34سال است دارد با اين صورت ميسوزد و ميسازد. خودش ميگويد: «زندگي برايم زهر شده است؛ از آدمها فراريام. حساس نيستم اما ظاهرم شكل دلقكهاست. هيچكس با ديدن من فرصت طلايي خنديدن را از دست نميدهد اما نميدانند اين خندههايشان روح مرا شخم ميزند. من تنهاي تنهايم.»
يوسف- ح - اهل تهران است و آرزو دارد يك پزشك جراحي زيبايي بهصورت رايگان به او كمك كند تا زيبايي صورتاش به او برگردانده شود.
- لطفا خودت را معرفي كن؟
من يوسف- ح- هستم. اهل تهران و 34سال از زندگيام گذشته است.
- يوسف؟
بله يوسف. شايد يكي از دلايل بزرگي كه اطرافيانم را ترغيب ميكند كه مرا مسخره كنند همين اسم است. اين نام پيغمبر خداست. مردي كه زيباترين چهره را داشته حالا نام من...
- چرا فكر ميكني عدهاي تو را مسخره ميكنند؟
ميبينيد كه من مثل كاريكاتورها هستم. سرم كوچك، بيني و گوشهايم بزرگ است. مثل اينكه نقاب دلقكها را به چهره دارم.
- از كي احساس كردي كه آدمهاي اطرافت مسخرهات ميكنند؟
از كودكي نحيف و لاغر بودم. اما چهرهام بد نبود. با اين حال آن موقع هم مسخرهام ميكردند. اما راضي بودم.
- چرا؟
چونكه آدمهاي خيلي كمي سراغ داشتم كه قيافهشان شبيه خودم بود. به همين راضي ميشدم كه در دنيا تنها من نيستم. اما...
- اما چي؟
اما از ده سالگي بدبختيهايم شروع شد. يكدفعه گوشها و بينيام بيش از حد بزرگ شد. صورتم حسابي به هم ريخت. كم كم احساس ميكردم كه دارم به يك هيولا تبديل ميشوم. وقتي پا به دبيرستان گذاشتم اين وضع روزبهروز بدتر هم ميشد. ديگر آدمي نبود كه با ديدن من ريسه نرود. همه مرا دست ميانداختند. حتي آن آدمهايي كه بسيار متشخص هستند و اجازه تمسخر كردن ديگران را بهخود نميدهند وقتي مرا ميبينند، براي چند لحظه به چهرهام زل ميزنند و جلوي لبخندشان را ميگيرند و ميروند آن طرفتر يك دل سير ميخندند!
- فكر نميكني كه نسبت به اين قضيه زيادي حساس و بدبين شدي؟
خب اگر فكر ميكنيد اينطور است يكبار با من به خيابان يا به هر مجلس و جاي شلوغي بياييد تا با چشم خودتان عكسالعمل آدمها را ببينيد.
- شغلت چيست؟
خودم هم نميدانم! آخر هرجا كه ميروم تنها چند روز كار ميكنم و بعد ميگذارم و ميروم!
- چرا؟
من كارگري و رانندگي ميكنم. اما هر جا كه ميروم چند روز اولش خوب و راحتم. مشكل از جايي شروع ميشود كه همكارانم كمي با من صميمي ميشوند و بعد شروع ميكنند به مسخره كردن. اين رفتارها برايم زجرآور است. چارهاي ندارم؛ مجبورم با اينكه خيلي زياد به درآمدش محتاجم كار را رها كنم و بروم جاي ديگري.
- ازدواج كردي؟
بله يك دختر 4ساله هم دارم.
- ببخشيد اين سؤال را ميپرسم. دخترت هم مثل شماست؟
نه اصلا شبيه من نيست. من 3 خواهر دارم كه آنها هم هيچكدامشان شبيه به من نيستند. پزشكان ميگويند جهشهاي ژنتيك باعث شده من اينطور زشت بشوم. من شبيه هيچ كدام از اعضاي خانواده و هيچ آدمي نيستم. من يك زشت به تمام معنا هستم.
- از زندگيات بگو اين روزها چه كار ميكني و كجا زندگي ميكني؟
ما خانواده فقيري هستيم. پدر و مادرم در مازندران سريدار يك ويلا هستند. 3 خواهرم شوهر كردهاند كه آن بيچارهها هم دارند با فقر و تنگدستي دست و پنجه نرم ميكنند. خانهشان در همين محله است اما براي اينكه از بدبختيهاي يكديگر باخبر نشويم كمتر به هم سر ميزنيم. به قول خواهر بزرگترم بهتر است هر كداممان به درد خودمان بميريم! خودم هم كه اينجا زندگي ميكنم. داريد خودتان ميبينيد. در يك اتاق 9متري با زندگي سرايداري دارم سر ميكنم. كارگري هم ميكنم اما دخلم و خرجم نميخورد.
- درآمدت در ماه چقدر است؟
حدودا 600هزار تومان! خسته شدم. از اينكه هر چي نگاه ميكنم در اين زندگي هيچ اميدي نيست. دوبار ميخواستم خودم را راحت كنم اما نجاتم دادند.
- چهكسي نجاتت داد؟
همسرم فهميد و نجاتم داد.
- بهنظرت بزرگترين اميدي كه ازش غافلي خانوادهات نيست؟ همسر، دخترت و... ؟
(مكث كوتاه). بله. انصافا كه راست ميگوييد اما اين تنهايي و اين چهره ديگر كلافهام كرده. من از همهچيز گذشتهام هيچكس را نميبينم. واقعا زياد سختي كشيدهام.
- براي فرار از تنهايي چه كار ميكني؟
من هميشه تنها هستم! بهنظرم تنها بودن و گوشهگيري خيلي بهتر از انگشتنما شدن و تمسخر است. تنهايي سرنوشت من است.
