ترس از تاريكي زندان هم به سرما اضافه ميشود و به لرزه ميافتي. بهخودم ميگويم: ساعت 9شب روز يكشنبه 5بهمن، من اينجا، وسط اين زندان چه ميكنم؟ آمدهام براي گفتوگو با يك زنداني؛ يك چريك، منتها با 39 سال تأخير! درست 39 سال قبل در همين شب او را به اين بازداشتگاه آوردند. امشب را در اين اتاق مانده تا ياد آن شب را زنده كند. تمام اين سالها از آن جوان مبارز 23 ساله قزويني، مردي ساخته با موهاي سپيد كه كمي خسته بهنظر ميرسد. روبهرويم مينشيند تا برايم از روزهاي دستگيري بگويد و 7 ماهي كه در بازداشتگاه كميته مشترك ضدخرابكاري ساواك گذرانده. نام فاميلياش هم انقلابي است؛ «باروتي»! ميگويد آن روزهاي اول بازجويي، بازجوها به نام خانوادگياش پيله كرده بودهاند كه چرا «باروتي» است. چون آن روزها مبارزات مسلحانه عليه رژيم گسترش يافته بود. شما بوديد چه جوابي به بازجوها ميداديد؟ او هم همين را گفته: برويد از اجدادم بپرسيد. حالا «محمد يوسف باروتي» زنداني بند يك زندان كميته مشترك ضدخرابكاري يا همان «موزه عبرت» كنوني در اتاق راهنماها مقابلم نشسته و من ترس از زندان را با خاطرات او از ياد ميبرم.
- ميپرسم:«چطور ميتوانيد الان اينجا را تحمل كنيد؟ غروب اينجا خيلي دلگير است و شبها ترسناك ميشود. سخت نيست؟»
ميگويد:«ما در سختي بزرگ شديم. اين چيزها ديگر به ما كارگر نيست. به لحاظ جسمي، چرا سخت است اما ترس و دلگيري، نه.» سر صحبت باز ميشود. دستم را ميگيرد و با خودش ميبرد به 4بهمن سال 1354در روستاي اكبرآباد الموت قزوين؛ روزگاري كه آنجا معلم بود؛«دم غروب بود. آقايي آمد گفت بايد با هم برويم اداره. رئيس احضارت كرده. شستم خبردار شد. دوستانم را قبلا گرفته بودند و آماده بودم كه به سراغ من هم بيايند. 10شب به اداره الموت رسيديم. با آقايان ساواكيها يك چاي خورديم و شبانه راه افتاديم به سمت قزوين. آن شب را در بازداشتگاه كلانتري قزوين خوابيدم و صبح دوباره با يك پژوي سفيد ساواكي به سمت تهران راه افتاديم. حدود ظهر روز يكشنبه 5بهمن بود به سردر باغ ملي رسيديم. سرم را بردند پايين و كتم را سرم كشيدند. با 3-2پيچ رسيديم به اينجا كه اكنون نشستهايم: كميته مشترك.» و اين داستان ورود زنداني ديگري به اين بازداشتگاه بود كه آن روزها خيلي پررونق و شلوغ بود. كثرت گروههاي مبارز عليه رژيم به اينجا رونقي داده بود. از هر طيف و دستهاي را كه ميگرفتند، نخستين جايي كه به او تبريك ميگفت همينجا بود؛ از كمونيستهاي مسلح تا اعضاي مجاهدين فدايي خلق و مسلمانها و ساير گروههاي مسلح و غيرمسلح. باروتي ميگويد از اينكه دستگير شده بودم، ناراحت نبودم؛ «ما اوضاع اين زندان را از راديوهايي كه آن زمان از عراق پخش ميشد، ميدانستيم. حتي اسم بازجوها، نقشه ساختمان، نحوه پخش كردن زندانيها در طبقات و... را به تفصيل ميدانستيم. ما از زندان استقبال ميكرديم. من ميتوانستم همان ابتدا فرار كنم اما زندان آن زمان براي مبارزان يك دانشگاه بود، يك مرحله تكاملي بود. مبارزان ميآمدند اينجا شكل ميگرفتند. بيشتر بچههاي مسلحي كه سالهاي 57-56كشته شدند، 6ماه، يكسال قبل را در زندان بودند. من با اين ذهنيت دوست داشتم وارد زندان شوم. از طرفي هم تنها مانده بودم، بيشتر بچهها را گرفته بودند.»
