تاریخ انتشار: ۲ اسفند ۱۳۹۳ - ۱۴:۵۰

همشهری آنلاین: من ۱۳ سالم است، اما زینب ۱۷ ساله است نه ۱۲ ساله که در روزنامه‌ها نوشته‌اند، ما پارسال با هم ازدواج کردیم و نتیجه این ازدواج، پسرم«امیرصادق» است که الان ۴۰ روزی است به جمع ما پیوسته.

مادر 12 ساله و پدر 13 ساله در اداره ثبت احوال، شناسنامه نوزادشان را گرفتند!» اين شرح عكس براي عكسي نوشته شده بود كه خيلي زود سر از بسياري از سايت‌هاي ايراني و حتي خارج از كشور درآورد، عكاس با تنها جمله‌اي كه براي شرح اين عكس نوشته بود، هزاران سئوال بي‌جواب را در ذهن همه ايجاد كرده بود.

برخي همان اول گفتند « دروغ است! امكان ندارد.» خب، اين حرف، گاهي براي پيچاندن حس كنجكاوي دردساز، خيلي خوب جواب مي‌دهد، اما برخي كه موضوع را جدي‌تر گرفته بودند، مثل خود من، به دنبال يافتن سرنخي از اين كلاف سر در گم بر آمدند.

بالاخره بعد از كلي جست و جو، پدر 13 ساله را پيدا كردم و پاي حرف‌هايش نشستم، براي پي بردن به اصل ماجرا در ادامه با ما همراه شويد. نتيجه اين پيگيري و جست و جو، حيرت‌انگيز است.

  • چطور پيدايشان كردم؟

در دنياي مجازي،خبرهاي مجازي و غير واقعي بسياري منتشر مي‌شود كه خيلي‌هايشان بي‌پايه و اساس است. اخباري كه بي‌سر و ته و غير اصولي تنظيم مي‌شود و همراه با يك عكس-جهت اثبات ادعايشان- مخاطب را سردرگم ميان حقيقت و كذب رها مي‌كند.

مخاطب اينگونه اخبار نمي‌داند كه آيا اين موضوع را باور كند يا نه. خبر پدر 13 ساله ايراني هم اينگونه بود، تنها سرنخ، يك عكس از زوج جوان بود آن هم بي‌نام و نشان به علاوه همان جمله كه در بالا نوشتم.

ابتدا حل كردن معما اينگونه بود كه بنشينيم و حدس بزنيم چهره‌هاي آنها شبيه مردم كدام منطقه از كشورمان است!

همه گفتند به جنوبي‌ها بيشتر شباهت دارند. چند روز بعد شايعه شد كه كرماني هستند و در يكي از شهرهاي اين استان پهناور زندگي مي‌كنند.

با اين حساب بايد در انبار كاه به دنبال سوزن مي‌گشتيم، بهترين مكان براي شروع پيگيري استان كرمان بود و بهترين جايي كه مي‌شد از صاحبان عكس سرنخي به دست آورد اداره ثبت احوال شهر كرمان بود.

با اداره ثبت احوال كرمان تماس گرفتم. گفتند«چنين خبري نه ديده‌اند و نه شنيده‌اند! احتمالا آدم‌هاي عكس اهل شهرستان‌هاي استان هستند. شما هم خيلي وقت‌تان را تلف نكنيد كه جوابي نخواهيد گرفت.»

با اين جواب صاف و پوست كنده، دوباره برگشتم سرخط اول. بايد از صفر شروع مي‌كردم. ليست تمام ادارات ثبت احوال استان كرمان را در آوردم و با تك تك‌شان تماس گرفتم.

سيرجان، بم،شهربابك، كهنوج، بافت، عنبرآباد و... اما باز هم بي‌نتيجه بود. هيچكس هيچ سرنخي از صاحبان عكس نداشت. به بن بست رسيده بودم كه يكدفعه فكري به ذهنم رسيد.

تلفن را برداشتم و با صدا و سيماي استان كرمان تماس گرفتم. به اين اميد كه اگر چنين شخصيت‌هايي وجود داشته باشند و اين قصه واقعي باشد حتما خبر آن به گوش بچه‌هاي صدا و سيماي استان رسيده است.

روابط عمومي سازمان صدا و سيماي استان كرمان مي‌گفت:« كسي كه سوژه‌ها را به ما معرفي مي‌كند اين آقا و خانم را معرفي كرد كه ما موافقت نكرديم با آنها مصاحبه كنيم. به هرحال شماره سوژه‌ياب اين است.»

شماره سوژه‌ياب را گرفتم. سوژه‌ياب همان عكاسي است كه زحمت انداختن عكس‌هاي زيباي اين صفحه را كشيده است.
او يك عكاس خبري است و شماره تلفن همراه يكي از آدم‌هاي عكس را در اختيارمان گذاشت. شخصي به نام«بهزاد آريش» كه احتمالا همان پدر 13 ساله است.

  • بي مقدمه از حالش مي‌گويد...

