ممكن است وقتی سوار مترو میشویم، کنار ما نشسته باشند، گاهي وقتی به مغازهای برای خرید میرویم، آنها را ميبينيم و حتي ممکن است آنها را پشت میزهای رستوران و یا در سوپرمارکت و حتی خیلی نزدیکتر در عروسی! ببينيم. اين تجربه را داشتهايد؟
رنگ صورتي خانم معلم
خانم صمدي بود معلم ادبيات!
اول نيمرخ او را ديدم و درست نتوانستم تشخيص بدهم. دنبال او رفتيم و من داشتم مادرم را مجاب ميكردم كه بهتر است اول مطمئن شويم و بعد، اصلاً من خجالت ميكشم بيرون از مدرسه با معلمم صحبت كنم. انگار معلم فقط بايد در مدرسه باشد. آنجاست كه هويت دارد؛ اصلاً نميتوانم او را خارج از حالت معلمي و با لباسهاي ديگر تصور كنم.
خانم صمدي از مغازه بيرون آمد.يك روسري صورتي رنگ خريده بود. يعني براي خودش خريده بود؟ نميتوانستم او را در اين روسري تصور كنم. او ما را نديد و رفت.
امروز روز معلم است. بهاره براي خانم صمدي گل قرمز آورده است. بعضي از همكلاسيهايم كادو آوردند و من يك كيف پول كوچك صورتي خريدهام و روي آن هم يك گل رز صورتي گذاشتم.
خانم صمدي گل را از روي كيف برداشت بوييد و به من خنديد و گفت:
«تقلب كردي؟»
او را نگاه كردم، باز هم نتوانستم صورتش را در هالهاي از رنگ صورتي تصور كنم. اما حالا ميدانم او ديروز در پاساژ مرا ديده است.
بارانساز مهربان
شايد خنديدنم در آن لحظه درست نبود. درست در زماني كه درس محاسبهي لگاريتم داده ميشد، اما جُك پارسا خيلي خندهدار بود. البته موضوع فقط خندهي من نبود، چون مشكل ديگري هم اضافه شد و آقاي بارانساز تلفن همراه مرا هم ديد و البته كه تلفن همراه در مدرسهي ما ممنوع است و حتي خطر اخراج از مدرسه را دارد. داشتم به يك تلفن همراه جديد فكر ميكردم و جوابي كه بايد به پدر و مادرم مي دادم.
اما آقاي بارانساز موبايلم را خاموش كرد و در كيفم گذاشت. بعد براي اين كه ذهن همكلاسيهايم از درس دور شده بود مرا تنبيه كرد؛ آن روز از كلاس اخراج شدم و قرار شد جلسهي بعد، لگاريتم را خودم به تنهايي بخوانم و به دانشآموزان كلاس، درس بدهم. من اين كار را كردم و ترم گذشته از عهدهي حل سختترين مسئلههاي لگاريتم برآمدم.
راست گفت سعدي كه: «پادشاهی پسر به مکتب داد/ لوح سیمینش برکنارنهاد/ برسرلوح او نوشته به زر/ جوراستاد، به
ز مهرپدر...»