بابا وقت خرید، ماشین را توي کوچه پارک میکند. سر کوچه فروشگاه بزرگ تعاونی است که پنیر را 50 تومان ارزانتر از سوپری میدهد و همه آن را میشناسند. کوچه را هم میشناسند که جای خوبی برای پارک ماشين است، اما برای خودش قلقی دارد.
سمت راست کوچه تا رسیدن به فروشگاه، پیادهرو ندارد، اما سمت چپ آن به فاصلهي یکمتر از در خانهها باغچه است که دیوارکي دو سه سانتیمتري آن را از آسفالت کف کوچه جداکرده. توي باغچه، هم درختهای قدیمی با ساقههای قطور هستند و هم درختهای جوان با ساقههایی که قطری بيش از چهار پنج سانتيمتر ندارند.
بابا از طرف نانوايي سنگكی میپیچد توي کوچه. هنوز کاملاً فرمان را راست نکرده که میگوید: «اینجا پسرم، خلوته! اما از وسط کوچه به اونطرف ماشینها رو میبینی؟!»
- میبینم بابا. بهتره وسط کوچه پارک کنیم! از اونجا تا فروشگاه پیاده میریم!
- پیاده؟! کی میره اینهمه راه رو؟!
- جا نیست بابا، میبینی که!
- میبینم، اما میریم اون بالا، از اونجا با عینک دوربینم لابهلاي ماشینها رو نگاه میکنم، یا شانس یا اقبال!
- که چی بشه بابا؟!
- که مثل همیشه اون وسطها، جایی برای پارک پیدا بشه!
این را که میگوید بیشتر به پدال گاز فشار میآورد. در یک چشم بر هم زدن میرسیم پشت آخرین ماشین. چشمهای بابا بیعینک نزدیکبین است، اما با عینک دیدش قوی میشود، از چشم من هم تیزبینتر. دید دورش با عینک کاملِ کامل است. باز بابا به حرف میآید.
- خوبیاش اینه که کسی تو این وقت روز تو کوچه رفت و آمد نمیکنه، همه زیر کولرها خوابن. خیلی زود میشه کوچه رو رد کرد!
- اما اگه ماشینی از سر کوچه پیداش بشه چی بابا؟
- براش چراغ میزنم. چراغ که بزنم هر کی باشه ماستهاش رو کیسه میکنه!
- یعنی چي بابا؟
بابا سرعت ميگيرد و جواب مرا نمیدهد. یکدفعه فریادش را میشنوم: «اونجا! اونجا رو نگاه کن ناصر. درست به اندازهي دو کف دست به اضافهي طول ماشین، این هم جاي پارک، دیگه چی میخوای؟»
با دقت كه نگاه میکنم دوباره باورم میشود عینک کار خودش را کرده. یار خوبی برای چشمهای باباست.
- وقتی رسیدیم، میپری پایین بابا، فرمان میدی تا من سریع پارک کنم! یک چشمت به من باشه، یک چشمت به سر کوچه.
بابا حالا درست رسیده است کنار ماشین، قبل از ترمز نگاهی به جای پارک میاندازم. چشم از عقب میگیرم و دستم را به حرکت درمیآورم که برو، برو، برو که یکهو قلبم پایین میریزد. ماشین از جا کنده میشود. کنترل ماشین از دست بابا خارج شده است. لبهي کوتاه باغچه هم سرعت ماشین را نگرفته. صدای شکستن و دونیمهشدن ساقهي درخت را میشنوم. ماشین خاموش شده، تنهي درخت شکسته، اما قطع نشده. برگها که در ارتفاع دومتری هستند خم شدهاند و به دیوار خانه تکیه زدهاند. نگاهی به پشت سر میاندازم، از ماشین خبری نیست. عابران را میبینم که به کوچه کاری ندارند. باعجله در ماشین را باز میکنم و سرم را داخل میبرم.
- چهکار کردی بابا؟ درخت! درخت!
- عجله کردم پسرم! لاستیک! لاستیک! پایم از ترمز سُر خورد، گاز ... ترمز!
دوباره چشم به ابتدای کوچه میاندازم. ماشین نیست، اما یکی دو نفری از کنار تعاونی میپیچیند توي کوچه. انگار خرید کردهاند. بابا هم آنها را میبیند.
- حالا چهکار کنیم بابا؟
- بپر تو پسرم. مگه نمیبینی؟ بپر بالا!
