آبی کمرنگ، آبی پر رنگ، زرد، زرد پررنگ، نارنجی و... از بالا اگر نگاه کنی، منظره شبیه تصویر آدمی است که وسط یک استخر توپ ایستاده. توپهای رنگی دور تا دورش را پر کردهاند و کیسههای سفید رنگ، مرز استخر و بقیه فضا را تشکیل دادهاند.
دوربین را اگر نزدیکتر ببری اما صدای نفس زدنهای دختری را میشنوی که ساعتهاست بین این حجم از دایرههای رنگی نشسته و یکییکی جدایشان میکند.
نزدیکتر که بروی، خودت را وسط هزاران کیلو سربطری پلاستیکی میبینی که وسط پارکینگ خانهای در تبریز کنار هم نشستهاند.
پارکینگ خانهای که سپیده تویش یاد گرفت چطور میتواند یک حرکت اجتماعی را شروع و بقیه آدمها را هم در آن شریک کند؛ حرکت اجتماعیای که تویش قرار است در بطریهای پلاستیکی- از پیش پا افتادهترین اجزای زندگی روزمره- با هدایت سپیده جمعآوری بشوند، در بطریهایی که قرار است آخرش به یک مرکز بازیافت رفته و به پول تبدیل بشوند.
پولی که قرار است ویلچر بشود؛ ویلچری که قرار است حرکت ببخشد به یک عده آدم و... بگذارید دوربین را ببریم بالاتر، همان جای قبلی.
یک بار دیگر به این نقاشی که با ترکیبی از همه رنگهای یک جعبه مدادرنگی 12تایی کشیده شده نگاه کنیم. دقیق ثبتش کنیم و بعد برویم سراغ داستان دختری که وسط رنگها جا خوش کرده؛ دختری که حالا رهبر یک کمپین است؛ کمپینی که قرار است امید تزریق کند و...
اسمش را درست یادش میآید. یادش هست که روی کیسههایی که توی رستورانها نصب شده بود و از شاخه درختها آویزان بود، نوشته بود: «ماوی کاپاک». سه سال پیش بود که سپیده این عبارت را در استانبول دید و دنبال ماجرا را گرفت.
«ماوی کاپاک یعنی سربطری آبی. گویا یک دانشجوی ازمیری این کمپین را راه انداخته است. یک روز پسری را دیده که مادرش را روی کول میبرده. همان موقع با خودش میگوید ای کاش میتوانست کاری کند که دیگر چنین صحنهای دیده نشود.
بعد از آن، سربطریهای پلاستیکی را جمع کرد و با فروششان، برای افراد نیازمند ویلچر خرید. این موضوع بعد از مدتی اینقدر فراگیر شد که شهرداری هم از کمپین حمایت کرد.»
کجای ماجرا سپیده را جذب کرد؟ آنجایش که دانشجوی ازمیری از هیچ، یک کمپین راه انداخته؛ همان چیزی که او همیشه دلش میخواسته انجام بدهد.
زمستان پارسال بود که یک کیسه به شوفاژ آشپزخانهشان آویزان کرد. همه اعضای خانه، در قوطی شیر، نوشابه، دوغ، آب معدنی و مواد شوینده را میانداختند تویش؛ «در مرحله بعد به دوستان و آشنایان هم گفتم. یکی از اولین نفراتی که این کار را کرد، یکی از دوستانم بود که توی ترمینال مسافربری تهران روی زمین گشت و حدود ۲ هزار سر بطری جمع کرد.
بعدش یک صفحه در یکی از شبکههای اجتماعی تاسیس کردم و دوستانم را به این کار دعوت کردم. گفتم چنین طرحی هست و من میخواهم این کار را بکنم.
تا آن روز ۳ هزار «سربطري» جمع کرده بودم. ازشان عکس گرفتم و توی صفحه گذاشتم. یواش یواش کمپین به بقیه معرفی شد و همه از روندش سوال میکردند.» چطوری این کار را میکنی؟ آخرش چی میشود؟ چرا فقط سر بطری؟ چرا خودش نه؟ سپیده هر روز به صدها سوال اینطوری جواب میداد تا ماجرا را برای بقیه روشن کند.
«بعد با یکی دو تا از دوستانم به این نتیجه رسیدیم که جامعهای که در شبکههای اجتماعی حضور دارد، جامعه محدودی است.
