جشنواره بینالمللی قصهگویی 17 سال است که برگزار میشود و کانون پرورش فکری کودکان، هر سال، از سرتاسر جهان قصهگوها را دور هم جمع میکند تا برای بچهها در یکی از استانهای کشور قصه بگویند.
امسال نوبت کرمانشاه بود که میزبان قصهگوها شود. شهر برای پنج روز پر شد از افسانه و قصه و کودکان کرمانشاهی در این چند روز تا توانستند با «یکی بود، یکی نبود» با دنیای شخصیتهای مختلف قصههای سرتاسر ایران و جهان همراه شدند و سفر کردند.
با خفاشهای استرالیایی، با پادشاه و فیل ارمنی، با قورباغه شاهزاده برزیلی، خالو خرس و خارکش هرمزی، دختر گندم البرزی و.... آنچه میخوانید گزارش مختصری است از این چند روز.
باورش سخت است اما برای اولین بار در طول عمرمان، برنامه درست طبق همان زمانبندی پیش میرود که از قبل به ما دادهاند.
افتتاحیه سر وقت شروع میشود، هر آیتم طبق همان زمانی که به آن اختصاص داده شده، جلو میرود؛ حتی سخنرانیها و زمانهای یک دقیقهای مجری هم.
فقط یکی از سخنرانان است که دو سه دقیقهای بیشتر از هفت دقیقه زمان تعیینشده حرف میزند و تذکر میگیرد.
این لابهلا عروسک بامزه بلفنجک هی میآید و میرود و گاهی با زبان و اغلب با لهجه کرمانشاهی مزه میریزد و بیتعارف با آدمها شوخی میکند: «مگه مجری قحط بود؟» یا وقتی یکی از شرکتکنندگان سیاهپوست میخواهد روی صحنه بیاید: «سیا نرمه نرمه...» یا به مجری: «یک حرف رو چند بار تکرار میکنی؟» و اینطوری محبوبترین فرد روی صحنه میشود.
به خصوص که مدام بندی از یک ترانه معروف کردی را میخواند و همه را وامیدارد ناخوداگاه دست بزنند. علاوه بر او، موسیقی که میان برنامهها پخش میشود هم با ریتم تند و شاد کردی، هیجانی به فضا داده است.
حتی کلاغ قصهگوی کانون که نماد جشنواره است، وقتی از روی خانهها در تیزر رد میشود و به یکی بود یکی نبود زن کارتونی میرسد، باز موسیقی شاد سروکلهاش پیدا میشود. همه اینها به کنار، نشاط اصلی برنامه از حضور کودکان است که از ظهر بعد از افتتاحیه میآیند و سالن را پر میکنند.
حالا دیگر از در و دیوار سالن کانون پرورش فکری، اشتیاق به شنیدن قصه بالا میرود.
در فاصله پذیرایی، بچهها به جای اینکه به بستههای خوراکی که بینشان توزیع شده بچسبند، دور مهمانهای خارجی جمع میشوند تا امضا بگیرند. قصهگوی کنیایی در بین حدود 50 بچه گیر افتاده و بلندبلند میخندد و شیطنت میکند و امضا میدهد.
عدهای دیگر از بچهها هم بین ردیفهای جلو و دم در در رفت و آمدند تا به محض اینکه یکی آمد و حدس زدند خارجی است (البته چند تایی به ایرانیها هم التفات نشان میدهند) امضایش را روی دفترچههای رنگارنگ کوچکشان ثبت کنند و یکهو به دوستی که آن دورتر ایستاده، داد بزنند «گرفتم... گرفتم».
شادمانیای که ارشمیدس هم در «اورکا اورکا» یش نداشت. زرنگترها مسیر شلوغ اصلی را رها میکنند و از لابهلای ردیف صندلیها جا عوض میکنند تا زودتر به صف جلویی برسند. اما همه اینها باعث نمیشود برنامه عقب بیفتد.
به محض اینکه به ساعت شروع مجدد برنامه میرسیم، مربیها بچهها را به محلهاشان راهنمایی میکنند تا دوباره قصهگویی از سر گرفته شود.
قصهگوها میتوانند از ابزار در قصه گفتن استفاده کنند؛ چیزهای سادهای مثل ساز، چند تکه پارچه، یک تکه چوب و.... خیلیها هم بیهیچ دستاویزی قصهشان را تعریف میکنند. هرکدام هم با لهجه و زبان خودشان.
قصهگوی آذربایجانی به ترکی، قصهگوی کرمانشاهی به کردی و با استفاده از دف، قزوینی با لهجه شیرین قزوینی، خراسانی با لهجه مشهدی و.... وقتی قرار است ایرانیها به زبان خودشان قصه بگویند، عوامل اجرایی جشنواره، برگهای توزیع میکنند که خلاصه قصه در آن نوشته شده.
اما بعید است بچهها نیازی به آن داشته باشند. علیرغم تصور، آنها حوصله و توانایی بیشتری برای شنیدن و درک قصهها دارند. نشانهاش هم قصه ضحاک است که یکی از قصهگوها نقالی میکند. بزرگترها بیحوصله با هم گپ میزنند و چرت، اما بچهها حواس جمعاند. از یکی دوتا از بچهها که میپرسیم، قصه را از اول تا به آخر تعریف میکنند.
و اما قصهگوهای خارجی؛ آنها همینطوری بدون قصه گفتن هم محبوباند؛ به خصوص آنهایی که قیافهشان بیشتر مورد پسند است و لبخند از روی لبشان محو نمیشود که تقریبا همهشان اینطورند؛ این طوری است که قصهگوی کانادایی خانم پاتریشیا وارناک میشود محبوبترین قصهگو که تا تصویرش را با پروجکشن پخش میکنند.