- مگه پارک نمیکنی؟
بابا استارت میزند. ماشین روشن میشود.
- نه، عجله کن! چرا معطل میکنی؟!
دو نفر انگار متوجه شکستن درخت شدهاند. یکی از آن دو دستش را بالا میآورد و چیزی میگوید. دستش بابا را نشانه رفته است. اما دیگری از ترس اینکه زیر ماشین نرود خودش را کنار میکشد.
- بابا فرار میکنی؟
- نه پسرم، کدوم فرار؟ اصلاً تقصیر من نبود، آخه توي این کوچهي تنگ و تاریک که جای درخت نیست.
- بابا اومدیم به جای درخت آدم بود.
- حالا که نبود، بهخیر گذشت! دیگه حرفش رو نزن! تازه برای پارک، جاهای دیگهای هم هست! کوچه که قحط نیست! این کوچه نشد، اون کوچه!
* * *
دو کیسه دست من است، دو کیسه دست بابا. هم پنیر است، هم شکر، هم برنج، هم...
درخت شکسته همینطور توي مغزم نشسته است. نگاهی به چهرهي بابا میاندازم، انگار او هم گرفته است. بهیاد حرفهای بابا میافتم که گفت دیگر حرفش را نزن پسرم، حرف درخت!
- بابا اگه تو اون کوچه پارک کرده بودی، حالا رسیده بودیم.
این حرف من یعنی اینکه بابا چرا به درخت زدی، چرا از وسط، آن را دونیم کردی؟ چرا برای پدال ترمز روکش نخریدی كه پایت نلغزد؟
بابا جوابم را نمیدهد. از من فاصله میگیرد و جلو میافتد، اما میدانم که او هم درخت را فراموش نکرده است. کیسهها را در صندوقعقب میگذاریم و سوار میشویم. بابا از راهی که به خیابان اصلی میرسد نمیرود. به سمت دوربرگردان چراغ راهنما میرود. نميپرسم چرا از این راه، اما ميپرسم: «مگه خونه نمیریم بابا؟»
- چرا پسرم، میریم. اما میخوام از کوچه بریم!
- کوچه؟ کدام کوچه؟
- کوچهي درختها، پشت تعاونی.
- همان درخت. درخت شکسته و افتاده؟
سکوت میکند. دیگر عجله ندارد. آهسته از سمت راست خیابان ميرود.
دوباره میرسیم ابتدای کوچه و تعاونی. بابا ترمز میزند و چشم به کوچه میاندازد. از آنطرف ماشینی در حرکت است. چراغ میزند. بابا همانجا میایستد. ماشین وقتی به ما میرسد، نیش ترمز میزند و دستی برای بابا تکان میدهد، بهسرعت عبور میکند. لبهای بابا تکان میخورد و چیزی میگوید که برایم مفهوم نیست. دنده را عوض میکند. چند ماشین را میگذرانیم که آدمها را میبینیم. یک، دو، سه، چهار. چهار نفرند، پیرمردی و سه جوان که شبيه کارگران ساختمان هستند. از دیدن درخت که سرپا ایستاده خشکم میزند، بابا هم همینطور. قسمت شکستهي درخت را باهم جفت کرده، با طنابي پلاستیکی به اندازهي یک وجب محکم بستهاند.
چشم به باغچه میاندازم. شیلنگ آب و باغچه که زیر آب است. شیشه را پایین ميدهم. بابا سر برمیگرداند. پیرمرد خودش را جلو میکشد. صدای بابا را میشنوم:
- عمو، درخت شکسته؟
- آها، آقا، همین یکساعت پیش ماشینی شکستش! میزنن، فرار میکنن! دوتا آقابودن، درزدن گفتن ماشین زد به درخت و فرارکرد!
- فرار عمو؟ خدا عمرتون بده، کمک نمیخواید؟
- نه آقا، به امان خدا! حالا یا میگیره، یا نه! ما کار خودمون رو کردیم!
بابا راه ميافتد. اصلاً عجله ندارد. انگار دلش نمیخواهد از آن حالت بیرون بیاید. ناخودآگاه زیرلبی میگویم: «گفت میزنن، فرار میکنن!»
بابا از عالم خودش بیرون میآید. انگار زمزمهي من را شنیده است.
- چی گفتی پسرم؟
-هیچی بابا، اما کاش بگیره!
- چی بگیره؟
- درخت! درخت کوچهي تعاونی!