اینها سؤالاتی است که هنگام تماشای چند فیلم آخر کیمیایی فقط ممکن است به ذهن آدمهایی برسد که جنسشان خردهشیشه دارد!
به جای تمام این سؤالات و به جای اینکه دردسر کلنجار رفتن با فیلم و مدافعانش را به جان بخرید، اگر خواستید بفهمید قصه فیلم دقیقا چیست، 2 راه دارید: یا مصاحبهها و یادداشتهای مسعود کیمیایی درباره «رئیس» را بخوانید یا اینکه یک مجله سینمایی بخرید و با خیال راحت خلاصه داستان را از روی کاغذ بخوانید و شرش را بکنید!
البته ما راه اول را توصیه نمیکنیم چون احتمالا خیلی که بگردید با چیزی بیشتر از این روبهرو نمیشوید؛ «...رئیس حرف بسیار زد و مرد. مار داشت و گرگ و تمساح. با هیچ پرندهای نبود. رئیس 3 دوره زندگی کرد؛ از نوکری تا رئیسی. فهمیده بود اسلحه باید بیرحم باشد.
چاقوها تا وقت کشتن وقت میگیرد. میخواست نداند که او را کشت. این هم آدمی بود. جرم انسان به این است. هر آن چیزی که نتوانی اثبات کنی، لزوما دروغ نیست. ما در هم مفقود شدیم».
این یادداشت کیمیایی قبل از اکران جشنوارهای فیلمش بود. آدم بعد از خواندن این یادداشت، ترجیح میدهد از شدت خجالت سردرنیاوردن، مفقودالاثر بشود! اما نگران نباشید، وقتی فیلم را ببینید احتمالا تجدیدنظر خواهید کرد چون میفهمید که اتفاقا خیلی هم سر درآوردهاید که کل ماجرای فیلم، چفت و بست درست و درمان ندارد.
خلاصه اینکه وقتی خود صاحب اثر نتواند درست توضیح بدهد که اوضاع از چه قرار است، ما و بقیه دوستان جای خود داریم! البته همه سعی خودشان را کردهاند، واقعا سعی خودشان را کردهاند که داستان فیلم را حدس بزنند. میگویید نه، فیلم را ببینید و بعد خلاصههایش را هم بخوانید.
فکر بقیه دعوا هم باش
همین ابتدا و با صدای بلند اعلام میکنیم که ما وجدان داریم و وقتی چیزی خوب باشد، خوبیاش را میگوییم. تیتراژ شروع فیلم، واقعا خوب و جذاب است. اصلا برای شادی طرفداران کیمیایی هم که شده، بگذارید بگوییم میخکوبکننده است.
آدم یک لحظه فکر میکند تمام حرفهایی که قبل از تماشا درباره فیلم شنیده، مطلقا از روی بدخواهی بوده و کمکم شک برش میدارد که نکند با یک مشت حسود رفیق است! تیتراژ میگوید با یک فیلم گنگستری خوشساخت طرفی. مثلی هست که میگوید «اگر چک اول را بزنی، دعوا را بردهای» اما فیلم که فقط تیتراژ نیست. در نهایت، این ضربالمثل است که توسط اصل اثر ناکار میشود!
وقتی به جای در، از پنجره پیاده میشوند
فیلم از ابتدا تا انتها به جای تعریف داستانش، تعریف جدیدی از ژانگولر به دست مخاطب میدهد. در بیشتر موقعیتها شخصیتها مشغول انجام حرکات محیرالعقول هستند. در همان ابتدای فیلم، سیامک که زیر انبوهی زباله پنهان شده - که با رجوع به توضیحات کارگردان، این وضعیت نماد این است که او «تا زباله شدن رفته است!» - ناگهان بلند میشود و با تهدید با اسلحه از شخصیتهایی که آنجا مشغول معامله زمیناند میخواهد که او را به دکتر برسانند.
آنها فرار میکنند و راننده یک کامیون لکنته که در همان حوالی است، بعد از اینکه او را کمی دست میاندازد قبول میکند که او را به درمانگاهی برساند. در درمانگاه دکتر (با بازی خسرو شکیبایی که ظاهرا کیمیایی در آن صحنهها کاری به کارش نداشته) پس از مزهریزیهای فراوان بالاخره رضایت میدهد که جان سیامک را نجات دهد.
سیامک از درمانگاه بیرون میآید تا با نامزدش فرار کند اما عدهای به او حمله میکنند. سیامک که احتمالا فکر میکند در حال تئاتر بازی کردن است، ضمن انجام بعضی حرکات کششی با آنها درگیر میشود.