ساعت يك بعد از ظهر تماس مي‌گيرم، مرد جواني جواب مي‌دهد. آقا بهزاد تازه از سر كار آمده است، البته بهتر است بگويم نا اميد از سر كارآمده بود(!) و دل و دماغ درست و حسابي نداشت.

تا خودم را به بهزاد معرفي مي‌كنم و مي‌گويم خبرنگارم، بهزاد از خانه بيرون مي‌آيد تا خانمش صدايش را نشنود. بهزاد مي‌خواهد مردانه سفره دلش را باز كند.

بي‌هوا اين جملات را به زبان مي‌آورد:« من كارگرم. بنايي مي‌كنم. اما بيشتر وقت‌ها، مثل امروز، دست خالي بايد به خانه برگردم. كارم اين است كه هر روز ساعت 6 صبح بروم در ميدان اصلي شهر منتظر بمانم.

اين ميدان صبح‌ها پاتوق كارگراني است كه جوياي كارند. آدم‌هايي كه نياز به كارگر دارند هم صبح زود مي‌آيند به اين ميدان تا از ميان كارگران، آنهايي كه مناسب كارشان است را براي يك يا چند روز استخدام كنند.

كارگرها اول كمي چانه مي‌زنند بعد كه به توافق رسيدند سوار مي‌شوند و مي‌روند به دنبال روزي‌شان. دست خداست و روزي آدم. يك وقت مي‌بيني صاحبكار، چند روز متوالي كار دارد و اين يعني تا چند روز خيالت راحت است كه سر اين كار مي‌ماني و نبايد دوباره در ميدان منتظر كار بنشيني.

بعضي وقت‌ها هم كار يك روزه تمام مي‌شود. از همه بدتر فصل زمستان است كه كسي كار بنايي ندارد و اوضاع كار خراب مي‌شود مثل امروز. خيلي از كارگران رفته‌اند سر كار اما خيلي‌شان هم مانند من، دست خالي به خانه برگشته‌اند.»

بهزاد مي‌گويد دلش نمي‌خواهد زينب- همسرش- بفهمد كه او امروز كار نكرده و به همين خاطر ساعت يك بعد از ظهر به خانه آمده تا بگويد امروز سر كار بوده. « ناهارم را مي‌خورم و يك ساعت ديگر دوباره از خانه بيرون مي‌زنم. در خيابان، پارك و كوچه پس‌كوچه‌هاي شهر پرسه مي‌زنم تا هوا كه گرگ و ميش شد برگردم خانه. نمي‌خواهم زينب را نگران كنم آخر اگر بفهمد من امروز هم دشت نكردم غصه مي‌خورد.»

  • از 5 سالگي روي پاي خودم ايستادم

بهزاد، كرماني است و در حومه شهر زندگي مي‌كند. در كنار مادر همسرش كه عمه‌اش هم هست.« درست است، من 13 سالم است، اما زينب 17 ساله است نه 12 ساله كه در روزنامه‌ها نوشته‌اند، ما پارسال با هم ازدواج كرديم و نتيجه اين ازدواج، پسرم«اميرصادق» است كه الان 40 روزي است به جمع ما پيوسته.

من از بچگي به دختر عمه‌ام- زينب- علاقه‌مند بودم. پارسال وقتي فهميدم كه او نيز به من علاقه‌مند است، موضوع را با خانواده‌ام در ميان گذاشتم. پدر بدون هيچ مخالفتي قبول كرد. خانواده زينب هم موافقت كردند و ما با هم ازدواج كرديم.»
بهزاد آريش تك فرزند است از زن دوم پدرش.

4برادر دارد و يك خواهر كه همگي‌شان براي بهزاد ناتني‌اند. بهزاد مي‌گويد مادرم وقتي خيلي كم سن و سال بودم مرا تنها گذاشت و نامادري‌ام مرا بزرگ كرد.

بهزاد آنقدر در زندگي سختي كشيده كه مي‌گويد اصلا نمي‌خواهد با صحبت كردن در مورد روزهاي گذشته، آن خاطرات را دوباره به ياد بياورد.« تا چشم باز كردم فقر و بدبختي به من سلام كرد. ما آنقدر فقير بوديم كه من نتوانستم حتي يك كلاس درس بخوانم. تا پا گرفتم رفتم كارگري.

شايد تصور كنيد كه من 13 ساله، حالا به خاطر اينكه ازدواج كرده‌ام دارم مي‌روم سر كار. نه اينطور نيست. من 8 سال است كه دارم كار مي‌كنم. خرجم را خودم در مي‌آورم. درآمدم كم است خيلي كم.

اما از كودكي من تنها بودم از همه لحاظ.»آنطور كه بهزاد مي‌گويد فقر در همه زندگي او ريشه دوانده، فقر مادي و فقر عاطفي.

روز و شب‌مان سخت مي‌گذرد
بهزاد برايمان از امروزش مي‌گويد از اينكه چطور زندگي‌اش سپري مي‌شود.«من و همسرم به همراه عمه‌ام و هفت فرزند قد و نيم قدش در يك پاركينگ 10 متري زندگي مي‌كنيم!

