد، چیزی نمیگفت، یکی دو ساعتی نشست و بلند شد تا برود. موقع رفتن یکییکیمان را در آغوش گرفت.
به مادرش گفت رسیدم تلفن میزنم. ای کاش میدانستم شب آخری است که میبینمش. ای کاش قدر لحظههای با علی بودن را بیشتر میدانستم. به خواب هم نمیدیدم این اتفاق را؛ به خواب هم نمیدیدم مجبور باشم به این زودی دلم را به عکسهای به جا مانده از او خوش کنم».
روزی که هرکول افتاد
روزی که هرکولس افتاد؛ همه خبر را شنیدند اما خیلیها باور نکردند. آنها که عزیزانی در آن داشتند، سعی میکردند خبر را جدی نگیرند و پشت گوش بیندازند، انگار این اولین واکنش آنها به خبر بود. آقای افشار میگوید: «گفتند یک هواپیمایی که به بندرعباس میرفته، دچار نقص فنی شده و به جای فرودگاه در شهرک توحید نشسته.
اولش به شوخی ماجرا را برگزار کردیم، فکر کردیم هواپیما سالم است، تازه این هواپیما میرفت بندرعباس و هواپیمای علیرضا میرفت چابهار. این هواپیما میگفتند مسافربری است و علی میگفت هواپیمای آنها نظامی است. از همه اینها گذشته، علی 7 صبح پرواز داشت نه حالا. نه، اصلا امکان نداشت، حتی شک هم نکردیم. آن موقع بیرون بودم و از رادیوی ماشین خبر را شنیدم. به دوستم گفتم بنده خدا خلبان جای پارک در فرودگاه گیر نیاورده و خندیدیم.
کمکم جزئیات حادثه معلوم شد. گفتند هواپیما نظامی بوده است. از طرفی، همان موقع که ما در خیابان بودیم و داشتیم با خیال راحت اخبار را گوش میدادیم، اسامی حادثهدیدگان روی سایت بوده است، از طرف دیگر، همکاران دخترم به دخترم میگفتند: خانم افشار جریان سقوط هواپیما را جدی بگیر؛ میگویند هواپیما نظامی بوده. دخترم میگفت نه بابا، علیرضا صبح پرواز داشته، غافل از اینکه آنها اسم علیرضا را روی سایت دیده بودند. وقتی به خانه رسیدم، هراس داشت کمکم روی افکارمان سایه میانداخت.
شماره همراه علیرضا را گرفتیم، در دسترس نبود. به خودمان دلداری دادیم که بالاخره مانور است حتما گوشی خط نمیدهد. دوباره گرفتیم باز هم در دسترس نبود. دخترم تماس گرفت و گفت بابا مثل اینکه اتفاقی افتاده. خانمم هم میگفت انگار علیرضا توی همین هواپیما بوده. طاقتمان طاق شد و نمیدانستیم چه کار باید بکنیم. راه افتادیم، رفتیم صداوسیما هر چی گفتیم میخواهیم بدانیم بچهمان توی هواپیما بوده یا نه ولی کسی جواب نداد. وقتی جواب ندادند، شستمان خبردار شد که اتفاق بدی افتاده؛ اتفاقی که هیچکس جرات ندارد خبرش را به ما بدهد. برگشتیم خانه، خدا چنین حال و روزی را برای کسی نیاورد.
تلویزیون را روشن کردیم. دیدم دارند منتخب گزارشهای علیرضا را نشان میدهند، دنیا روی سرمان خراب شد. فهمیدیم علیرضایمان از دست رفته است. زنگ زدم به یکی از دوستانم در پزشک قانونی، گفت الان فایدهای ندارد بیایید، چون اینجا خیلی شلوغ است. بگذارید همان فردا صبح بیایید.
آن شب، وحشتناکترین شب زندگیام بود. خدا برای هیچکس نیاورد. نشسته بودیم پای تلویزیون، تصاویر فرزندمان را میدیدیم و اشک میریختیم. صبح رفتیم پزشکی قانونی. هر چه دنبال فرزند عزیزم گشتم، لابهلای اجساد سوخته پیدایش نکردم.
آخر سر علیرضا را از روی روکش دندانش شناختیم؛ بچه که بود لب استخر زمین خورده بود و دندانش شکسته بود. تنها باقیمانده از علیرضای نازنینم یک کارت خبرنگاری نیمسوخته بود که از حراست فرودگاه گرفتیم، همین».