همه جیغ میکشند و هوار میزنند و تیر در میکنند و البته هیچکدام از تیرها حتی از فاصله 5-4متری به هیچکس نمیخورد. در این میان، راننده لوطی کامیون پس از اینکه ابتدا با کله ماشینش محکم میکوبد توی یک کیوسک مطبوعاتی، دنده عقب میگیرد و روی سمند مهاجمان میرود و غائله ختم به خیر میشود.
بقیه صحنهها هم دستکمی از اوضاع افتتاحیه ندارند. صحنه درگیری رضا با کسی که آمده به فرشته مواد تزریق کند (در حالی که در صحنههای قبلی خود فرشته زحمت تزریق را میکشید!)، فقط برای این است که آقای قریبیان چند مشت و لگد نثار جوان نگونبخت کند تا ما جگرمان حال بیاید!
در صحنه تصادف هم وقتی رضا میبیند که باید با کمی تلاش بیشتر از در ماشین پیاده شود، ایده جذابتری به ذهنش خطور میکند؛ او جفتپا به شیشه جلوی ماشین میکوبد و از آنجا خارج میشود تا تماشاگر اکشنپسند، راضی از سینما خارج شود.
اما هر چه کردیم، این را دیگر نفهمیدیم که حضور الکی تعداد زیادی ماشین پلیس - که در 3-2 سکانس سر و کلهشان پیدا میشود و بدون اینکه کار خاصی بکنند صحنه را ترک میکنند - به چه دردی میخورده! فیلم پر از روابط بیربط هم هست.
حضور شخصیتهای بیتاثیر و خنثی که معلوم نیست برای چه در داستان حضور دارند با ته رنگ عاشقانه، جدا آدم را از هر چی رابطه عاشقانه است زده میکند. آن رقیب عشقی سیامک و شخصیتی مثل «فرشته» انگار فقط برای این طراحی شدهاند که چند دیالوگ قلمبه سلمبه بگویند و بشنوند و دیگر هیچ!
گمشدگان
اساسا تمام شخصیتهای این فیلم، یکجورهایی در داستان گم و گورند و تکلیفشان روشن نیست. اما از این نوع گمگشتگی گذشته، 2 شخصیت فیلم واقعا از یک جایی به بعد غیبشان میزند؛ طوری که آدم نگران حالشان میشود. «فرشته» در سکانس حمله عوامل رئیس در لباس چند پیک پیتزا، در حالی که سرهنگ و رضا سرگرم نبرد با آنها هستند، به اتاق بغلی میرود و از بیخ و بن مفقود میشود و بعد از آن انگار که چنین کاراکتری اصلا در داستان وجود نداشته!
«سرهنگ» هم در سکانسی که با رضا دارند به سمت «مجلس ذبح» پسر رضا میروند و ناگهان با موانع رئیس، تصادف منجر به جرح(!) میکنند، همانجا رها میشود تا حضور پلیس بیشتر از این دست و پای فیلمساز را نگیرد و بگذارد او کارش را بکند. تا انتهای فیلم هم کیمیایی هیچ لزومی نمیبیند تکلیف این بندگان خدا را روشن کند و خانوادههایی که آمدهاند فیلم ببینند را از نگرانی برهاند.
ضیافت در باغ وحش
این سکانس پایانی فیلم، سرشار از انواع شگفتیهاست. سیامک که به گواه یکی از دیالوگهای درخشان فیلم، به «مجلس ذبح» خودش آمده، ابتدا مثل بچه آدم وارد فضای عجیب و غریب جشن میشود و حتی با یکی دو نفر چاقسلامتی میکند و سیگاری روشن میکند.
در این میان اینسرتهایی از انواع جک و جانور در موقعیتهای مختلف (مثلا 2سوسمار که در دو طرف یک پیانو لمیدهاند) میبینیم. سیامک داخل یکی از اتاقها میشود که طلا (نامزدش) آنجا به دیوار بسته شده. همه ایستادهاند و به دیالوگهای عاشقانه این دو نفر گوش جان میسپارند و همین که سیامک به طلا میرسد، روی سرش میریزند و تا میخورد میزنندش.
بعد سیامک گلولهای شلیک میکند و همه از اطرافش پراکنده میشوند. کمی تلو تلو میخورد و با در کردن تیر دوم ناگهان همه از خواب غفلت بیدار میشوند و دوباره میریزند سرش! بعد از اینکه سیامک خوب کتک میخورد، او را داخل قفسی میبرند که 4سگ در 4طرفش بسته شدهاند.
