اين نقشه شوم و كثيفي است كه باندهاي قاچاق مواد مخدر براي قاچاق مواد به مالزي و ديگر كشورهاي آسيايي كشيدهاند و براي اجراي آن از افراد ساده لوحي سوء استفاده ميكنند كه روياي پولدار شدن و يايك سفر خارجي را در سرشان ميپرورانند.
دي ماه سال 93 بود كه وزارت خارجه ايران اعلام كرد با تلاش سفارت كشورمان در مالزي، 6 ايراني كه به اتهام حمل مواد مخدر به اين كشور، دستگير شده و به زندانهاي مالزي افتاده بودند، تبرئه شدهاند و قرار است به زودي به ايران بازگردند، حالا چند هفتهاي از آزادي اين زندانيان ميگذرد و آنها پس از تحمل چندين سال حبس و دوران سراسر درد و رنج، دوباره به ايران برگشتهاند و ميتوانند نوروز امسال را در كنار خانوادههايشان باشند.
آزادي اين زندانيان بهانهاي شد تا براي شنيدن خاطرات تلخ اسارتشان در مالزي، با بعضي از آنها به گفتوگو بنشينيم.
پروانه و دو دختر جوانش جزو همان زندانياني بودند كه حدود 4 سال در يكي از زندانهاي مالزي محبوس بودند. زندگي زن ميانسال و دو فرزندش پر از فراز و نشيب است.
پروانه كه حالا در آستانه 50 سالگي قرار دارد سالها پيش به خاطر اعتياد همسرش از او جدا شد و به تنهايي جور بزرگ كردن فرزندانش را كشيد.
براي مصاحبه با او و دو دخترش به خانه پدرياش كه در يكي از محلههاي جنوبي شهر تهران است رفتيم. خانهاي كوچك كه فعلا تنها سرپناه اين زن و فرزندانش است، اما به زودي همين سرپناه نيز توسط بانك به خاطر بدهيهاي پرداخت نشده ضبط خواهد شد.
در خانه كه باز ميشود زن ميانسالي با چادري رنگي در را باز ميكند. پروانه با لبخند از ما پذيرايي ميكند و به اتاقي كوچك كه اتاق پذيرايي محسوب ميشود، دعوتمان ميكند.
قاب عكسهايي با روبان مشكي بر روي ديوار جلب توجه ميكنند، عكسهاي يك زن و مرد ميانسال و مردي هستند كه معلوم است فوت كردهاند. پروانه كه متوجه كنجكاويام شده، ميگويد عكسهاي پدر و مادر و برادرم است.
پدر و مادرم وقتي در مالزي زنداني بودم به فاصله 6 ماه از يكديگر فوت كردند. آنقدر غصه خوردند كه دق كردند.
برادرم سالها پيش تصادف كرد و جانش را از دست داد و من و دخترهايم، همه اميد پدر و مادرم بوديم و براي همين وقتي به زندان افتاديم، آنها ضربه شديدي خوردند. درباره مرگ پدر و مادرم هيچكس به من و دو دخترم كه در زندان بوديم چيزي نگفت.
ميدانستند كه اگر در آن شرايط، اين خبر را بشنوم، من هم دق ميكنم و ميميرم. براي همين كسي چيزي نگفته بود تا اينكه وقتي به ايران آمديم، متوجه ماجرا شديم. نميدانيد وقتي فهميدم كه آنها رفتهاند چه حالي داشتم.
حدود 4 سال اسارت و حالا هم شنيدن خبر مرگ ناگهاني پدر و مادر. اينها دلايلكافياي هستند تا يك زن به سن و سال پروانه، اينچنين شكسته و غمگين شود. با اين حال بار اولي نيست كه او بايد تكيهگاه دخترانش باشد.
مثل همان وقتي كه از شوهر معتادش جدا شد و با ترشي درست كردن و فروختن آنها و كار كردن در آرايشگاه خرج زندگيشان را درميآورد.
پروانه روبهرويم مينشيند و شروع ميكند به تعريف كردن ماجرايي كه براي او و دخترهايش رخ داد. «همه چيز بر ميگردد به سال 90.من آن زمان در يك دفتر خدمات الكترونيك كار ميكردم و خرج و مخارجمان را در ميآوردم.
مستاجر بوديم و همان زمان قرار بود خانه ديگري اجاره كنيم. يك روز كه براي پيدا كردن خانه به بنگاه معاملات ملكي رفتم، با 2 خواهر به نامهاي محبوبه و منصوره مواجه شدم.