وقت گرفتن لباس و ظرف غذا و آن زيلوي كثيف چشم يوسف به ساعت ميافتد؛ 1:30ظهر. پا در بند ميگذارد و وارد سلول انفرادي ميشود. براي يك جوان 23ساله خيلي خوفناك است. ترسيده است. وارد سلول ميشود و در همان تاريكي سلول را قدم ميگيرد. هنوز چشمش به تاريكي عادت نكرده. در دلش افكار عجيبي را مرور ميكند؛ «با خودم ميگفتم اينجا جاي زندگي نيست. خيلي بخواهم دوام بياورم يك هفته است؛ با اينكه از 4-3سال قبل زندگي را بهخودمان سخت گرفته بوديم؛ غذا كم ميخورديم، بيشتر روزه داشتيم، روي كارتن ميخوابيديم، پابرهنه كوه ميرفتيم و اگر تخلفي از آرمانها و اعتقاد ميكرديم خودمان را با شلاق و كابل تنبيه ميكرديم تا آماده شرايط سخت شويم.»
كمكم چشمهاي يوسف به تاريكي سلول عادت و خودش را از شر آن افكار خلاص ميكند. سعي ميكند بر تمام آن هراسها غلبه كند و چوبخطهاي روي ديوار برايش تبديل ميشود به كورسوي اميد. وقتي ميبيند تعداد روزهاي اسارت در اين سلول به نوشته چوبخطهاي روي ديوار حتي به 60و 80هم ميرسد، بهخودش اميدوار ميشود.
مدتي در سلول ساكت و آرام مينشيند. ياد چيزي ميافتد. در ميزند. زندانبان ميآيد. به او ميگويد:«من ناهار نخوردهام!» نگهبان در را باز ميكند و به قول خودش7-6 فحش آبدار به او ميدهد و با پوتين يك لگد هم ميزند توي شكمش و ميگويد:«فكر كردي آمدي هتل؟»
اولين هواخورياش همراه ميشود با زمان دستشويي رفتن در زندان. در واقع هواخوري زندانيان هم همين فرصتي چند دقيقهاي بود كه هر 8 ساعت به آنها براي دستشويي داده ميشد؛ «رفتم وضو گرفتم و برگشتم داخل سلول. نماز ميخواستم بخوانم اما نميدانستم كمتر از 10روز ميمانم يا بيشتر كه قصد نماز شكسته كنم. يادم نيستم بالاخره چه كردم. نماز را بدون اينكه بتوانم قبله را تشخيص دهم، خواندم. غروب هم يك ظرف غذا بهعنوان شام آوردند.» يكساعت ميگذرد كه ميآيند عقبش؛«نگهبان در بند را با آن صداي قيژ رعبآورش باز كرد و داد زد: محمد يوسف. لباس زندان را روي سرم كشيد تا اطراف را نبينم. شنيده بودم هر چه زنداني را به طبقه بالاتري ببرند، جرمش سنگينتر است. فكر ميكردم مرا هم به همان طبقه اول ببرند اما رفتيم طبقه سوم، اتاق «منوچهري» معروف. هدف ما اين بود كه كسي را لو ندهيم. اگر دوام نياورديم، كساني را لو بدهيم كه زنداني شدهاند يا بر حجم پرونده خودمان بيفزاييم. منوچهري با تلفن حرف ميزد و من فهميدم كداميك از دوستانم دستگير شدهاند. دوست صميميام را درست روز قبل از من گرفته بودند. منوچهري داد زد: كي هستي؟ جواب دادم. و بعد شروع كرد به فحش دادن؛ ركيكترين فحشهاي روي زمين. و بعد هم گفت اعدامت ميكنيم.»
