او فعلا به یاد نمیآورد، فراموش کرده است، دست کم حالا که با تو مواجه میشود طوری نگاهت میکند تا بدانی که هم او که خیلی چیزها را به یادت آورد؛ حالا خودش کاشف قدرت فراموشی هم شده است.
او مثل همیشه سرسختانه کارش را کرده است؛ اما شاید همین به ما کمک کند تا فراموشش نکنیم.
دوستان قدیمی؛ آینههایی هستند که میتوانی خودت را در آنها ببینی. او فعلا آینه را برگردانده؛ اما گذرگاهی را گشوده است رو به دنیایی نو که باز هم فعلا برای ما بیگانه است؛ اما وقتی همه بیگانهها میتوانند به دوستان بالقوه تبدیل شوند و وقتی امید مکاشفه همیشه بیدار است و تو میدانی که خورشید یخ نخواهد زد؛ پس برق نگاهش را دریاب؛ آتش به جان میزند؛ اما روشن میکند.
دوستی هم مثل روزنامهنگاری پدیدهای تمام وقت است. دوستی؛ فرصت نیست. مسئولیت است. دوستی فراموشی نیست؛ یادآوری است.
سرنوشت را تو انتخاب نمیکنی؛ اما دوستانت را چرا.
نمیدانم چرا دلم نمیخواهد ادامه بدهم این نوشتن را در باب یک دوست؛ شاید دلم نمیخواهد ماجرا را برای خودم و دیگران و به خصوص خانوادهاش، تثبیت شده فرض کنم و اصلا نمیدانم چه چیزی را حل میکند. دلم نمیخواهد به مرور خاطرات کشانده شوم. مرور خاطرات همیشه لذت بخش نیست و من هم پای رفتن ندارم. پس مرا به آنجا نکشانید.
مرورها در بیشتر وقتها شاهدی بر فاصلهها میشوند و من این نوع فاصلهها را برنمیتابم. هنوز هم نمیدانم چرا به درخواست روزنامهنگاری که روزگاری دانشجوی او بوده پاسخ مثبت دادم تا چیزی برایش بنویسم. نمیدانم... م. مگر حتما باید با تلخیها به یاد آورد؟ مگر... ر. نمیدانم... م. شاید هم دارم مینویسم که فراموش کنم. اما هر چه هست سخت است این مرور.... خاطرات؛ وزن دارند، و شانههای من فعلا ضعیفتر از این حرفهاست.
- منبع: روزنامه شرق - چهارم اسفند هزار و سیصد و نود