سالن از کف و جیغ بچهها پر میشود؛ طوری که بلفنجک برای اینکه باقی مهمانان خارجی دلخور نشوند با شوخی میگوید: «اینها هم خارجیاند.
تشویقشان کنید» قصهگوهای کنیایی، فیلیپینی و برزیلی هم وقتی نوبت بهشان میرسد، حسابی بچهها و بزرگترها را سر ذوق میآورند.
آنها منهای خارجی بودنشان، خوب و پرهیجان و جذاب هم قصه میگویند. فقط قصهگوی مراکشی است که آرام و گوشهگیر است.
کسی هم زیاد سراغش نمیرود؛ اینقدر که شبیه ایرانیهاست. شیطنت و اعتماد به نفس دیگر خارجیها را هم ندارد و بعید است کاری که قصهگوی کنیایی میکند حتی به ذهنش خطور کند.
قصهگوی کنیایی که از ترانهخوانی عمو بلفنجک سر ذوق آمده، یکهو میپرد روی سن و به زبان خودش ترانهای محلی میخواند و سعی میکند بچهها را با خودش همراه کند.
کار درست را البته همان قصهگوی مراکشی میکند که یک گوشه آرام نشسته(!) چون در حالیکه سالن از حرکات کنیایی آن بالا میخندد و کیف میکند، مترجمش معلوم نیست برای چه ناگهان میپرد و او را از روی سن پایین میکشد؛ طوری که ذوق کنیایی با آن همه انرژی هم کور میشود.
بچهها (و البته بزرگترها) با قصهگوها همراهی میکنند. هر کجا آنها بخواهند چیزهایی را تکرار میکنند یا اگر ازشان سوالی درباره قصه شود به خوبی جواب میدهند.
ششدانگ حواسشان به قصههاست. آنها از شنیدن سیر نشدهاند. با قصهگوی لر همراهند، حواسشان به فیل قصهگوی ارمنستان هست.
وقتی قصهگوی برزیلی بعد از یک وقفه ازشان میپرسد کجای قصه بود، کمکش میکنند، همراه با بزرگترها دستهاشان را مقابل تنشان دراز میکنند و انگشتها را در هم گره کرده و باز میکنند تا کروکودیل قصه فیلیپینی را بسازند که دهانش را باز میکند و صدای هولناکی از خودش بیرون میدهد و.....
بزرگترها هم کم از کوچکترها ندارند. همه، از دیگر قصهگوها گرفته تا بزرگترها و بچهها؛ همه از ته دل داد میزنند، کف میزنند، تشویق میکنند و قصهگوی روی سن را سر حال میآورند.
حتی مترجمها هم که کنار قصهگو روی صحنه میایستند و ترجمه میکنند، در تلاشند تا حس و حال قصهگو در ترجمه هم در بیاید. برای همین هم هست که قصهگوها بعد از قصه گفتن دست مترجمهاشان را بالا میبرند و از آنها تشکر میکنند.
بیرون سالن همان شور داخل برقرار است. جشنواره و قصهها نشان دادهاند که برای فهم و درک مشترک نیازی به زبان مشترک نیست.
لبخند زبان مشترک همه افرادی است که اینجا هستند. بین قصهگوهای ایرانی با خارجی کلمات کوتاهی رد و بدل میشود. کلماتی در حد «hi». یا «good morning». ادامه حرفها همان لبخند است.
بعد از دو روز هم خارجیها این دو سه کلمه را یاد گرفتهاند و برای «سلام»، «چطوری؟» گفتن پیشقدم میشوند. تجمعها اما کمی متفاوتتر است. خارجیها اغلب با مترجمهاشان دور یک میز مینشینند.
دو روز اول را کمی محتاطتر عمل میکنند، اما بعد از آن صدای خندههاشان در تمام مدت غذا خوردن شنیده میشود. فقط قصهگوهای سوری و لبنانی هستند که جدا از آنها هستند؛ تا روز آخر که لبنانی هم به آنها میپیوندد. مهمان سوری اما تا آخر ترجیح میدهد با ما ایرانیها سر یک میز بنشیند و معاشرت کند.
قصهها گفته شده. قورباغه طلسم شده برزیلی طلسمش شکسته، مار عاشق کفش اراکی رفیقی پیدا کرده تا با هم یک جفت کفش بپوشند، رنگ سفید به ارزشش پی برده و....
قصهگوها هم شهر را گشتهاند و معتقدند قصههای تمام دنیا شبیه هم است، خیلی هم بیراه نیست. قصههای خارجی هم برایمان آشنا هستند.
نکات اخلاقی و دروس زندگی که قرار است قصهها در خود داشته باشند، ایرانی و آمریکایی و کلمبیایی نمیشناسد. حالا آمریکایی و کانادایی و برزیلی و استرالیایی و... میدانند همه شبیه هماند.
آمریکایی میگوید گریهاش میگیرد از این همه صمیمیت مردم ایران و اینکه نگاهش چقدر نسبت به ایران و ایرانیها تغییر کرده. خبرنگار روسی درست عین ما لباس پوشیده، قصهگوی فیلیپینی میگوید: «همه جای دنیا قصهها شبیه هماند. مهم این است که چه کسی و با چه حسی آن را روایت کند».
آنها شهرها را میگردند تا برای بچههای ایران قصه تعریف کنند. کانون کار خودش را کرده است.
نويسنده:سحرالبرزي/منبع:همشهريجوان