منوچهري- از معروفترين و جلادترين شكنجهگران ساواك- رو ميكند به اتاق بغلي و ميگويد: «دكتر رضايي تحويلش بگير.» پرونده يوسف باروتي زير دست دكتر رضايي ميرود؛ دكتري كه سواد ابتدايي هم نداشته. سواد بيشتر بازجوها در همين دوره ابتدايي بود اما دكتر، دكتر از دهانشان نميافتاد. رضايي رو ميكند به يوسف و ميگويد: «امشب رو برو بخواب، فردا موتورت رو پياده ميكنيم.» و اين داستان نخستين روز بازداشت محمد يوسف باروتي بود. خودش ميگويد آن شب را بسيار آرام و راحت خوابيده است.
- دوام آوردم، آنقدر كه فكر نميكردم
صبح را با يك چايي شيرين آغاز ميكند و دوباره به اتاق بازجويي در طبقه سوم ميرود. يك اعترافنامه مينويسد و ميگويد من را اشتباهي اينجا آوردهاند، من اينكاره نيستم و از اين حرفها. بازجو ميخواند و فحش ميدهد. كاغذ را پاره ميكند و يوسف را به نخستين سيلي و نخستين شكنجه مهمان ميكند. بعد تلفن ميزند كه بيايند او را به «اتاق حسيني» ببرند. اتاق حسيني، اتاق ابزار شكنجه بود. آپولو، شلاق و كابل، سيمهاي برق و البته خود حسيني كه استاد شكنجه بود. باروتي ميگويد:«وقتي داشتم به اتاق حسيني ميرفتم راديو داشت از ميدان آزادي گزارشي پخش ميكرد كه هويدا براي 6بهمن، جشن انقلاب آنجا رفته بود. حال ما كجا بود، حال آنها كجا. روز اول سوار آپولو شدم. مني كه فكر ميكردم 7-6 روز بيشتر نميتوانم اينجا دوام بياورم حدود 7ماه حتي يك لحظه هم احساس خستگي و پشيماني نكردم.»
باروتي ميگويد آن روزها مبارزان سعي ميكردند نگراني بيرون از زندان براي خودشان درست نكنند. او هم نگراني بيرون از زندان نداشته است؛«ما وابستگي به بيرون نداشتيم. به پدر و مادر گفته بودم كه روي من حساب نكنند. آنها هم قبول كرده بودند كه فرزندشان را در راه خدا بفرستند.»
نزديك 3 ماه در بند يك زندان در طبقه اول ميماند و بعد به بند عمومي 5و 6در طبقه سوم منتقل ميشود. بندهاي عمومي هم كوچك و بزرگ داشتند. او از بندهاي 3-2 نفره شروع ميكند و تا زمان انتقالش به زندان قصر، بندهاي 16-15نفري را هم تجربه ميكند. او روزهاي آخر را بهترين روزهاي اينجا ميداند،«ديگر از بازجويي تقريبا راحت شده بوديم. پروندهمان هم در حال بسته شدن بود. در واقع فشار رواني كاهش پيدا كرده بود و همه دور هم بوديم.»
باروتي از روزهاي بازجويي چنين ميگويد:«روزهاي بازجويي اينجا هيچ حساب و كتابي نداشت. بازجويي بستگي به حجم پرونده و بازجو و مقاومت آدمها داشت. چون ما 12-10نفر بوديم كه دستگير شديم، دوره بازجوييمان طول كشيد. روزهاي اول چندبار براي بازجويي و شكنجه ميبردنمان. بعد بهتدريج كم ميشد. گاهي شبها و نصفه شبها براي بازجويي ميبردند. بيشتر استرس همين بود چون ممكن بود هر لحظه براي بازجويي احضار شوي. در كه باز ميشد ته دل همه ميلرزيد».
- ميپرسم:«بعد از شكنجهها، وقتي وارد سلول ميشديد چه ميكرديد»؟
پاسخ ميدهد:«اگر كسي زخمي وارد سلول ميشد، بقيه بچهها به سرعت به او كمك ميكردند؛ فرقي نداشت كمونيست باشي يا مسلمان. گاهي وقتها براي هم اشك تأثر ميريختند؛ از بس زير شكنجه حال بچهها بد ميشد. گاهي به در ميكوبيدند و درخواست دكتر ميكردند. با هم همكاري ميكردند تا بهداري يكي را ميبردند. غذا براي شكنجه شده ميبردند، لباسش را عوض ميكردند، براي دستشويي رفتن كمكش ميكردند و حسابي تيمارش ميكردند».