آنها را ميشناختم. زماني كه در يك آرايشگاه كار ميكردم، زياد به آنجا ميآمدند. به خاطر داشتم كه هر بار كه به آرايشگاه ميآمدند ميگفتند كه سفرهاي زيادي به سوريه و مالزي دارند و جنس براي فروش به ايران ميآورند.
بعد از ديدن آنها و احوالپرسي، وقتي فهميدند كه خانهام همان حوالي است به بهانه كمي استراحت و استفاده از سرويس بهداشتي به خانهام آمدند كه اي كاش هيچوقت پايشان را به خانهام نميگذاشتند. اين دو خواهر با ورود به خانهام بدبختي را هم همراه خودشان آوردند.
زن ميانسال ميگويد: وقتي نگاهي به خانه و زندگيام انداختند حرف از سفر سوريه و زيارت زدند. بعد از مرگ تنها پسرم، دختر كوچكم از لحاظ روحي دچار مشكل شده بود و اين دو خواهر كه از اين ماجرا باخبر بودند پيشنهاد سفر دادند و گفتند اين سفر ميتواند براي روحيه خودم و دخترهايم خوب باشد.
وقتي به آنها گفتم پول سفر زيارتي را ندارم گفتند پسر داييشان آدم دست به خيري است و هر از گاهي كارواني زيارتي به سوريه ميبرد و ميتوانند با او صحبت كنند تا پول سفر را قسطي به او بدهيم.
وقتي اين حرف را شنيدم خيلي خوشحال شدم.قرار شد نفري 150 هزار تومان بدهيم و بقيه را قسطي پرداخت كنيم، پول را با كلي بدبختي جور كرديم وپس از گرفتن گذرنامهها، كارهايمان براي رفتن به سوريه فراهم شد.
صحبتهاي پروانه به اينجا كه ميرسد مهناز، يكي از دخترهايش، با سيني چايي وارد خانه ميشود، او همان كسي بودكه چمدانهاي حاوي مواد به نامش ثبت شده بود.مهناز دركنار مادرش مينشيند و ميگويد:9 مهرماه سال 90 بود كه با اتوبوس به سوريه رفتيم و دو روز در آنجا بوديم كه محبوبه و منصوره پيشنهاد سفر مالزي را به ما دادند.
پروانه حرف دخترش را قطع ميكند و ادامه ميدهد:البته از تهران كه راه افتاديم اين دوخواهر مدام در گوشم ميخواندند كه بعد از سوريه، به مالزي برويم و از آنجا جنس بياوريم و در ايران بفروشيم.
ابتدا حرفهايشان را باور نكردم، حتي به آنها شك هم كردم تا اينكه در سوريه آنقدر گفتند كه قبول كردم.قرار شد پول سفر به مالزي را هم قسطي به آنها بدهيم و در مقابل آنها از كارت سبز ما استفاده كنند وهم دلار بگيرند و هم جنس بياورند و به ما هم سهمي بدهند.
روز دوم اقامتان در سوريه بود كه دو خواهر گفتند قرار شده از همينجا به مالزي برويم.شوكه شده بوديم.بچهها هم خوب شوق سفر داشتند ونمي دانم چه شد كه همه كارها براي رفتن به مالزي انجام شد.
از دمشق به قطر رفتيم تا با پرواز ديگري به مالزي برويم.به همراه ما يك مرد و دو خانم ديگر كه يكي از آنها كودك 4 سالهاي هم داشت آمدند و همگي به قطر رفتيم.
در فرودگاه قطر بود كه ناگهان منصوره پايش را گرفت و روي زمين نشست و طوري وانمود كرد كه پايش درد گرفته.
براي چند لحظه به سرويس بهداشتي رفتم، وقتي برگشتم نه منصوره را ديدم و نه محبوبه را.از بچهها كه سراغشان را گرفتم گفتند حال منصوره بد شد و پزشك فرودگاه، او را با ويلچر برد.بچهها گفتند كه قرار است منصوره را به خاطر بيمارياش به صورت ويژه با هواپيما بياورند و محبوبه هم به خاطر مراقبت از او همراهش باشد.
به هر ترتيب سوار هواپيما شديم و به راه افتاديم.قبل پرواز، همه جاي هواپيما را جست و جو كردم اما هيچ اثري از دو خواهر نبود، با خودم گفتم احتمالا در پشت كابين خلبان، قسمتي است كه براي بيماران است.
سرانجام 5 زن و يك مرد ايراني پس از چند ساعت پرواز به مالزي رسيدند، پروانه و دخترانش هنوز خاطره تلخ آن روز را خوب به خاطر دارند.زن ميانسال جرعهاي از چايياش را سر ميكشد و بعد ادامه ميدهد.