باید کار دیگری کرد.» یک نفر داوطلبانه یک پوستر طراحی کرد و شش مرکز هم به صورت داوطلبانه به مراکز جمعآوری سربطریها تبدیل شدند؛ یک کلینیک حیوانات خانگی، یک کتابفروشی، یک انتشارات، یک کافه، یک فروشگاه نان و یک خیریه. پوسترها چاپ و در سطح شهر تبریز، در دانشگاهها، رستورانها، مراکز خرید و... نصب شدند. بهار پارسال بود.
- اتمام مرحله اول
کم کم مراکز به سپیده زنگ زدند. سربطریها رسیده بودند. از کجا؟ همه جا! از خانه گرفته تا آرایشگاه و کلاس نقاشی و کلاس قرآن و کلاس مثنوی و... چقدر بودند؟ از کیسه کوچکی که پنج تا سر بطری تویش بود تا کیسه 10 کیلویی. «همه بدون کوچکترین ادعا یا سهم خواهی، این کار را میکردند.
من گفتم هرکس دلش میخواهد اسمش را بگوید تا ازش نام ببریم، اما هیچ کس نخواست. مردم بسیار مدنی و فوقالعاده رفتار کردند.
اگر از دید جامعهشناسی بخواهیم به طرح نگاه کنیم، ورای قضیه محیطزیستی و خرید ویلچر، یک مشارکت شهروندی اتفاق افتاد که بینظیر بود، چون هدف طرح طوری بود که همه را زیر چتر خودش قرار میداد.
کسی نمیگفت من به این ماجرا اعتقاد ندارم.» یک بخش قضیه هم بچههای فعال محیطزیست بودند که سربطریها را از طبیعت جمع میکردند و میفرستادند.
«اینها یک جور دیگر مهم هستند. اینها سربطریهایی هستند که قرار بوده مادامالعمر زیر خاک بمانند اما جمعآوری شدهاند.» سپیده و دو تا از دوستانش هفتهای یک بار سرها را از این مراکز تحویل میگرفتند و به مرکز اصلی میبردند. مرکز اصلی کجا بود؟
پارکینگ خانه پدری سپیده. روزهای تعطیل و آخر هفتهها، همراه خواهر یا همان دو دوستش، ساماندهیشان میکردند. «اوایل تفکیک رنگی هم میکردم اما وقتی خیلی زیاد شد دیگر نتوانستم.
اما در دور دوم تفکیک رنگی هم میکنم. اینطوری راحتتر و به قیمت بهتری آنها را میفروشی.» سربطریها باید به مقدار مشخصی میرسیدند تا سپیده آنها را برای فروش ببرد. خودش تصمیم گرفته بود تا یک تن صبر کند.
خرش اما ۱۲۰ گونی حدودا ۱۰ کیلویی شد. همان روزها قرار بود گروه رفتگران طبیعت همایشی در تبریز برگزار کنند. سپیده هم تصمیم گرفت در آن همایش از سربطریها و ویلچرهایی که با فروششان خریده بود رونمایی کند.
«سربطریها خیلی زیاد بودند و نمیشد توی سالن بردشان. با کمک بابا حیاط یک مدرسه را گرفتیم و ازشان عکاسی کردیم. بعد هم با ماشین رفتند مرکز بازیافت برای فروش.
قبل از آن خودم ویلچرها را خریده بودم که مردم عکس سربطریها و ویلچرها را همزمان ببینند.» سربطریها را فروخت، با پولش شش تا ویلچر خرید و تحویل شش خانواده نیازمند داد. زمستان پارسال بود.
- اعلام عمومي مسووليت دارد
اوایل اسفند بود که همه چیز تمام شد. حدود ۵۰۰ هزار سربطریای که در مرحله اول جمع شده بودند، به فروش رسیدند. همه ماجرا در حدود هشت ماه اتفاق افتاد؛ هشت ماه عجیب.
«پنج ماه اول را کاملا تنها بودم. بعد از آن بود که دو تا از دوستانم در مراحل ساماندهی کمکم کردند. سخت بود. به هر حال زباله بود دیگر.