- در سلول انفرادي چكار ميكرديد؟
در سلولهاي انفرادي هم 3-2 نفر زنداني ميشدند. معمولا تنها نبوديم. تنهايي اينجا خيلي سخت بود. هم سلوليها طوري انتخاب ميشدند كه هيچ وجه مشتركي با هم نداشته باشند؛ با هم غريبه باشند. با هم حرفهاي معمولي ميزديم چون آنقدر اعتماد وجود نداشت. ولي روابط اينجا بسيار عاطفي بود، منهاي مسائل عقيدتي. وجه مشترك همه بچههاي اينجا، مبارزه با رژيم شاه بود. اين وجه مشترك باعث ميشد بچهها خيلي نسبت به هم عاطفي فكر كنند.
- معلم بوديد؛ هرچند دانشجو و مهندس و دكتر هم اينجا آوردهاند. هيچ وقت براي بقيه زندانيها كلاس درس برپا كرديد؟
يكي از سرگرميهاي ما در سلولهاي انفرادي و عمومي اين بود كه بچهها تخصصهايشان را تعريف ميكردند؛ مثلا يكي دبير شيمي بود، يكيدوساعت از شيمي آلي تعريف ميكرد و بقيه استفاده ميكردند. حرفه يكي صحافي بود، از صحافي برايمان ميگفت. هركس تخصصي داشت براي بقيه تعريف ميكرد. اينجا غير از مسائل سياسي و پرونده، بچهها درباره همهچيز صحبت ميكردند. خط قرمز ما پروندهمان بود.
- مسائل اعتقادي هم مطرح ميشد؟
در حد مباحثه، بله ميشد. كسي اصراري براي غالب كردن نظرش نداشت. بودند اينجا كساني كه تحتتأثير مسائلي قرار گرفته بودند و نمازشان را ترك كرده بود يا برعكس نمازخوان شده بودند. خسرو گلسرخي كه از ماركسيستهاي معروف زندان بود تحتتأثير همين جو زندان در دفاعياتش در دادگاه از امام علي(ع) تمجيد كرد. كسي مثل كاظم ذوالانوار از بچه مذهبيهاي قوي و استخواندار بود كه روي خيليها تأثير گذاشت. اول روابط عاطفي مطرح و تقويت ميشد و بعد وارد اين جريانها ميشد.
- تفريحات هم اينجا وجود داشت؟
يكي از بهترين تفريحات بچهها «خميربازي» بود. صبحها سهميه به ما نفري 3نان باتومي (باگت) ميدادند كه پخت ارتش بود و طعم خوبي داشت. بچهها خمير نان را درميآوردند و با ته چايي شيرين سهميه صبحانه، آن را نرم ميكردند. چايي شيرين صبح براي ما خيلي باارزش بود. اينجا بدن ما خيلي به شيريني احتياج داشت و از دسر و ميوه و اين چيزها هيچ خبري نبود. چايي شيرين صبح براي ما اين حكم را داشت. معمولا هم برعكس پاها كه داغان بود، دستها سالم بود. مرتب با دستها اين خمير را به عمل ميآوردند. براي رنگي كردن خمير هم از دودههاي سقف استفاده ميكردند. تنها بخاري بند، وسط سالن بود و از آن فقط دودهاش نصيب ما ميشد. من نخستين بار كه وارد بند شدم، چشمام به سقف افتاد. سقف سياه بند پر ازماه و ستاره بود! بعدا فهميدم بچهها خمير را به شكل ستاره درميآورند و پرت ميكنند به سمت سقف؛ هم خمير رنگ ميگرفت، هم جاي ستاره روي سقف ميماند. با همان خميرها مجسمه ميساختند. كار بعضيها بسيار عالي و هنرمندانه بود. اما عمر اين ساختهها يك هفته بيشتر نبود. پليس روز جمعه ميآمد و غير از زيلو و كاسه و پتو هرچه بود را بيرون ميريخت. گاهي بچهها با اين خميرها بولينگ ميساختند و ساعتها خودشان را با بازي كردن سرگرم ميكردند. در سلول تا آنجا كه صدا بيرون نميرفت بچهها آزاد بودند. ما حتي در سلولها و بندها در ايام محرم عزاداري ميكرديم. لخت ميشديم و سينه ميزديم. نماز جماعت ميخوانديم. كارها را تقسيم ميكرديم. روزانه شهردار انتخاب ميكرديم و نظافت سلول با او بود. يك زندگي منطقي و قابلقبول آنجا شكل ميگرفت.