وقتي از هواپيما پياده شديم چند ساعت منتظر مانديم تا محبوبه و منصوره هم بيايند اما خبري از آنها نبود.تقريبا فرودگاه خلوت شده بود كه پليس به ما اشاره كرد، وقت تغيير شيفتشان شده بود و بايد هرچه سريعتر چمدان هايمان را بازرسي ميكردند، ما در قطر 10 چمدان و يك بسته كه براي آن خانم بچه دار بود تحويل داديم اما در مالزي فقط10 چمدان گرفتيم و ديگر از آن بسته خبري نشد.
چمدانهاي خودمان و دوچمدان كه متعلق به محبوبه و منصوره بود را برداشتيم و به طرف بازرسي رفتيم.پليس، چمدان اول را باز كرد و پس از جست وجو كنار گذاشت اماوقتي چمدان دوم را باز كرد ديديم پر از اسپري است، حتي خودمان تعجب كرديم.
مامور پليس يكي از اسپريها را برداشت و تا آخر خالي كرد و بعد آن را تكان داد.انگار متوجه چيزي شده بود.دومين اسپري را هم خالي كرد و آن را نيز تكان داد.نگاهي به ما انداخت با يك چكش قوطي اسپريها را شكافت و يك بسته از داخلش خارج كرد.
در آن بسته پلاستيكي چيزي شبيه برفك يخچال بود.ناگهان روبه ما كردند و گفتند «شوبا »«شوبا» بعدا فهميديم كه منظورشان ماده مخدر شيشه است.
تا آن لحظه، همه ما گيج شده بوديم و نميدانستيم چه اتفاقي رخ داده است.بعدا معلوم شد محبوبه و منصوره 7 تا از چمدانها را به نام مريم زدهاند و بقيه را به نام مردي كه همراه ما بود.
ديگر كارمان بيخ پيدا كرده بود.تنها شانسي كه آورديم اين بود كه تنها يك بار مهر مالزي روي پاسپورت هايمان بود، آنجا هر كس چند بار مهر مالزي روي پاسپورتش باشد و دستگير شود، حسابي كتك ميخورد مثل همان مردي كه همراهمان بود.
مهناز وقتي حرفهاي مادرش تمام ميشود ميگويد: باورم نميشد آن دو زن اين كار را با من كرده باشند و دو چمداني كه پر از مواد بود را به نامم زده باشند.تا صبح، ما را در همان فرودگاه نگه داشتند.همه وسايلمان حتي گوشي هايمان را نيز گرفتند.
يكي از ماموران پليس مالزي، جلوي چشمان خودم گوشي ام را داخل جيبش گذاشت و براي خودش برداشت.حتي چند تا از عكسهايم را نيز به گوشي خودش منتقل كرد، از همه بدتر اين بود كه تا صبح شايد بيشتر از 40 تا پليس آمدند و از همان موادي كه از ما گرفته بودند مصرف كردند.همه اينها را ميديديم اما صدايمان در نميآمد.
صبح كه شد همه ما را به اداره پليس بردند و پس از گرفتن اثر انگشت و آزمايش دي ان اي، به دادگاه فرستادند.آن جا يك مترجم ايراني نزدمان آمد و دلداريمان داد.ابتدا فكر كرديم او آدم خوبي است اما آن مرد يك كار چاق كن بود و دستش با پليس مالزي براي سركيسه كردن ايرانيها در يك كاسه بود.
او به ما گفت فعلا شما را بازداشت ميكنند تا زمان برگزاري دادگاهتان، همينطور هم شد و ما را به لوكاپ يا همان بازداشتگاه بردند، اما چه بازداشتگاهي؟بيرون ساختمان را كه ديديم خيلي قشنگ بود.
سرسبز و با طراوت با خودمان گفتيم اگر بيرونش اين است حتما داخل ساختمان، گلستان است اما چشمتان روز بد نبيند.به محض اينكه وارد ساختمان شديم شوكه شديم.يك چهارديواري كثيف و متعفن.
لباسهايمان را در آوردند و يك دست لباس نارنجي كه بوي بدي ميداد تنمان كردند.اتاقكهاي زندان سيماني بود و حتي يك زيرانداز براي خوابيدن نداشتيم.حدودا 2 هفته در آنجا بوديم و چون زبان بلد نبوديم شرايط سختي را پشت سر گذاشتيم.اما پس ازآن دادگاهي شديم و اين بار ما را به زندان ايالت كجنگ منتقل كردند.