در حومه شهر. اين خانه سالهاست نيمه كاره است و نه عمه‌ام و نه من، هيچكدام‌مان توان ساختن آن را نداريم. اين روزها خيلي سخت مي‌گذرد.

زمستان كرمان، سرماي خشكي دارد. ما اينجا بيشتر در معرض سوز سرماي كوير كرمان هستيم، خانه‌مان يكه و تنها در حاشيه كوير واقع شده بي‌هيچ حفاظ و عايقي. ديوار‌هاي نازك،حريف سرما نمي‌شوند و بيشتر شب‌ها از ترس بيداريم! آخر اين خانه گاز ندارد. بخاري هم نداريم.

مجبوريم اجاق گاز كوچكي را وسط اتاق روشن كنيم كه از كپسول تغذيه مي‌كند. اين اجاق گازها شوخي‌بردار نيستند. تا چشم به هم بزنيم و يك لحظه غافل شويم، همه‌مان به كام مرگ فرو مي‌رويم. مجبوريم به خاطر خطر گازگرفتگي، شب‌ها را با ترس و لرز و شب بيداري، سحر كنيم.»

  • خوشحالم كه پدر شده‌ام فقط...

بهزاد از فرزندش مي‌گويد و از اينكه حكمت بچه‌دار شدنش را فقط خدا مي‌داند.« قصد بچه‌دار شدن نداشتيم. خدا اميرصادق را به ما داد. وقتي فهميدم كه قرار است پدر بشوم باورم نمي‌شد.

راستش كمي ترسيدم. از مسئوليت از اينكه بچه خرج دارد ولي گفتم خدا بزرگ است. نگراني‌ام از اين بابت بود كه مبادا به خاطر سن پايينم فرزندم ناقص به دنيا بيايد.

خدا را روزي صد هزار مرتبه شكر مي‌كنم كه فرزندم صحيح و سالم است. اما نمي‌گذارم سرنوشت اميرصادق مثل من بشود. اميرصادق بايد درس بخواند و به مدرسه برود.

اميرصادق نبايد خيلي زود ازدواج كند. من شرايطم فرق مي‌كرد. تنها بودم. اما حالا يك خانواده دارم. خدا مي‌داند كه از ته دل خوشحالم.

ما خوشبختيم اما مشكلات مالي، امان‌مان را بريده. از خدا مي‌خواهم جلوي خانواده‌ام مرا شرمنده نكند. من هيچوقت دستم را جلوي كسي دراز نكرده‌ام و نمي‌كنم. نان بازويم را مي‌خورم.

اما تنها دردم «كار» است. حتي اگر سخت‌ترين كار باشد. اما باشد.

هر جا مي‌روم سعي مي‌كنم از همه بيشتر كار كنم، اما باز هم برخي عقل‌شان به چشم‌شان است و نگاه به سن و سال و جثه كوچكم مي‌كنند. مي‌گويند تو نمي‌تواني خوب كار كني. بچه‌اي. بعدش مي‌روند سراغ كسي كه از من بزرگتر است.»

  • تا 20 روز پيش، به جز كرمان، هيچ شهري را نديده بودم!

تنها خوشحالي بهزاد اين است كه زينب به مدرسه مي‌رود و درس مي‌خواند.« همسرم كلاس دوم دبيرستان است و درسش هم خوب است، مثل من نيست كه حتي سواد خواندن و نوشتن هم نداشته باشد. حداقل مي‌دانم فردا همسرم مي‌تواند به اميرصادق كمك كند در درس و مشق.»

بهزاد و خانواده‌اش تا به حال به يك مسافرت نرفته‌اند، بهزاد خودش پايش را از كرمان بيرون نگذاشته بود تا اينكه همين چند روز پيش، پسر عمويش آمد و آنها را برد به شيراز.« پسر عمويم مرد مهرباني است. تا فهميد بچه‌دار شده‌ايم، آمد و ما را برد به خانه‌اش.

اولين باري بود كه پايم را از كرمان بيرون مي‌گذاشتم. چند روز آنجا بوديم. با اينكه خيلي اصرار مي‌كردند آنجا بمانيم، اما بعد از چند روز خانواده ام را آوردم كرمان.

به هر حال درست نيست مزاحم زندگي ديگران بشويم. مي‌خواهم روي پا‌هاي خودم بايستم. ما فاميل فقيري داريم، اگر كسي هم بخواهد به داد ديگري برسد چيزي ندارد كه كمك كند. همه درگير زندگي خودشان هستند.»

خواهر و برادر كوچك زينب هم به خاطر فقر به مدرسه نمي‌روند. عجيب است كه در عصر تكنولوژي و دهكده جهاني بچه‌هاي كوچك اين خانواده، آرزوي داشتن يك دستگاه تلويزيون را دارند!

منبع:همشهري سرنخ