اما جای نگرانی نیست چون طناب سگها بهاندازهای است که طفلیها به زور میتوانند زبانشان را به طعمه برسانند، چه برسد که سودای دریدنش را داشته باشند. در این اوضاع شیرتوشیر، رضا (پدر سیامک) خودش را به مهمانی میرساند و با شلیک چند عدد تیر هوایی تولید وحشت(!) میکند و خود را به قفس پسر میرساند و در میان تعجب همگان - از جمله سگهای داخل قفس! - پسر را کول میکند و بیرون میآورد.
...و اما رئیس مخوف
احتمالا اولین سؤالی که بعد از تماشای فیلم، تمام فکر و ذکرتان را مشغول خواهد کرد این است که رئیس دقیقا چی میگفت؟ این یکی از پیچیدهترین سؤالاتی است که مخاطب فیلم رئیس میتواند بپرسد. البته این سؤال تا حالا همچنان بیجواب مانده. دلیلش هم ساده است چون رئیس دقیقا مشغول بالا آوردن دیالوگ - ببخشید، مونولوگ - است.
او از ابتدای سکانس میهمانی، رو به دوربین پزهای مختلف و مخوف میگیرد و با تاکید بر پیشرفته بودن تفنگی که معلوم نیست چرا در دست گرفته و گفتن جمله عجیب «این تفنگ، 24 فشنگ تو ثانیه شلیک میکنه» (که لابد باید ارجاعی به سینما باشد)، لاینقطع حرف میزند و تهدید میکند و از عشق قدیم میگوید و آسمان ریسمان میکند و مار از توی کشویش بیرون میآورد و آخر سر هم معلوم نمیشود چطور میشود که از دار دنیا میرود.
چون پس از اتمام سخنان رئیس - که الان به سختی یکی دو جملهاش یاد کسی مانده - نمایی از پنجره اتاق رئیس داریم و بعد از شنیدن صدای رگبار گلوله و تماشای درب و داغان شدن لوستر اتاق، دوربین با حرکتی آرام ما را بالای جسد رئیس بزرگ میبرد که بیشتر به نظر میرسد از ترس آن شلیکهای مرموز سکته کرده است!
ورود افراد متفرقه ممنوع
از دورهای به بعد، کیمیایی از فیلمهایش بزرگتر و مهمتر شد. خودش اینطور خواست یا اطرافیانش به این موضوع دامن زدند، زیاد مهم نیست. نتیجه مستقیم این بزرگ شدن و قد کشیدن سریعتر از خود فیلمها، این بود که دیگر کیمیایی لازم نمیدید مناسبات شخصیتها و روابط بین آنها را توضیح بدهد و وظیفه طاقتفرسای سر در آوردن از انگیزه شخصیتهای فیلم به دوش تماشاگرها افتاد و او باید، دست تنها تمام «حلقههای مفقود» فیلم را تخیل میکرد و حدس میزد.
تنها تماشاگری به خوبی از عهده این کار بر میآمد که به چم و خم فیلمهای قبلی او آشنا و به اصطلاح «کیمیاییباز» بود. اگر کسی در دهههای 80تا60 به طور اتفاقی وارد سالن سینمایی میشد که فیلمی از کیمیایی در آن، در حال پخش بود و تا به حال هم فیلمی از او ندیده بود، احتمالا سرخورده از سالن بیرون میآمد.
امتیاز انحصاری فهم ربط فیلمهای او مال کسانی بود که در فیلمهای قبلی او غوطه خورده بودند. باید بر سردر سالن فیلمهای در حال اکران او میزدند: «ورود افراد متفرقه ممنوع»؛ مبادا آدم بیربطی پیدا شود، فیلم را ببیند و از آن سر در نیاورد.
خسرو دهقان، همان زمانها در نقدی نوشت: «دیگر کیمیایی خود را موظف به راه آمدن با تماشاگر نمیکند. دفتر کد و رمز باز میکند و به اشاره حرف میزند».
در این میان، کسی هم مثل «جواد طوسی» پیدا شد که دلیل این حال و هوای جدید فیلمهای کیمیایی را «کشف و شهودیتر» شدن فیلمهایش دانست؛ دلیلی پیش پاافتاده برای توجیه ابهام و ابتر بودن فیلمهای استاد.