- وقتي خيلي عصباني و كلافه هستي چطور آرام ميشوي؟
با حرفهاي همسرم.
- چه ميگويد؟
ميگويد دنيا ارزش اين همه غصه خوردن را ندارد. ميگويد من از زندگيام راضي هستم، شغلت را رها نكن، تحمل كن و... اما اين حرفها تنها مرا براي چند ساعت آرام ميكند؛ وقتي دوباره زير ذرهبين آدمها ميروم دوباره دلم توفاني ميشود و به چيزهايي كه نبايد، فكر ميكنم.
- آخرين باري كه در يك جمع بودي كي بوده؟
باورتان نميشود؛ يادم نيست. من حتي از ترس نگاههاي مردم نتوانستم يك مهماني كوچك براي جشن عروسيمان بگيرم.
- يعني حتي اتفاقي هم در يك جمع حضور پيدا نكردي؟
چرا، همين پارسال بود كه مجبور شدم بروم بهدنبال خانوادهام. آنها رفته بودند به جشن تولد يكي از آشناهايمان. تابستان بود و جشن در حياط خانه برگزار شده بود. به اصرار صاحبخانه وارد خانه شدم تا از من پذيرايي كند. چند دقيقه بعد بنده خدا با يك بشقاب كيك آمد. وقتي سرم را بالا گرفتم ديدم همه از روي صندلي سرشان را چرخاندهاند به طرفم و به من زل زدهاند. چشمهايشان از تعجب گرد شده بود و در گوش هم پچپچ ميكردند. صحنه آزار دهندهاي بود. در آن لحظه انگار يكباره سقف آسمان روي سرم خراب شد. دخترم و همسرم هم اين را متوجه شدند. بيچارهها به سرعت خداحافظي كردند و به طرفم آمدند و خيلي زود آنجا را ترك كرديم.
- تا به حال به جراحي پلاستيك هم فكر كردهاي؟
بله روز و شب. اما چه فايده. جراحي پول ميخواهد. من و خانوادهام اگر سرما بخوريم هم نميتوانيم پول ويزيت دكتر عمومي را بپردازيم چه برسد به جراحي پلاستيك.
- اگر پزشكي تو را جراحي كند فكر ميكني زندگيات چه تغييري كند؟
من اسير چهره زشتم هستم، اگر كسي اين كار را بكند انگار يك زنداني را از حبس ابد نجات داده. يعني ميشود؟ روزي كه من بتوانم يك جاي ثابت كار كنم و بتوانم در جمع سرم را بالا بگيرم و بچهام را بغل كنم و با افتخار بگويم اينها خانواده من هستند؟ يعني احتمالش هست كه اين كابوسها براي هميشه تمام شود؟ نميدانم! اما اگر اين اتفاق بيفتد ميدانم كه دوباره متولد خواهم شد. زندگيام زير و رو ميشود. وارد اجتماع ميشوم. از اين زندگي سريداري و اين فلاكت، خانوادهام را نجات ميدهم.
- اگر چهره ات جراحي شود نخستين جايي كه ميروي كجاست؟
به پابوس امام غريب(ع) ميروم. تا به حال زيارت اماممان نرفتهام.
- وقتي آدمهاي معمولي را با چهرههاي معمولي ميبيني چه حسي داري؟
راستش كمي غبطه ميخورم. به اينكه برخي قدر نعمت خداداديشان را نميدانند. قدر يك صورت معمولي كه هيچكس نميتواند آن را مسخره كند.
- خبر داري كه خيلي از آدمها با اينكه صورت معمولي و خوبي دارند اما بارها زير تيغ جراحان پلاستيك ميروند تا زيباتر شوند؟ اين آدمها را چطور ميبيني؟
بله. اين روزها از اين تيپ آدمها زياد است. راستش براي اينگونه آدمها بيش از خودم دلم ميسوزد. من براي اينكه زيبا بشوم تلاش نميكنم. من دلم ميخواهد يك چهره خيلي خيلي ساده داشته باشم مثل آدمهاي ديگر. خدا ميداند اگر يك چهره معمولي داشتم هيچوقت به عمل جراحي فكر نميكردم.
- آخرين باري كه از ته دل خنديدي كي بوده؟
حدودا 7سال پيش بود. در جمع خانوادهام.
- به چه چيز خنديدي؟
به خوشمزگيهاي پسر خواهرم. آن موقع تنها 2 سالش بود و با سماجت ميخواست با آدمهاي توي تلويزيون حرف بزند. يك قشقرقي به پا كرده بود كه همهمان را به خنده واداشت.
- يعني به اين سادگي ميتواني بخندي؟ پس چرا با خودت اينطور رفتار ميكني؟
آنقدر به من خنديدهاند كه از خنديدن متنفر شدم.
- تا به حال شده كسي را مسخره كني؟
هيچ وقت چنين كاري نكرده و نخواهم كرد. من بارها طعم تلخ اين زهر را چشيدهام و هيچ وقت دلم نميخواهم حتي گرگ بيابان هم طعم زهري كه من چشيدهام را بچشد.
- آرزويت؟
مشكل چهرهام برطرف شود تا بتوانم دوباره به زندگي برگردم.
- حرف آخرت؟
شايد آدمهاي مثل من زياد نباشند اما هستند كساني كه چهرهشان مشكل دارد. يك جايي در مورد شادي و خنديدن خواندم كه نوشته بود «بياييد با هم بخنديم نه به هم» واقعا من يكي معني اين جمله را با تمام وجودم حس ميكنم چون بارها قرباني اين نوع بيرحمي شدهام. اما خيليها از كنار اين جمله بدون لحظهاي تفكر رد ميشود و آدمهاي مثل من را درك نميكنند.