خیلیهایشان از سر سفره جمع شده و تمیز بودند، اما خیلیهای دیگر هم این شرایط را نداشتند.» بعد از این ماجرا خیلیها از اراک، مشهد، قم و... با سپیده تماس گرفتند تا بپرسند چطور میتوانند همین کار را در شهر خودشان شروع کنند.
همهشان هیجان زده بودند. «چند روز پیش یک نفر بهم زنگ زد و گفت من از همین الامیخواهم شروع کنم. گفتم من فقط یک توصیه بهت میکنم. مثل من شروع کن. یک ماه فقط خودت و اطرافیانت جمع کنید.
ببین میتوانی؟ چطور استقبال میشود؟ به چه نتیجهای میرسی؟ بعد از آن اعلام عمومی کن، چون اعلام عمومی یک مسوولیت است. تو نمیتوانی بکشی کنار. باید کار را به سرانجام برسانی.
سعی کردم بهشان بگویم ماجرا آنقدر که به نظر میآید، شیک نیست. ساماندهیاش وقت و حوصله و عشق میخواهد.» بین پیامهایی که میرسید، خیلیها هم میخواستند از تهران سربطریها را برای سپیده بفرستند؛ کاری که قبل از آن خیلی از دوستان و اقوام سپیده انجام داده بودند.
«وقتی میآمدم تهران، سربطریهای فامیل و دوستانم را میآوردم. ولی خب الان اگر جایی این کار را در تهران شروع کند، خیلی منطقیتر از آن است که بفرستند اینجا. تهران پتانسیلش خیلی بالاست.
فکر کنم توی کمتر از یک هفته این مقدار سر بطری جمع شود.»
- آهسته،پيوسته و روبه جلو
«یک موقعهایی که زیاد سربطری میرسید، استرس میگرفتم. اما هیچوقت دلسرد نشدم. همیشه اعتقاد و باور داشتم که میشود. یک موقعهایی هم همه میگفتند بفروششان دیگر. بس است دیگر.
اما من اصرار داشتم که حداقل به یک تن برسد.» همان روزی که از ویلچرها و عکسها رونمایی کرد، مرحله دوم شروع شده بود. در واقع کار اصلا قطع نشد.
«الان درصدد این هستم که دوباره پوسترهای جدید بزنم تا همین الان هم حدود ۲۰ هزار سربطری جمع شده است. اگر تفکیک رنگیشان کنم، ممکن است با نیم تن هم بتوانم بفروشم.»
این روزها اما همهاش به ایدههای جدید فکر میکند؛ ایدههایی برای گسترش و ساماندهی کار؛ «دوست دارم در مورد فلز و کاغذ هم کارهایی بکنم، اما اول باید بفهمم خروجیاش کجاست، چطور میشود این کار را کرد و...
در حال حاضر توانایی من و پارکینگ خانهمان در حد سربطری است. اگر کار گستردهتر شود، انبار و کارمند نیاز است. اما هنوز در مورد هیچکدام مطمئن نیستم.
در حد پرس و جو کردن ماجرا را جلو بردهام. آن روزهای اول، درمورد همین سربطریها هم واقعا پرس و جو کردم که اصلا ارزش دارد؟
به هر حال من به مردم یک قولی میدهم. الان هم دقیقا در همین مرحله برای کاغذ و فلز هستم.» خیلیها هم اصرار دارند که ویلچر را به یک چیز دیگر تبدیل کند؛ «اما خیلیها گفتند نه همین خوب است.
برای بچههای سرطانی یا کمکهای دارویی آدمها و سازمانهای دیگری هستند. فکر کنم یکی دو مرحله دیگر هم با همین سربطری منظم برویم جلو.
خود کمپین سربطریهای ترکیه هم سالهاست که همین طور مانده و فقط کارش سازمانیافتهتر شده. نمیخواهم خیلی تغییرات وحشتناک بدون مطالعه بدهم و ندانم که میخواهم چهکار کنم.»
میخواهد همین طور آرام آرام پیش برود. هیجانزده و خوشحال است، اما نه آنقدر که کنترل کارها از دستش در برود. آخر میدانید، سپیده همیشه، به قدمهای کوچک اما رو به جلو در همه چیز اعتقاد داشته.
دلش میخواهد به جای یک قدم بلند اما نامطمئن، یک مسیر رو به جلو را آهسته و پیوسته، اما مطمئن طی کند.
منبع:همشهريجوان