شما میتوانید فیلمی با روابط به روشنی تعریف نشده، شخصیتهای پا در هوا و خوب پرداخت نشده بسازید و اگر کسی دم زد که یک جای کار میلنگد، اینطوری جوابش را بدهید: «برو بیشتر کار کن، خیلی مانده تا به شهود برسی!» نشانه دیگری که برای مهمتر شدن خود کیمیایی از فیلمهایش میتوان آورد، اتکای بیش از حد منتقدان هواخواه او در این سالها به اصطلاحاتی چون «دنیای کیمیایی» و «کیمیاییوار» بود؛ دلیل ظاهرا محکمهپسندی برای رفع و رجوع ابهام فیلمهای کیمیایی.
این منتقدان میگفتند کسانی در مورد کیمیایی ساز مخالف میزنند که از درک دنیای او قاصرند. برای نمونه، میگفتند کلید درک فیلمهای او «رفاقت» است: «در دنیای کیمیایی «رفاقت»، مفهومی آرمانی و متعالی پیدا میکند؛ رفاقتی که آن را باید در بدویتی خاص جستوجو کنیم که در فرهنگهای دیگر هم پیدا میشود، مثل آدمهای بورخس».
این اصطلاحات کمکم به نحو عجیب و غریبی رشد و گسترش پیدا کرد و بر سر زبانها افتاد؛ به طوری که کمکم خود کیمیایی هم باورش آمد که دنیایی به نام «دنیای کیمیایی» در کار است و به پشتوانه این دنیا، میشود هر چی ساخت و هر کاریکرد؛ فیلمهایی مبهم ساخت که حتی به سختی میشد خلاصه داستان سرراستی از آن ارائه داد و شخصیتهایی را روانه پرده سینما کرد که از انگیزههایشان و حرکتهایشان فقط خود کارگردان سر در میآورد.
او صبر و حوصله سابق را هم نداشت؛ قبلا در فیلمهای نخستش ـ که شاهکارهایی مثل «قیصر» و «گوزنها» در آن پیدا میشوند ـ با تأنی و دقت روابط و جزئیات شخصیتی آدمها و متعاقبا دنیای فیلم را آجر به آجر بنا میکرد اما حالا، همه را حواله میدهد به این «دنیای کیمیایی»؛ دنیایی که نیست و دیگر وجود ندارد.
این نکته را شاید سیدمرتضی آوینی در 1371، سر فیلم «ردپای گرگ» روشنتر از همه بیان کرده بود؛ «رد پای گرگ را اگر بدون کارگردانش ببینیم، هیچ معنایی ندارد. همه آگاهی که تماشاگر برای درک فیلم نیاز دارد، بیرون از آن و در آثار دیگر کارگردان یعنی قیصر، گوزنها و رضا موتوری جمع شدهاند.
منتقدانی که این فیلم را تحسین کردهاند، در واقع شخصیت خیالی و نوستالژیک کیمیایی را ستودهاند، نه خود فیلم را. اگر فیلمنامه میتوانست برای انبوه لاتبازیهای درون خویش یک بستر روانشناختی پیدا کند، شاید رد پای گرگ میتوانست خود را از این وضع مهملی که به آن گرفتار آمده نجات دهد».
اینها را داشته باشید تا به تاکتیک جدید استاد برای رفع و رجوع ایرادهای مسلم فیلمهایش برسیم. با توجه به اینکه فیلمهای کیمیایی، زبان بستهاند و از توضیح خویش قاصر، کیمیایی خود، امر مهم تشریح و تفسیر فیلمهایش را به واسطه مصاحبههای متعدد مطبوعاتی به عهده گرفته و به شکل خستگیناپذیری، منظورش را از ساخت فیلم، روابط شخصیتها و داستان فیلم تشریح میکند.
کیمیایی چنان این کار را با شور و حرارت انجام میدهد که آدم شک میکند که نکند با فیلم خوبی طرف بوده که نکاتش را نگرفته و به این فکر میافتد که برود دوباره فیلم را ببیند. کیمیایی کارش عوض شده و به جای فیلمسازی، دوره افتاده و مثل منتقدها فیلمهایش را توجیه و تفسیر میکند و آنقدر در این کار مهارت به خرج میدهد که اگر به این مصاحبهها ادامه دهد، میتواند کمکم خیالمان را راحت کند که مهمترین فیلمساز ایرانی است و هر کدام از فیلمهایش یک «حادثه» و شاهکار است.
فلینی کجایی که یادت بخیر!