زندان كنجگ براي زنان ايراني خيلي ترسناك بود و هنوز از آن با ترس صحبت ميكنند.مهناز ميگويد:زندان كجنگ سه طبقه بود.طبقه اول، براي زندانياني بود كه سريع آزاد ميشدند.
طبقه دوم قرنطينه وبراي افرادي بود كه 6 ماه تا يك سال زنداني بودند و اما طبقه سوم براي افرادي مثل ما بود كه جرم سنگيني داشتند، با ما حدودا 35 ايراني در زنداني ديگر نيز بودند.اتاقها بيشتر از 6 متر نبود، در هر اتاق 7 يا 8 نفر بودند.
تنها چيزي كه در اين زندان مخوف باعث خوشحاليمان شد ديدن ايرانيها بود.البته به غير از ايراني ها، آفريقاييها؛اندونزياييها،چينيها و زناني از ميانمار هم بودند.2 دست لباس بنفش به ما دادند كه بوي بدي ميداد و سالها بود كه رنگ آب به خود نديده بودند، دو هفته در قرنطينه نگهمان داشتند و بعد به سلولها منتقل شديم.
هنوز اميد به زندگي و آزادي وجود داشت اما هر روز كه ايرانيها در زندان ميماندند، اين اميد كم رنگ و كمرنگتر ميشد.
پروانه خانم بغضش را فرو ميخورد و ميگويد:مريضي، غذاي نامناسب كه حتي جلوي گربه هم ميانداختيم آن را نميخورد و نبود آب خوردن مشكلاتي بود كه با آن سرو كار داشتيم.يك بيماري پوستي آنجا بين زندانيان افتاده بود كه به آن كوراب ميگفتند.
اين بيماري پوستي از يك جوش آغاز ميشد و مثل خوره همه بدن آدم را ميگرفت.به شدت احساس خارش ميكرديد واگر اين زخمها را ميخارانديد خونريزي پيدا ميكرد وبعد همه بدن را فرا ميگرفت.
من و مهناز اين مريضي را گرفتيم.8 ماه تمام حتي يك پزشك نبود كه به او مراجعه كنيم، مجبور بوديم با صابونهايي كه براي شستن لباس دراختيارمان گذاشته بودند اين زخمها را بشوييم اما اين شست و شوها آنچنان با درد و سوزش همراه بود كه كمتر كسي طاقت ميآورد.
در اين مدت چندين بار ديگر به دادگاه رفتيم و دادستان دوباره از قاضي درخواست ميكرد زمان رسيدگي به پرونده را به تعويق بيندازد.
در زندان هم شايع شده بود كه اگر مارمولك بخوريم اين زخمها خوب ميشود، حتي خيليها از اين طريق درآمد داشتند، مخصوصا خود مالزيايي ها.ما هيچوقت نخورديم اما افرادي بودند كه پول ميدادند و مارمولك را ميگرفتند و پس از قطع كردن سر و دمشان، آن را ميخوردند تا شايد زخمهايشان خوب شود اما هيچ فايدهاي نداشت.
بيماري ما همچنان ادامه داشت و هر روز بدتر ميشد تا اينكه از سفارت به زندان آمدند.يعني راستش را بخواهيد هر ماه از سفارت ايران به زندان ميآمدند و جوياي احوالمان ميشدند.
هيچ سفارتي مانند سفارت ايران به زنداني هايش سر نميزد و واقعا تنها دلگرمي امان همين ملاقاتهاي يك ماهه بود.سفارت ايران وقتي درجريان بيماري ما قرار گرفت با اينكه براي درمانمان، داروهاي گراني نياز بود اما آنها را تهيه كرد و از اين طريق بود كه ما بهبود پيدا كرديم.
سرگرم صحبت بوديم كه شهلا دختر ديگر زن ميانسال وارد اتاق ميشود، در تمام طول مدت اسارت اين دختر جوان به خاطر بيمارياش در قسمت زندانيان بيمار نگهداري ميشد كه اين سلول هم تعريف چنداني نداشت.
در ادامه وقتي از وضع غذا و خوراك ميپرسم، شهلا ميگويد:اسمش را نميشد گذاشت غذا.يك ماهي آكواريومي آب پز، آن هم سر ماهي يا دم ماهي و هيچوقت گوشتش نصيب ما نميشد و يا خيار آب پز و چند قاشق برنج.آب يك دبه كوچك پر از سوسك و هزارپا و كرم و سياه رنگ براي خوردن، استحمام، شست و شوي ظرف و دستشويي.
منبع:همشهري سرنخ