بحث عوض ميشود. برنامههاي تلويزيون براي روزهاي دهه فجر تدارك فصلي چيدهاند. چهرهها يكي يكي در تلويزيون عوض ميشوند و او خاطره و ماجرايي جديد براي من تعريف ميكند. ميگويد آزادي از اينجا به اين معنا نبود كه ديگر رفتي كه رفتي؛ «شهيد مراد نانكلي را از اوين دوباره به اينجا بازگرداندند چون قضيه يك حمله مسلحانه لو رفته بود. آوردند و اينجا زير شكنجه شهيدش كردند درحاليكه تنها 2ماه به پايان محكوميتش باقي مانده بود. » او از مردان بزرگ ديگري ميگويد كه با آنها همبند بوده؛ «عزت شاهي» مردي كه 4سال را در زندان كميته مشترك به سر آورد. او آقا عزت را به ياد ميآورد:«او چون مدت زيادي اينجا زنداني بود، با خيليها همبند بوده. يكي از خوبيهاي اينكه با آقا عزت همبند ميشدي اين بود كه او برخلاف بقيه تا جايي كه ساواك از پرونده اطلاع پيدا كرده بود براي همه تعريف ميكرد. يك روز با هم در سلول قدم ميزديم كه او داشت خاطراتش را برايم تعريف ميكرد. در زندان باز شد، نگهبان پرسيد: درباره چي حرف ميزديد؟ آقا عزت گفت:داشتم ميگفتم ارتش كودتا ميكند، شاه سرنگون ميشود و ما آزاد ميشويم! درحاليكه ما داشتيم يك حرف معمولي ميزديم؛ يعني برايش ترس و شكنجه معني نداشت. او آنقدر از گروهها اطلاعات داشت كه اگر ميخواست همكاري كند، مبارزي باقي نميماند اما در تمام سالها دم نزد».
- ياد ياران
براي همه آنهايي كه روزگاري را در زندان يا اسارت به سر بردهاند، زندان سراسر خاطره است. به انبوه كتابهايي كه درباره خاطرات زندان نوشته شدهاند، نگاه كنيد. اين نشان ميدهد براي مردم هم شنيدن اين خاطرات، شيرين و پر از درس است. زندگي براي آنها كه وارد زندان شدهاند ورق ديگري را رو كرده كه گاهي جريان زندگي آنها را كاملا متحول كرده است. باروتي از خاطرات تلخ و شيرين فراوانش براي گفتن يكي را انتخاب ميكند؛ «شكنجهها از تلخترين خاطرات اين زندان است. ظاهر قضيه خيلي تلخ است اما باطنش شيرين و غرورآفرين است. پا براي آدم نميماند. استخوانهايش ميشكست. همه بدنش زخمي ميشد ولي شعف و غروري از مقاومتي كه كرده وجودش را ميگرفت. اين به آدم عزت ميداد. الگوي من اينجا شهيد رجايي بود.» انگار خاطره يك همشهري برايش زنده شده. نفس عميقي ميكشد و ادامه ميدهد: «يكي تعريف ميكرد يك روز اينجا آقاي رجايي را تا حد مرگ كتك زدند. فقط يك تكه گوشت پر از خون از او مانده بود. در اتاق شكنجه يك دكتري بود كه تشخيص ميداد زنداني تا كجا ميتواند شكنجه را تحمل كند و نميرد. مرتب مواظب نبض بود. وقتي او ميگفت بس است. رها ميكردند. يعني تا آستانه مرگ شكنجه ميدادند. آقاي رجايي چندين بار تا اين مرحله رفته بود. آن هم سلولي تعريف ميكرد وقتي رجايي را با آن وضعيت آوردند داخل سلول، وقتي مأمورها رفتند، آقاي رجايي شروع كرد به خنديدن. طرف از او ميپرسد: چيه؟ بند رو آب دادي ميخندي؟ رجايي جواب ميدهد: نه. از مقاومت خودم خوشم آمد. اين براي زندانيها يك غرور و شادي به همراه داشت».