فیلمسازی یک کار کاملا علمی است مثل هواکردن سفینه. اینها حرفهای فدریکو فلینی درباره سینما است؛ کارگردان بزرگی که دیگر همه میدانند چگونه فیلم میساخت. شاهکارش «8 ونیم» بدون فیلمنامه متولد شد و در «رم» عینا دفتر خاطراتش را ساخت. فدریکوی دوست داشتنی با آن همه ولنگاری، با آن همه سر به هوا بودن، پی برده بود که حتی برای مشنگبازی هم باید در سینما قانون داشت و منطق تعریف کرد. حالا ماییم و سینمای کیمیایی.
این سالها که همه چیز، همه چیز دارد به جز یک نوک سوزن منطق،«رئیس» نقطه اوج این بیمنطقی است؛ «هفت بیجاری» که برای پیبردن به دلایل ساخته شدنش باید محکم سرتان را به دیوار بکوبید. انگار مسعود خان کلیت قضیه را کاملا اشتباه گرفته است؛ به جای اینکه با تعریف کردن یک منطق محکم و درست و درمان، داستان نیمبند فیلمهایش را جلو ببرد و با تکیه به همان منطق تمام اضافات فیلمهایش را دور بریزد، تصمیم گرفته است فیلمهایش راجع به چیزهایی باشد که خودش به طرز خودخواهانه و لجآوری دوستشان دارد؛ تصمیم گرفته کلا بیخیال منطق شود، بیخیال مخاطبش.
اصلا برایش مهم نیست که ما این هچل هفت پیش رویمان را بفهمیم یانه. برای کیمیایی رئیس (و کیمیایی تمام این سالها) این مهم است که از بین این همه کتاب و فیلمی که خوانده و دیده است، گلهایش را جدا کند و بدون هیچ حساب و کتابی کنار هم بچیند، موهای پولاد را ببافد، سینما رکسی علم کند، پیرمردش عین ایستوود سیگار بکشد و در سال 86، ماشینهای عهد بوق توی خیابانهای فیلمهایش این طرف و آن طرف بروند.
مهمانیای داریم که تویش مردم مار به گردن میاندازند و رئیسی (وای چه رئیسی!) که 20 دقیقه تمام مخمان را با آن دیالوگهای عجیب و غریب ـ که بین فهم و جهلمان ویراژ میدهند ـ نوازش میکند... اینها را اضافه کنید به بنز SLK، اپرا، آهنگ عربی، گاری کوپر(!) و دیالوگهای بلند، طویل و اسقاطیای که از هر 10 کلمهاش فقط یکی را میفهمیم؛ دیالوگهایی که اصلا هیچ ربطی به قصه فیلم ندارند و فقط به طرز رقتآوری سعی میکنند زیبا باشند و توی مخمان بمانند؛ قصهای که فقط و فقط 2 خط است و این سرسام بزرگ، این توفان علایق بیربط، روی همین بند نازک بنا شده است.
در حقیقت داستان فیلم فقط یک بهانه است تا با آن کیمیایی ما را با عشقهای عجیب و غریباش تیرباران کند، حیرتزدهمان کند و از این همه آشفتگی، از این همه بیمنطقی اشکمان را دربیاورد. قبل از رئیس به سبک کارگردانی کیمیایی نمیشد شک کرد اما این توفان بزرگ، سبک کارگردانی او را هم تحت تأثیر قرار داده.
هیچ 2 سکانسی به هم شبیه نیستند. گاهی با نورپردازی پرکنتراست و حرکات تخت دوربین، احساس دیدن فیلم نوآر بهمان دست میدهد، یک وقت دیگر با یک کرین بلند و ریتم حماسی دوربین، انگار که داریم یک فیلم تاریخی میبینیم و حتی در سکانسهایی با کلوزآپهای درشت و نورپردازیهای اغراق شده، به فضاهای برگمنی نزدیک میشویم.
اینجا هم قضیه همان قدر عشقی است؛ انگار کیمیایی هر سکانس را کاملا دلی کارگردانی کرده است بدون اینکه حتی یک لحظه به دلیلش ذرهای فکر کند. در بعضی از سکانسها که قضیه از این هم بدتر میشود؛ طوری که هر تکه از یک صحنه را یک جور کارگردانی کرده است!
این سینمای رئیس است؛ سینمای این سالهای کیمیایی که تحملش اعصاب میخواهد و تفسیرش فریاد. باید قبول کرد که سینما بیش از قابهای زیبا، تاورکرینهای غولآسا، دیالوگهای قلمبه سلمبه و عشق ـ عشق به همه آن شاهکارهای گذشته ـ منطق میخواهد، منطق!
احمد فرهنگنیا-علی بهپژوه- سعید جعفریان