او از «مرتضي صمديه لباف» هم ياد ميكند كه چگونه با وجود ترور زنديپور، رئيس كميته مشترك ضدخرابكاري، مأموران ساواك را به استهزاء گرفته بود. وقتي ساواك با اعتراف «وحيد افراخته» ميفهمد كه او كيست، انتقام شديدي از او ميگيرد؛ «فكش را ميشكنند. پاي كسي را اينجا زنجير نميكردند اما پاي مرتضي را زنجير كردند. داخل سلول او را جا نميدادند. جلوي نگهبان بايد تا صبح ميايستاد. يكي از تنبيهات اينجا اين بود كه تا صبح جلوي نگهبان سرپا نگهات ميداشتند و نميگذاشتند بخوابي. يكي كه تنبيه شده بود مرتضي را ديده بود. او تعريف ميكرد او در همان حال كه شكنجه شده بود، سرپا بايد ميايستاد. در همان حال نماز شب ميخواند و روزه ميگرفت. رسولي يكي از آن شكنجهگران بعد از شهادت او تعريف ميكرد ما اسم مرتضي را هم حتي نتوانستيم از زبانش بيرون بكشيم. اينها قهرمانان اينجا بودند. آنها به ما هم روحيه و اميد ميدادند. بقيه جذب اين افراد ميشدند.»
- زندان، فراموشي ندارد
پس از 7ماه شكنجه پرونده محمد يوسف را ميبندند و او را راهي زندان قصر ميكنند تا دادگاه او تشكيل شود. پس از 10روز دادگاه تشكيل ميشود و براي او مجازات حبس ابد را درنظر ميگيرد. در دادگاه تجديدنظر هم اين حكم تأييد ميشود و او زندان قصر را منزل ابدي خود قرار ميدهد. اما اين پايان داستان زندان او نبود. او داستان آزادي را اينگونه تعريف ميكند:«يكي از شعارهاي آن روز مردم اين بود:زنداني سياسي، آزاد بايد گردد. دولت شريف امامي براي امتياز دادن به مردم عقبنشيني كرد. تحليل ما در زندان اين بود كه اگر اوضاع خرابتر شود همه زندانيان سياسي را خواهند كشت؛ چون در واقع ما گروگان محسوب ميشديم. از آنجا كه انقلاب ما خدايي بود و هيچچيزش با نقشه مادي جور درنميآمد، ما را عفو كردند. از آبان 57شروع شد. نخستين گروه 1126نفر بود كه من با آنها آزاد شدم».
باروتي ميگويد: «اگر من زندان نميرفتم خودم را مديون انقلاب نميدانستم اما اكنون من مديون انقلاب هستم.» او از شب آزادياش ميگويد:«ما را گروه گروه ميانداختند داخل اتوبوسهايي كه شيشه نداشت و بيرون معلوم نبود. هر چند قدم يك نفر را ميانداختند پايين. شب بود. من نميدانستم كجاي تهران هستم. مقداري پول خرد داشتم. سوار تاكسي شدم. ديدم در تاكسي همه خيلي راحت دارند بحث سياسي ميكنند. كسي نميترسد. قبلا كسي جرأت اين كارها را نداشت. داشتم مات و مبهوت بهشان گوش ميدادم. يكي از آنها متوجه شد من زنداني هستم. گفت: از زندان آزاد شدهايد؟ گفتم: بله. گفت: ميدانيد چه وظيفه سنگيني داريد؟ گفتم:تا حدودي. گفت: ميدانيد چقدر آدم كشته شده است تا شما آزاد شويد؟ آن شب بار سنگيني روي دوشم احساس كردم. ما با بقيه فرق داشتيم. ما بدهكار انقلاب شديم».
ياد جمله شهيد رجايي ميافتد. ميگويد از شهيد رجايي پرسيدند كي زندان را فراموش ميكني؟ گفت: زماني كه براي مردم خدمت كنم.